ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: #پارت55 با پدر شیدا مفصل حرف زدم. از پشیمانی هایش، از بدبختی و بلا
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻:
#پارت56
صدای قدم هایم در فضای خالی خانه میپیچید. خانه ی دلباز و بزرگی بود اما بسیار کثیف و قدیمی!
فکر نمیکردم خانه های سازمانی اینطور باشد!
صدای محمدحسین مرا به سمتش برگرداند:
_چطوره؟
_بد نیست، ولی خیلی کار داره...
لبخندی به لب نشاند و گفت:
_باهم درستش میکنیم.
روی صندلی نشستم و از خستگی و فکر کردن به کارهای خانه نفس عمیقی کشیدم.
به سمتم امد. روی یک زانویش جلویم نشست. دست گرمش را روی دستم گذاشت و گفت:
_میخوای بریم یه جا دیگه؟
چشم هایم را گرد کردم و با اخم گفتم:
_محمد چرا انقدر منو لوس و کم طاقت تصور میکنی؟ مگه اینجا چشه که بریم یه جای دیگه؟ اصلا من کنار تو که باشم همه چی برام خوبه انقدر نگران من نباش!
تلفنش زنگ خورد. بلند شد و همانطور که موبایلش را از جیب شلوارش درمیاورد ارام گفت:
_تو فرشته ای!
لبخندی زدم. موبایلش را جواب داد و من هم به اشپزخانه رفتم تا انجارا آنالیز کنم.
_لیلی من میرم زود میام دست به چیزی نزن تا بیام.
_باشه برو. به سلامت.
یا علی همیشگی اش هنگام خداخافظی را گفت و از در بیرون رفت.
در حال بیرون اوردن لباس هایم از چمدان بودم که صدای زنگ در به صدا درامد.
در را که باز کردم با زن اقا مصطفی مواجه شدم. با لبخندی زییا که روی لب هایش بود و سینی ظرف غذا.
_سلام
_سلام. خوش اومدید. گفتم شاید الان وقت نکنی غذا درست کنی براتون غذا اوردم.
_لطف کردی شما. بفرمایید تو.
_مزاحم نیستم؟
_این چه حرفیه من تنهام. بفرمایید
داخل شد.
همانطور که به سمت اشپزخانه میرفتم گفتم:
_در حال حاضر فقط میتونم اب مهمونت کنم. چون الان نه سماوری دارم نه چایی!
_همونم خوبه عزیزم. کمک خواستی یادت نره صدام کنی. بی تعارف!
_نه چه تعارفی! به هر حال ما قراره واس یه مدت طولانی همسایه هم باشیم. راستی من هنوز اسمتو نمیدونم.
_اسمم نرگس. من همه چیزو راجب تو میدونم چطور تو حتی اسمم نمیدونی؟
_راستشو بخوای اولین چیزیه که بخاطرش کنجکاو نشدم. خب حالا خودت بگو!
خندید و گفت:
_به نام خدا نرگس صالحی هستم ۲۵ ساله از مشهد. یک سال میشه ازدواج کردم. بعد ازدواج با مصطفی تهرونی شدم. دبیر معارف راهنمایی و دبیرستان هستم. الانم که یه یه ماهی میشه اومدم اهواز!
خندیدم و گفتم:
_از این بهتر نمیشد. با جزئیات خودتو معرفی کردی.
_گفتم کمو کاستی نداشته باشه.
_اینجا حوصلت سر نمیره؟
_چرا اوایل میرفت. لیلی من یه روستا همین نزدیکیا پیدا کردم که خیلی محرومه. میرم اونجا به همون ۳۰ نفر بچه ای که اونجا وجود داره درس میدم.
نمیدونی چه ذوقی دارن!
_چرا اونجا باید محروم باشه. چرا اطلاع نمیدین؟
_فایده ای نداره! ته ته کمکشون اینه که یه مدرسه کلنگی ساختن.
ادامه دارد...
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻:
#پارت57
نرگس زن خوبی بود. دوستش داشتم.
در این مدت مثل خواهر هم شده بودیم.
هر دو عاشق بودیم و جور عشق را به دوش میکشیدیم.
هردو در کنار هم، نبود مصطفی و محمدحسین را جبران میکردیم و همه جوره کنارشان بودیم.
هر روز با نرگس به آن روستا میرفتم و به بچه ها زبان انگلیسی درس میدادم.
رفتن به آن روستا و دیدن بچه های کوچک و بزرگی که هر کدام خود، منبع انرژی و سادگی بودند امیدی برای زندگی میداد.
محمدحسین هم این روز ها حال خوبی نداشت. رسول میری یکی از همکار های جدیدش که تنها برای مدت کوتاهی با او کار میکرد در عملیات شهید شده بود.
او که خیلی رسول را نمیشناخت، من مطمئن بودم که دردش چیز دگر بود...
دردش جا ماندن بود...
او درد شهادت داشت...
چیزی که کابوس شب های من بود و اروزی هر روز او!
با هر نگاهش در دلم اشوبی به پا میشود که نکند این اخرین باری باشد که میبینمش؟
با هر جانم گفتن هایش جانم گرفته میشود که نکند این اخرین باری باشد که صدایش را میشنوم؟
کاش کمی هم به فکر من بود! من بدون او جان زندگی دوباره نداشتم...
همانطور که از مدرسه بیرون می امدم به محمدحسین زنگ میزدم. بعد چند بوق صدای مردانه و گرفته اش از سرما خوردگی در گوشم پیچید:
_جانم لیلی؟
_ سلام. خونه ای دیگه؟
_نه نتونستم بمونم خونه!
با لحن شاکی و ناراحتی گفتم:
_محمد!
_جون دلم؟
_انقدر منو اذیت نکن جون لیلی. مگ نگفتم بمون خونه استراحت کن تا بهتر شی؟
_بابا لیلی جان اگه قرار باشه من بمونم خونه تو هر چی شلقم و لیمو شیرینه میکنی تو حلق ما!
خندیدم و گفتم:
_راستی بازم گذاشتم رو اپن خوردیشون یا نه؟
_مگ میشه نخورم وقتی پرستار تویی؟ ادم میترسه حرفتو گوش نکنه!
_یجوری میگی انگار قاشق داغ میزارم رو دستت!
_کاش قاشق داغ میزاشتی! اون قهر کردنات بیشتر از هر چیزی منو اذیت میکنه!
_حالا کجا داری میری؟
_دارم میام دنبال شما بریم یه سر پیش شهدا! بلکه این دل وامونده ی من یکم اروم بگیره!
_باشه پس من منتظرت میمونم. دیر نکنا سرده اینجا بعدشم محمد دوباره با تیشرت نیومدی بیرون که؟
با صدایی از پشت سرم از جا پریدم:
_نه مامان لیلی!
به سمتش برگشتم همانطور که سوار موتور بود خندید و گفت:
_سوار شو خانم پرستار!
در حال و هوای خودش بود و من هم خیره به او! او با آنها حرف میزدو ارتباط بر قرار میکرد. من هم با چشمان پر حرف او!
_اگه میخوای گریه کنی راحت باشا من نگاهت نمیکنم.
_نه جلوی تو که نمیتونم گریه کنم!
_خب چرا منو اوردی تنها میومدی راحت با خودشون دردو دل کنی!
_اول اینکه من فقط کنار تو ارامش دارم. بعدشم اوردمت اینجا که یه بار دیگه تک تک این قبرارو نشونت بدم و بگم دعا کن یه روز یکی از اینا مال من باشه! مثلا روش نوشتن شهید محمدحس...
باز اخم هایم در هم رفت و پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ببین محمد! باز شروع کردی... اصلا پاشو بریم.
نگاه نافذش را به چشمانم دوخت. دستم را در دستش فشرد و گفت:
_لیلی خانم تو محکم تر از این حرفایی!
_نه من تو این مورد محکم نیستم محمدحسین. بخدا نیستم.
دستم را از دستش بیرون کشیدم رویم را به طرف دیگری گرفتم و گفتم:
_تو چطور منو دوست داری و به فکر تنها گذاشتنمی! چطور به من فکر نمیکنی!
_اینطوری همه چیو برام سخت میکنی! هرچی میشه دست میزاری رو نقطه ضعفم! چون میدونی چقدر دوست دارم. ولی لیلی من یه نفرو بیشتر از تو دوست دارم خودت که میدونی...
اصلا باشه چشم دیگه راجب این موضوع حرفی نمیزنم حالا قهر نکن!
نه نگاهش کردم نه به سمتش برگشتم که با خنده گفت:
_اصلا پاشو بریم من شلغمای لیلی پزمو بخورم.
با چشم های پر اشکم خندیدم و ارام گفتم:
_باید میخوردیشونو میومدی!
ادامه دارد....
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻:
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت58
صدای علی هم میامد:
_مامان بسه دیگه بده من کارش دارم.
_لیلی این علی کشت منو با من خدافظ عزیزم. پاشین یه سر بیاین تهران...
صدای علی که فورا گوشی را از مامان گرفت و نگذاشت ادامه ی حرفش را بگوید به گوشم خورد:
_به به لیلی زورگو! چطوری؟
_سلام بر دلاور مرد دعوایی! من خوبم تو چطوری؟
_هیچی تو نیستی خیلی خوب میگزره. کسی نیست غذامو بخوره کسیم نیست مدام زور بگه و جیغ جیغ کنه!
_خیلی نامردی!
_شوخی کردم دلم برات یذره شده لیلی! سخت که بهت نمیگزره؟ بگو اره تا پاشم بیام دنبالت.
خندیدم و گفتم:
_نه بابا برای چی سخت بگزره!
_همونو بگو مگه این که تو به محمدحسین بد بگذرونی وگرنه اون که عرضه نداره چپ نگات کنه!
_نخیر! عرضه داره ولی واس اینکه دل من نشکنه از گل نازکتر نمیگه.
_باشه بابا طرفداری نکن پرو میشه!
خندیدم و گفتم:
_ راستی کارم داشتی؟
_ها؟ اها! اره
_خب؟
خیلی یواشکی گفت:
_چیزه بزار برم تو اتاق. مامان زل زده بهم نمیتونم حرف بزنم.
خنده ام گرفته بود. مگر مامان بیخیال او میشد؟
_خب...چیزه.. لیلی
_خب بگو دیگه جون به لبم کردی. چیشده؟
_ای بابا بی مقدمه میگم تهش هر چی شد شد!! من میخوام برم خواستگاری شیدا!
بهت زده پشت تلفن ماندم!
علی؟ شیدا؟ دوباره؟
حدسش را میزدم بیخود نبود انقدر از او میپرسید. حالا من باید چه میکردم؟
_الوو؟ لیلی؟
_خب. خیلی خوبه. به خودش چیزی گفتی؟
_رفتم دنبالش باهاش حرف زدم. نمیدونم حسش به من چیه! میگه اگه باهاش ازدواج کنم من حیف میشمو زندگیم تباه میشه و اون لیاقت منو نداره و این حرفا...
فکر میکنه چون یه بار ازدواج کرده دیگه نمیتونه ازدواج کنه!
_ماشالا.. جلو جلو همه کارارو کردی و هیچیم به من نگفتی!
_روم نمیشد بهت بگم.خ
_خب میخوای من باهاش حرف بزنم؟
_اره ولی اگه اون راضی بشه ام از یه طرف مامانو چجوری راضی کنیم؟
_اونم بامن.
_دمت گرم ابجی!
_چیکار کنم دیگه یه داداش علی که بیشتر ندارم! حالا بگو ببینم. جدی جدی محکمی رو تصمیمت؟ اون الان یه دختر شکست خوردسا طاقت یه شکست دیگرو نداره!
کمی مکث کرد و بعد گفت:
_لیلی من به جز اون نمیتونم به دختر دیگه ای فکر کنم. این همه مدت گذشت! پس چرا فراموش نشد؟
_خیلی خب باشه. تو نگران نباش درست میشه.
کلی با شیدا حرف زدم. مدام میگفت علی پسر ایده عالی است و میتواند با دخترهایی بهتر از او ازدواج کند!
از حرف هایش میفهمیدم که دلش با علی است و بخاطر راحتی او مخالفت میکند!
اما بلاخره قانع شد و عشق علی را باور کرد.
به هر حال الکی خبرنگار نشده بودم که! سیریشی بودم که لنگه نداشت تا چیزی را به آنطور ک خودم میخواستم نمیرساندم رهایش نمیکردم.
بلاخره موافقت کرد و گفت تا پدرش رضایت ندهد او هیچ تصمیمی نمیگیرد.
به هر حال نمیخواست از یک مار دوبار نیش بخورد!
و اما حالا باید به سراغ مامان خانم میرفتم که اصلا یه چند هفته ای برای راضی کردنش وقت میخواستم...
به هر حال تک پسرش بود و ارزو ها برای او داشت...
ادامه دارد...
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻:
#پارت59
ماه محرم بود... اینجا در اهواز همه جا رنگ و بوی عزا گرفته بود. بوی اسفند و صدای نوحه و ...
همه چیز به من انرژی دوباره میداد...
اهوازی ها حسابی سنگ تمام میگذاشتند.
منو نرگس هم پرچم یا حسینی بر سر در خانه نصب کردیم که در نوکری ارباب سهم کوچکی داشته باشیم.
فردا محمدحسین عملیات سختی در پیش داشت. هم سخت هم خطرناک..
حرف هایش مرا میترساند.
مدام از رفتن میگفت...
از نبودن...
از محکم بودن من...
در این چند روز جان به لبم کرده بود!
مدام مرا کشته بود و زنده کرده بود!
هر وقت شکایتی میکردم هم میگفت:
_تروخدا یکاری نکن زمین گیر بشم. کارو برام سخت نکن لیلی!
با این حرف ها حرفی برای گفتن به جا نمیگذاشت.
انقدر خسته بود که در عرض چند ثانیه خوابش برد.
من هم کنارش نشسته بودم و فقط نگاهش میکردم...
نگاهش میکردم...
به روز های اولی که دیدمش فکر میکردم...
به اینکه چگونه در عرض یک سال مرا عاشق خدا کرد و در عرض یک سال تا توانست همه ی جان من شد. حالا باید هر روز رفتنش در دل خطر را تماشا میکردم و دم نمیزدم.
جانم گرفته میشد و دم نمیزدم.
کاش حداقل انقدر دوست داشتنی نبود...
جلوی در ایستاده بودیم.
امروز با بقیه ی روز ها فرق داشت...
از همان موقع که بیدار شدم دلشوره به جانم افتاد...
حال خوبی نداشتم...
از زیر قران رد شدند. مصطفی چیزی به نرگس گفت و نرگس هم تنها گفت:
_بخدا میسپارمت مراقب خودت باش.
و اما من انگار لب هایم بهم قفل شده بود. فقط به او خیره میشدم و لبخند میزدم.
جلو امد. در چشم هایم خیره شد و با لبخند قشنگش ارام گفت:
_لیلی خانم دعا کن برامون.
_چشم. انشالله محرمی حتما موفق میشین.
نمیدانم چرا بغضم گرفته بود. در دلم اشوبی به پا بود که نگو و نپرس!
صدای ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم.
جلو تر امد. صورتش را به گوشم نزدیک کرد و ارام در گوشم گفت:
_خیلی دوستت دارم خانم خبرنگار!
با حرفش اشوب دلم بیشتر شد. چیزی در دلم به جنب و جوش افتاد.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
نگاه نافذش را از چشمانم گرفت و به چه اسانی سوار موتور شد و با مصطفی رفت.
رفت و تمام روح و روان من هم با او رفت...
نمیدانم چه مرگم بود هم سرم گیج میرفت هم پاهایم به زمین چسبیده بود.
اصلا حالو هوایی که داشتم را دوست نداشتم.
صدای نرگس در گوشم میپیچید:
_لیلی رفتن! به چی خیره شدی؟ بیا بریم تو!
به سمتش برگشتم. ۲ تا میدیدمش! سرم گیج میرفت! هم دلشوره هم نگرانی هم سر درد...
_لیلی خوبی؟
نمیدانم چرا انقدر اشفته بودم. ناخواسته پاهایم سست شد و نشستم روی زمین.
همه جا دور سرم میچرخید!
نرگس فورا با صدای بلندی گفت:
_یااا حسین. تو اصلا حالت خوب نیست صبر کن ماشین بیارم ببرمت بیمارستان.
_نمیخواد کمک کن بلند شم.
_چی چیو نمیخواد وایسا تا ییام.
نرگس که انگار به شدت نگران حال من بود با اظطراب پرسید:
_چیشده اقای دکتر؟
_هیچی! الکی شلوغش کردین.
نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:
_مبارکه خانم. شما باردارین!
لحظه ای مردمک چشم هایم از حرکت ایستادند و بهت زده به نرگس خیره شدم.
من؟ من باردار بودم؟
یعنی الان موجود زنده ای در من وجود داشت؟ واااای چه حس عجیبی بود!
نرگس به سمتم آمد. مدام ماچم میکرد و میگفت:
_مبارکههه. مبارکه فداتشم. وااای من دارم خاله میشم... عزیزمممم خیلی...
ادامه دارد...
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻:
#پارت60
خوشحالی جای تمام نگرانی هارا در دلم گرفت. ذوق داشتم...
نمیدانم، شاید ذوق مادر شدن، شاید ذوق اینکه محمدحسین چقدر با شنیدن این خبر خوشحال میشود...
مامان، بابا، علی، شیدا، زینب، خانم جون، خاله مریم...
وااای باید به همه زودتر این خبر را میدادم.
خواستم به محمد حسین زنگ بزنم و بگویم که قرار است پدر شود اما نه!
اینطوری خوب نبود!
باید برایش مثل یک سورپرایز میشد. تصمیم گرفتم به او زنگ بزنمو از اینکه کی به خانه برمیگردد مطلع شوم.
فورا جواب داد:
_جانم لیلی؟
_سلام. میدونم سرت خیلی شلوغه وقتتو نمیگیرم فقط بگو دقیقا کی میای خونه؟
_چیشده؟
_سوال نپرس بگو کی میای خونه؟
_امشب که نمیتونم بیام ولی فردا شب خودمو میرسونم.
_باشه عزیزم کاری نداری؟
_چیشده لیلی خانم خوشحالی انگار؟
_هیچی نشده. نزنی زیر قولتا فردا شب خونه ای!
_عه عه! من کی قول دادم؟
_دادی دیگه! خب وقتتو نمیگیرم موفق باشی جناب سرگرد!
_از دست تو! یا علی!
_وااااای لیلیی باورم نمیشهههه! یعنی قراره من نوه دار بشم؟
_بعله قراره مامانبزرگ بشی!
_بابات بشنوه خیلی خوشحال میشه!
صدای شیدا و زینب از پشت تلفن میامد:
_چییی؟ لیلی حاملس؟ وااای ...
خندیدمو گفتم:
_مامان کیا اونجان؟
_مادر شوهرت که از خوشحالی داره از هوش میره! خواهر شوهرت که داره جیغ جیغ میکنه! زنداداشت شیدا که اونم نیشش تا بناگوش بازه... لیلی پا میشی میای تهران! اینجا خودم باید حسابی بهت برسم نوم باید تپل مپل باشه...
_حالا ببینم چی میشه... هر چی خدا بخواد..
باز خواست سرم داد بزند و فحشم دهد که صدای خاله مریم مانع شد:
_سلااممم قربونت برم. چطورین؟ خودتو نومو میگم.
_سلام. ما هر سه خوبیم. شما چطورین؟
_لیلی باید بیای تهران. اینجوری دل من طاقت نمیاره ها! معلوم نیست اونجا دست تنها چیکار میکنی!
_تنها نیستم. نرگس هست. نگران نباشین!
دگر تا مرا به تهران نمیکشیدند ول کن نبودند. خودم هم لحظه ای دبم خواست انجا باشم.
انجا باشم و خوشحالیم را با تمام آن ها تقسیم کنم.
کاش محمد حسین هر چه زود تر به خانه برمیگشت...
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یوسف زهرا کجایی؟ 💔
شاید این جمعه بیاید