eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
937 دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌾 #غواص_شهیدرضا (داریوش) #ساکی🌹 شهادت ۶۵/۱۰/۴ عملیات #کربلای۴_اروند 🌸..... @Karbala_1365
🌹 #رضاساکی خودش را روی سیم خاردار انداخت و بچه ها از رویش عبور کردند. یعنی #فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد...❣ 🌹شهیدان: #رضاساکی و #علیرضاشمسی_پور 🌺راوی: #سیدرضاموسوی 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #رضاساکی خودش را روی سیم خاردار انداخت و بچه ها از رویش عبور کردند. یعنی #فرماندهی را در حق بچه ها
🌺🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍂💔 یاد یاران 💔🍂 🍂 🍂 به روایت آزاده وجانباز 🍃🌺🍃 با آقای شبی در یادمان نشسته بودیم و آخرین صحبتی که بین من و علی آقا شد در یادمان کربلای4 یعنی یک ماه قبل از ایشان بود. ما یک سفری با هم رفتیم با یک کاروانی به آنجا. بعد ازاینکه همه رفتند ما یک ساعتی نشستیم و با هم آخرین حرفها را داشتیم می زدیم , ایشان آنجا گرفت و آنجا داشت باز مرور می کرد که اینطور شد و فلان شد... برای بچه ها اینها را تعریف کرد ولی بعد که نشستیم دونفری صحبت کردن به یک سری چیزها ، بیشتر بازشد . ایشان نحوه شهادت را تعریف کردند. معاون دسته بودند که نحوه شهادت را چنین تعریف کردند: شهیدساکی بعد از زخمی شدن و باز نبودن موانع سیم خاردارها خودرا به روی سیم خاردارها می اندازد و بچه هارا قسم می دهد که از رویش عبور کنند... 🌹 (داریوش)ساکی شهادت:۶۵/۱۰/۴ ۴ 🌹 پور شهادت:۹۵/۲/۱۳ انفجار مین در هنگام شهدا 🌸..... @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گردان خط شکنان عاشورایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ های کوبنده به : نمی خواهد، هستم، ما حریف تو هستیم اقای ترامپ، حریف شماست. ✅به ما بپیوندید http://eitaa.com/joinchat/1856569352Ce8de14a6ce
🌹 #شهیدعلی_اصغرعبدلي فرزند محمدتقي تولد1343/04/11 شهادت 61/04/24 - كوشك 🌷روحش شاد و یادش گرامی🌷
هدایت شده از پاسدار شهید محمد غفاری
#سلام_شهید🌹🍃 همزادِ ڪویرم تبِ باراݧ دارم☔️ در سینہ دلے شڪستہ پنهان دارم💔 در دفترِ خاطراٺِ من بنویسید📝 من هر چہ ڪه دارم از #شهیداݩ دارم💚 #باز_پنجشنبہ #و_یاد_شهدا_با_صلواٺ.. 🇮🇷 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari
قربان آن غارتگرم کان دل نه تنهــا می‌برد تاراج جان هم می‌کند، دین هم به یغما می‌برد #حافظ دیدارپدربزرگوار #شهیدرضاساکی غواص و خط شکن عملیات #کربلای۴ باسرداردلها #حاج_قاسم_سلیمانی 🌸.. @Karbala_1365
#تــــو نبـاشـی دل ❤️ مــا را ثَمـرے نیست ڪه نیست... #حافظ 🌸.... @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام در محاصره گروه مجهز و پانزده نفره عکاس ها و فیلم بردارهای عراقی و کشورهای عربی بودیم. بالاخره پس از اینکه فرمها را آماده کردند و عکس ها روی آن چسبانده شد، نوبت مصاحبه تن به تن رسید. یکی از خبرنگارهای نظامی پیش آمد و به ترتیب با همه مصاحبه کرد. همه سعی می کردند چیزی بگویند که مایه دلخوشی بعثیها باشد و دروغ هم نگویند. اگر یکی از آنها آنچه دیکته می کردند نمیگفت، با مشت و لگد و تهدید مأموران باتوم به دست که کنارشان ایستاده بودند، روبه رو می شد. نزدیک غروب همه خسته و کوفته به سلول برگشتیم. روزنامه های صبح روز بعد، به سرعت وارد ساختمان استخبارات شد. همه با تعجب به تیتر درشتی که به نقل از صدام حسين درج شده بود و به عکس های اسیران نوجوان در آنها نگاه می کردند. جمله این بود: «آنها را به مادرانشان بازمی گردانیم». صدای پوتین هایی که به اتاق نزدیک میشد، به گوش رسید. چفت در با صدایی گوش خراش برداشته شد. در سلول باز شد و نگهبان داخل آمد: - صالح! گوم تعال الرئيس ایریدک! ( صالح پاشو بیا رئیس با تو کار دارد) رنگم پرید و قلبم برای چندمین بار فرو ریخت! - یاالله! خیر باشه. هربارکه صدایم میزدند، هزار بار می مردم و زنده میشدم که نکند دستم رو شده و همه چیز را فهمیده باشند و سرم را زیر آب کنند. زیر لب ذکر میگفتم و درحالی که به ظاهر می خندیدم، به طرف اتاق رئیس زندان رفتم. ابو وقاص پشت میزش نشسته بود و چیزی می نوشت، سر برداشت و صدای آمرانه و خشنش در گوشم نشست: - صالح - نعم سیدی! (بله قربان) ضربان قلبم به تکاپو افتاده بود... بوم بوم بوم! خدایا! از من چه میخواهد؟ ابو وقاص از بالای عینکش به من نگاه کرد و گفت: - صالح برای بچه ها لباس نو ببر و بگو حمام کنند. می خواهیم ببریمشان زیارت عتبات و بعد هم ملاقات با صلیب سرخی ها تا برگردند به ایران. دولت عراق تصمیم گرفته شما را آزاد کنند. آنچه را می شنیدم، باورم نمی شد. انگار آب خنکی بر قلب گرگرفته ام ریخته باشند. ذوقی در وجودم بیدار شد. با صدایی که آرامشی نادیدنی در آن موج میزد گفتم: - امرک سیدی! (امر، امر شماست قربان) 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣5⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام ابووقاص رو به سربازی که در چارچوب در ایستاده بود گفت: - اتروح اوياه. (با او می روی) سرباز پا بر زمین کوبیدن - امرک سیدی؟ ادامه داد: - به تعدادشان لباس تمیز تهیه می کنی و میدهی بپوشند. _ نعم سیدی این بار قلبم که تا چند ثانيه قبل به نگرانی می تپید، آهنگش را عوض کرده بود و به شادی شروع به تپیدن کرد. ابووقاص قدی بلند و پوستی گندم گون داشت و سبیلی باریک پشت لبهایش را پوشانده و عینکی ذره بینی روی چشمانش جا خوش کرده بود. هر وقت داد و فریاد می کرد و به گمان خودش زهره چشم از اسرا می گرفت و دلشان را با تهدیدهایش خالی می کرد، قیافه اش تماشایی می شد. دو شیار روی پیشانی و میان ابروهایش نقش می بست. با نگاهی که تحکم و غرور در آن موج می زد، رو به من کرد و گفت: - لا تنسه گلهم لازم يرحون للحمام.(یادت نرود همه شان باید حمام کننده). تو هم به سرووضعت برس و با آنها برو. من که مثل چوب خشک ایستاده و سرم را بالا نگه داشته بودم، بعد از حرف هایش گفتم: - نعم سیدی! هسه اروح أكلهم.(چشم قربان، همین الان می روم به آنها می گویم.) بلافاصله از اتاق بیرون آمدم. انگار از قفس بیرون پریده بودم. خوشحال و با خیالی آسوده به طرف سلول بچه ها رفتم. در دلم خدا را شکر کردم که رازم هنوز برملا نشده است. سربازی که بیرون اتاق منتظرم بود، من را همراهی می کرد. خوشحالی ام برای این بود که بالاخره وضعیتم را به صلیب سرخیها میگفتم و از این مخمصه نجات پیدا می کردم و مثل دیگر اسرا به اردوگاه میرفتم؛ جایی که حداقل حیاطی بزرگ برای هواخوری داشت و از امرونهی هایی که روزانه قلبم را از ترس لو رفتن میلرزاند خلاص میشدم. خوشحال به طرف اتاقی که اسیران نوجوان را در آن نگهداری می کردند به راه افتادم نگهبان در اتاق را باز کرد. داخل رفتم. بچه ها که دیدند لبخند به لب دارم نگاهم می کردند. با خوشحالی گفتم: - عزیزانم! خبر خوشی برایتان دارم! بچه ها بلند شدند و به طرفم آمدند و دورم را گرفتند: - عزیزانم! مژده بدهم که ان شاء الله با قولی که داده اند شما را برمی گردانند به ایران. بچه ها متعجب به طرفم آمدند: - چی شده صالح؟ گفتم: - صبر کنید ادامه اش را هم بگویم. با تعجب به من نگاه می کردند. گفتم: - اول می برندتان زیارت، بعد پیش صلیب سرخیها و آخر هم ان شاء الله به وطن. به آغوش خانواده هایتان برمی گردید. پچ پچ بین آنها درگرفت. متعجب تر از قبل نگاهم کردند. ادامه دادم: - صبر کنید، الان برایتان لباس تمیز می آورند و همه باید حمام کنید، البته به نوبت. 🍂