eitaa logo
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
323 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
💕°•﷽•°💕 سݪام ࢪفیق جانا:)🌿 ‹شرو؏ـمون:²⁹'⁷'¹⁴⁰¹💕🗞 پاﯾاﻧموטּ:شه‍ادتموטּ انشاءاللّٰه:)💔 لف ﻧده‍ بمونے قشنگ ٺࢪھ!:) +ڪپے حلالت مؤمن❕
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
#پارت6 سلامی تحویل امیر دادم و داخل ماشین نشستم.امیر متعجب به من و محمدحسین نگاه میکرد.خواست چیزی
از محل خبرگذاری برمیگشتم و در حال قدم زدن در خیابان های سرد و سوز دار شهر بودم که موبایلم زنگ خورد. با دیدن اسم شیدا نفسم را با خستگی فراوان بیرون دادم. شیدا دوست قدیمی من بود. دوستی که ناگهان با وجود یک عشق دروغین از زمین تا آسمان به تغییر کشیده شده بود. تغییری باور نکردنی! دکمه ی سبز را فشار دادم: _بله؟ _سلام خانوم خانوما! دیگ مارو محل نمیزاریا! _شرمنده سرم شلوغ بود! خوبی؟ _ببینمت بهتر میشم رفیق جان. امروز میتونی بیای به جای همیشگی؟ خواستم حرفی بزنم که مانع شدو گفت: _لازمه ببینمت لیلی خانم. _خب باشه! یک ساعت دیگه اونجام. کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بود. به سمتش رفتم! تا مرا دید به سمتم امدو تا سلام دادم مرا به آغوش کشید. نشستیم. بینمان سکوت بود. نگاهش کردم. آرایشی که چهره ی معصومش را به نابودی کشیده بود و شیدایی که حالا... دلم برای خودش تنگ شده بود نه چیزی که الان بود. صدایش مرا از فکر بیرون کشید _سرد بودنت اذیتم میکنه لیلی! بدون اینک نگاهش کنم گفتم: _لابد دلیل داره... _دلیلش ظاهرمه که دیگ مثل قبل نیست؟ من همون شیدام! چه راحت حرف میزد از چیزی که عذاب من شده بود.با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: _دلیلش خودتی که داری نابود میشی! اره تو شیدایی ولی نه شیدایی که یه روز دغدغش ارزشاو عقاید محکم زندگیش بود. با بغضی که در صدایش نشسته بود گفت: _همش تقصیر این دله که عاشق شد _نه همش تقصیر توعه که اشتباه انتخاب کردی! _لیلی ماهان اونقدرام ک فکر میکنی بد نیست. اون دوستم داره! خندیدم و گفتم: _اگ دوستت داشت سعی نمیکرد تغییرت بده عزیزم. چرا نمیفهمی داره ازت استفاده میکنه! _چی میگی ما قراره ازدواج کنیم! پوسخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم: _هه! ازدواج؟ اینم بازیشونه! _تو عاشق نشدی نمیفهمی من چی میگم. _اره تو راست میگی! من به همین راحتیا تن به این عشقای کثیف نمیدم. نفس عمیقی کشید و گفت: _اگه گفتم الان بیای اینجا واس این بود که بری با بابام حرف بزنی تا اجازه بده ماهان بیاد خاستگاری! بابام برای تو خیلی ارزش قائله! یجور دیگ بهت احترام میزاره لیلی خواهش میکنم! متعجب نگاهش کردم. انگار نمیفهمید که من چه میگفتم و چه چیزی را مدام در گوشش فریاد میزدم. عشق کورش کرده بود کرش کرده بود. _حیف اون بابا! تو میدونی چقدر غیرت داره و تعصب! تو میدونی چقدر آبروش براش مهمه! تو میدونی با اینکارت نابود میشه و عین خیالت نیست! شیدا به خودت بیا! دگر آن بغض لعنتی امانم را بریده بود. از جا بلند شدم. خواستم قدمی بردارم که صدای گرفته اش مانع شد _لیلی خواهش میکنم درکم کن به سمتش برگشتم. با بغضی که در نگاه و صدایم نشسته بود گفتم: _شیدا خانم داری فرو میری تو لجن و حالیت نیست! میترسم وقتی بیدار شی که دیگه دیر شده! اون پسره ی عوضی انسانیت حالیش نیست از تو یه عروسک برای بازی ساخته! گوش نکن به دوستت دارمایی که بوی دروغ و نفرت میدن. دلم تنگ شده برای شیدا... خیلی زیاد... اشک هایم را پاک کردمو به راهم ادامه دادم. عذابم میداد! اینطور دیدنش عذابم میداد! جامعه پر شده بود از گرگ های هوسبازی که مدام به دنبال طعمه های پاکی چون شیدا ها میگشتند. سخت بود دیدن دوست عزیزم که حالا ادم دیگری بود... تنها کاری ک از من بر می آمد دعا به درگاه خدای قلبم بود. خواستم کلید را داخل قفل در بیندازم که صدایی مانع شد: _لیلی؟ وقتی برگشتم با زینب مواجه شدم که جلوی در ایستاده بود. _سلام. چیه چیشده؟ _سلام. لیلی بیا کامپیوترمو یه نگاه بنداز هنگ کرده! _مگ جناب استاد کامپیوتر خونه نیست؟ _محمد حسینو میگی اون درگیره بیا دیگ... _ زینب من بیام تلفن بگیری دستت شروع کنی به حرف زدن با امیر میزنم کامپیوترتو داغون میکنما!!! _ ای بابا گیر دادید به ما دوتا نامردا... حسودااا ِخندیدم و گفتم: _ بزار به مامان بگم بیام ادامه دارد...
تصمیم خود را گرفته بودم! من باید با نوید حرف میزدم و تکلیفم را با او روشن میکردم. دلم ‌نمیخواست خیالی چیزی در سر داشته باشد. او پسر بدی نبود اما مشکل دل من بود که اصلا او را نمیدید! مشکل محمد حسین بود که کاری کرده بود تا کسی را غیر از او نبینم! حتی فکر کردن به او انرژی دوباره به من میداد! فکر کردن به اینکه دوستم دارد... فکر کردن به حرف هایش... یا مثلا چشمهای طوسیش که عجیب زیبا بودند مخصوصا وقتی جذبه ای به چهره میداد! از افکارم خنده ام‌گرفت. دستم را گاز گرفتم و گفتم: _دختر حیات کجاست؟ نشستی به چشمای پسر مردم فکر میکنی؟ خواستم ازدر خارج شوم که بوی قیمه مانع شد! به به چه عطری داشت! یاد روزی افتادم که محمدحسین با بشقابی از قیمه در را برایم باز کرد. نمیدانم چرا دلم خواست برایش غذا ببرم! دلم میخواست ببینم اگر غذای مورد علاقه اش را در حین کار ببیند چه میکند؟ در اتاق کارش روبه روی میزش نشستم! نگاهی به محمد حسین که پشت میزی که کمی انطرف از میز نوید بود نشسته بود انداختم. سخت در حال کار کردن با کامپیوتر بود! همانطور نگاهش میکردم که گفت: _میخواین با نوید حرف بزنید؟ _بله... نوید که داخل اتاق شد. محمد حسین از جا بلند شد و بیرون رفت. متوجه شدم که از قصد اینکار را کرد. نوید همانطور که به سمت صندلیش میرفت گفت: _خوش اومدید. وقتی نشست گفتم: _ممنون. من اومدم باهاتون حرف بزنم. _بله. راجب خودمون دیگه درسته؟ _راجب چیز دیگ ایم مگ میتونیم حرف بزنیم؟ _نه گفتم شاید شما هم بخواید مثل خانم جون راجب محمدحسی حرف بزنید. از تیکه ای ک انداخت هیچ خوشم‌نیامد. معلوم بود دلش حسابی پر است. _اقا نوید اومدم یه چیزی بگم و تموم. شما خیلی اقایی! خیلی مردی. خوش قیافه و خوش اخلاقم هستید. شاید ارزوی هر دختری باشه که با شما ازدواج کنه. ولی من نه! من ملاکام‌چیزای دیگست! ملاک من دلمه. متوجهین چی میگم؟ شما دست رو هر دختری بزارید اون دختر خوشبخت میشه. دنبال کسی باشید که بتونید باهاش زندگی کنید. یک بار بهم گفتید یه زندگی با ارامش میخواید. این چیزی نیست که من بتونم بهتون بدم. من لحظه به لحظه ی زندگیم خطر بوده و جنجال! اصلا با ارامش قهرم. متوجهین چی میگم؟ من اونی نیستم که شما فکر میکنید. خیره به چشم هایم مانده بود. خیلی عجیب نگاهم میکرد. در چشم هایش هم تنفر دیده میشد هم عشق! کم کم داشتم میترسیدم. با لحن ارامی گفت: _مشکل شما دلتونه ک با من نیست! چیزای دیگرو بهونه نکن لیلی خانم. ناگهان خیلی غیره منتظره از کوره در رفتو از جا بلند شد. نگاهش عصبانی شد و با صدای بلندی گفت: _جالب اینه ک دقیقا بعد خواستگاری محمد حسین این حرفارو به من میزنید! متعجب گفتم: _محمدحسین از من خواستگاری نکرده اقای کاشف! _خانم تمومش کنید دیگه. بگید از من خوشتون نمیاد این مسخره بازیا چیه؟ میشینید جلوم ازم تعریف میکنید بعد میگید زکی؟ اینه رسمش؟ این کار محمدحسین ته نامردیه ته نامردی اصلا من اشتباه شمارو شناختم... اشتباه.. متعجب فقط نگاهش میکردم. هر چه میگذشت صدایش بلند تر میشد. چرا ناگهانی انقدر عصبانی شد؟ چه میگفت پشت سر هم؟؟؟ ادامه دارد...
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: صدای علی هم میامد: _مامان بسه دیگه بده من کارش دارم. _لیلی این علی کشت منو با من خدافظ عزیزم. پاشین یه سر بیاین تهران... صدای علی که فورا گوشی را از مامان گرفت و نگذاشت ادامه ی حرفش را بگوید به گوشم خورد: _به به لیلی زورگو! چطوری؟ _سلام بر دلاور مرد دعوایی! من خوبم تو چطوری؟ _هیچی تو نیستی خیلی خوب میگزره. کسی نیست غذامو بخوره کسیم نیست مدام زور بگه و جیغ جیغ کنه! _خیلی نامردی! _شوخی کردم دلم برات یذره شده لیلی! سخت که بهت نمیگزره؟ بگو اره تا پاشم بیام دنبالت. خندیدم و گفتم: _نه بابا برای چی سخت بگزره! _همونو بگو مگه این که تو به محمدحسین بد بگذرونی وگرنه اون که عرضه نداره چپ نگات کنه! _نخیر! عرضه داره ولی واس اینکه دل من نشکنه از گل نازکتر نمیگه. _باشه بابا طرفداری نکن پرو میشه! خندیدم و گفتم: _ راستی کارم داشتی؟ _ها؟ اها! اره _خب؟ خیلی یواشکی گفت: _چیزه بزار برم تو اتاق. مامان زل زده بهم نمیتونم حرف بزنم. خنده ام گرفته بود. مگر مامان بیخیال او میشد؟ _خب...چیزه.. لیلی _خب بگو دیگه جون به لبم کردی. چیشده؟ _ای بابا بی مقدمه میگم تهش هر چی شد شد!! من میخوام برم خواستگاری شیدا! بهت زده پشت تلفن ماندم! علی؟ شیدا؟ دوباره؟ حدسش را میزدم بیخود نبود انقدر از او میپرسید. حالا من باید چه میکردم؟ _الوو؟ لیلی؟ _خب. خیلی خوبه. به خودش چیزی گفتی؟ _رفتم دنبالش باهاش حرف زدم. نمیدونم حسش به من چیه! میگه اگه باهاش ازدواج کنم من حیف میشمو زندگیم تباه میشه و اون لیاقت منو نداره و این حرفا... فکر میکنه چون یه بار ازدواج کرده دیگه نمیتونه ازدواج کنه! _ماشالا.. جلو جلو همه کارارو کردی و هیچیم به من نگفتی! _روم نمیشد بهت بگم.خ _خب میخوای من باهاش حرف بزنم؟ _اره ولی اگه اون راضی بشه ام از یه طرف مامانو چجوری راضی کنیم؟ _اونم بامن. _دمت گرم ابجی! _چیکار کنم دیگه یه داداش علی که بیشتر ندارم! حالا بگو ببینم. جدی جدی محکمی رو تصمیمت؟ اون الان یه دختر شکست خوردسا طاقت یه شکست دیگرو نداره! کمی مکث کرد و بعد گفت: _لیلی من به جز اون نمیتونم به دختر دیگه ای فکر کنم. این همه مدت گذشت! پس چرا فراموش نشد؟ _خیلی خب باشه. تو نگران نباش درست میشه. کلی با شیدا حرف زدم. مدام میگفت علی پسر ایده عالی است و میتواند با دخترهایی بهتر از او ازدواج کند! از حرف هایش میفهمیدم که دلش با علی است و بخاطر راحتی او مخالفت میکند! اما بلاخره قانع شد و عشق علی را باور کرد. به هر حال الکی خبرنگار نشده بودم که! سیریشی بودم که لنگه نداشت تا چیزی را به آنطور ک خودم میخواستم نمیرساندم رهایش نمیکردم. بلاخره موافقت کرد و گفت تا پدرش رضایت ندهد او هیچ تصمیمی نمیگیرد. به هر حال نمیخواست از یک مار دوبار نیش بخورد! و اما حالا باید به سراغ مامان خانم میرفتم که اصلا یه چند هفته ای برای راضی کردنش وقت میخواستم... به هر حال تک پسرش بود و ارزو ها برای او داشت... ادامه دارد...
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: هر کاری میکردم ساکت نمیشد! نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب داشت نه چیزی... جوری گریه میکرد و اشک میریخت که صدایش درکل ساختمان پیچیده بود! از شانس بد من نرگس هم خانه نبود. کلافه شده بودم! همانطور که در خانه راه میرفتم و سعی در ساکت کردنش را داشتم به مامان زنگ میزدم. او هم جواب نمیداد! _اخه فداتشم من چته؟ بسه دیگه... از ترس این که شاید چیزیش شده باشد اشک در چشمانم جمع شده بود و هر آن ممکن بود با او گریه کنم! ای خدا من که انقدر دل نازک نبودم این بچه با من چه کرده... روی مبل نشستم. به سینه ام چسباندمش و سوره ای را در کنار گوشش خواندم. کم کم داشت ارام میشد که ناگهان در با شدت باز شد! انگار کسی با لگد بازش کرد! با دیدن محمدحسین که با چشمانی نگران داخل شد خیالم راحت شد. مارا که دید نفسش را با صدا بیرون داد و همانطور که دست روی زانو هایش گذاشته بود و خم شده بود گفت: _قلبم اومد تو دهنم لیلی چرا درو باز نمیکنی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _مگه در زدی؟ _در زدم؟ خودم و کشتم پشت در! گفتم خدایی نکرده چیزیتون شده... _باور کن انقدر درگیر بچه بودم که اصلا نشنیدم... خندیدو همانطور که به سمتم میامد گفت: _اصلا از وقتی بچه اومده تو هم فراموشکار شدی هم حواس پرت! امروز شیشه شیر بچرو گذاشته بودی تو ظرف غذای من! متعجب نگاهش کردم به پیشانیم زدم و گفتم: _شوخی میکنی! کنارم نشست و گفت: _چیشده پسر بابا چرا گریه میکنه؟ همانطور که بچه را به او میدادم با لحن ناراحتی گفتم: _دیگه نمیدونم چیکارش کنم! خسته شدم از صبح تا حالا داره گریه میکنه... با ارامش تمام خندید و گفت: _تو برای چی گریه میکنی؟ خودم هم متوجه اشک هایم نشده بودم با لحن شاکی گفتم: _بچتم مثل خودته! فقط بلدین منو اذیت کنید... این بچه که من میبینم دوسال دیگه دیوار راست و میره بالا! انگار بلندگو قورت داده صداش هنوز تو گوشمه! از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم. _بعله! مامان شدن این سختیارم داره... به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم: _اصلااا نگاه کن! فقط میخواد منوووو دق بده! چرا ساکت شد تو بغل تو؟ _لیلی یکم دیگه بگزره میای امیرعباسو از پنجره پرت میکنی پایین! اصلا تو برو یکم استراحت کن بچه با من. همانطور که حسابی عصبانی و کلافه بودم گفتم: _نه! قربونش برم من جونم واس این نق نقو در میره! ولی خب اذیتم نکنه دیگه. خندید رو به امیرعباس گفت: _ببین پسر! یک باره دیگه ببینم مامانتو اذیت میکنی از پاهات اویزونت میکنم. صورتش را بوسید و روبه من با خنده گفت: _بیا خوب شد لیلی خانم؟ ادامه دارد...
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من! انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو انتظار... اما خب، اینبار نوع دلتنگیم فرق داشت. اینبار به رفتنش ایمان داشتم انگار که خود در کنارش ایستاده و میجنگم. اینبار واژه ی از خودگذشتگی را به دیوار قلبم چسبانده بودم. از خودگذشتگی حداقل برای خدا. تا شاید منم شبیه زنان بزرگی باشم که برای اسلام و دین و خدایشان از تمام لذت ها گذشتند. امیرعباس هم که اصلا خواب و خوراک نداشت. پسرم جز کلمه ی بابا انگار همه چیز از یادش رفته بود. انقدر غد بود که اصلا جلوی من گریه نمیکرد. دلتنگ که میشد پتو را روی سرش میکشید و هیچ نمیگفت. انقدر بی تابی پدرش را میکرد و سوال های عجیب غریب میپرسید که گاهی خسته میشدم و سرش داد میزدم. پای موبایل مینشست تا محمدحسین جواب وویسی که فرستاده بود را بدهد. محمد هم که خدا میدانست کی جواب دهد. ناگهان با صدای بلندش از جا پریدم: _مااااماااان بابا فلستاد. _خب بازش کن ببین چی گفته بهت. لحظه ای نگذشت که صدای دلنشین محمد سکوت خانه را شکست: _امیرعباس، بابایی تو مرد خونه ای! مراقب مامان باش تا بابا برگرده. خیلی دوست دارم عشق بابا. *** همانطور خیره به روبه رویم مانده بودم و حرف هایش را در ذهنم مرور میکردم. ناگهان با سوزش دستم چاقو را به روی زمین پرت کردم. انقدر محو صدایش شدم که بلاخره دستم را بریدم. همانطور که دستم را به طرف پارک میکشید میگفت: _مامااان تلوخدا! فقط یذره. بیا دیگه _همین دیروز پارک بودیم بچه! _مامااااان. جون من بیا. نمیدانم این واژه هارا از کجا یاد میگرفت. _خیلی خب باشه ولی فقط یذره! نفهمیدم چه شد انقدر هیجان داشت که دستم را ول کرد و به سمت پارک دوید. روی نیمکت نشسته بودم و چشم هایم روی امیر بود. فقط در حال کری خواندن و شاخ و شانه کشیدن برای هم سنو سالانش بود. قلدری بود که لنگه نداشت. لحظه ای تلفنی با زینب حرف زدم و وقتی قطع کردم چشم هایم به دنبال امیر چرخید. همه جای پارک را با نگاهم زیرو کردم. نبود! لحظه ای قلبم از جا درامد. به سرعت از جا بلند شدم و به دنبالش گشتم. از این طرف پارک به انطرف پارک. نبود که نبود... ادامه دارد
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: کم کم اشک هایم ناخواسته سرازیر میشدند. قلبم انقدر تند میزد که هر آن ممکن بود بایستد. یعنی کجا میتوانست رفته باشد؟ _یا حسین بچمو حفظ کن. _این چیه بابا؟ صدای امیر عباس بود؟ فورا به پشت سرم نگاه کردم. با چیزی که دیدم چشم های گرد شد. امیرعباس در بغل محمدحسین از دور به سمت من میامدند. محمدحسین اینجا چه میکرد؟ یعنی برگشته بود؟ آنقدر دلم برایش تنگ شده بود که همه چیز را فراموش کردم و فقط خیره به او ماندم. اما خب زبانم کار خودش را کرد. وقتی که نزدیک شدند با عصبانیت تمام همانطور که نفس های بلندی میکشیدم گفتم: _پدر و پسر عین همین! اخه چرا انقدر بی فکرین! نمیگین قلبم میاد تو دهنم؟ روبه امیرعباس با اخم غلیظی گفتم: _دارم برات! نگفتم از جلو چشم من کنار نرو؟ محمد حسین هم در کمال ارامش گفت: _اول اینکه سلام. دوم اینکه من امیرو تو خیابون دیدم. بعدشم حالا که چیزی نشده. بخیر گذشته. خودت خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _خوبم. تو خوبی؟ _دیدمتون بهتر شدم. _چرا قبلش خبر ندادی که میای؟ _اتفاقی شد. حالا میخواین همینجوری اینجا وایسیم؟ بریم که من دیگه جون ندارم رو پام وایسم. امیرعباس روی پای محمد نشسته بود و با تفنگی که پدرش برایش اورده بود بازی میکرد. محمد هم از خاطرات ان جا برایم میگفت. من هم دست زیر چانه زده بودم و با اشتیاق تمام گوش میکردم. _ولی خب دلم همش پیش تو و امیر بود. در تیله های طوسیش خیره شدم و گفتم: _منم دلم یجای دیگه بود. هوش و حواس نداشتم تو این چند روز! با لبخند مرموزی گفت: _دقیقا کجا بود؟ خندیدم و گفتم: _دقیقا یجایی اونور مرزای ایران! _همینه دیگه دل تو اونجا بوده که من همش حواسم پرت بوده! خندیدم و گفتم: _چقدر پیشمون میمونی؟ _خدا بخواد دو هفته دیگه میرم. نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _دو هفته هم غنیمته جناب سرگرد. بلکه این بچه یکم اروم بگیره. صورت امیر را بوسید و گفت: _بابا قربونش بره. از جا بلند شدم و همانطور که سمت اشپزخانه میرفتم محمد گفت: _حالا من بمونم فقط این بچه اروم میگیره؟ نگاهش کردم خندیدم و گفتم: _نخیر دل مامان بچه هم اروم ‌میگیره! میخواستی اینو بشنوی؟ خوب شد؟ خندید و گفت: _خوب شد ادامه دارد...
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: صدای انفجارو بمب و شلیک گلوله ها مغزم را اره کرده بود. خودم را نمیدیدم اما انگار آنجا بودم. حسابی ترسیده بودم. همه چیز جلوی چشم هایم تکان میخورد. دور خود میچرخیدم انگار! ناگهان نگاهم به نگاه محمدحسین گره خورد که تفنگ به دست با لباس نظامی رو به رویم ایستاده بود. امیدی در دلم نشست. با خوشحالی به سمتش دویدم. اسمش را فریاد میزدم. در مقابل ترس و استرس و فریاد های من لبخندی زیبا بر لب داشت و در ارامشی کامل سیر میکرد. چقدر نورانی شده بود. چقدر ارام تر از همیشه به نظر میامد‌. در یک قدمیش ایستادم و همین که خواستم قدم بعدی را بردارم گلوله ای صاف با قلبش برخورد کرد... با سیلی که با شدت به صورتم خورد از جا پریدن و با چهره ی امیرعباس بالای سرم مواجه شدم. همانطور ک نفس نفس میزدم و نمیفهمیدم کجا هستم گفتم: _چیکار میکنی امیر؟ _مامان کجایی؟ همش داشتی داد میزنی میگفتی محمد حسین! متعجب نگاهش میکردم. یعنی تمامش خواب بود؟ از جا بلند شدم. لیوان اب را سر کشیدم و به سمت دست شویی رفتم. چند بار به صورتم اب زدم. اصلا حال خوبی نداشتم! گنگ بودم... خالی از هر چیزی... این چه خوابی بود من دیدم؟ در ایینه با نگاه نگرانی به چشم های بی قرارم خیره شدم. ناخواسته چیزی به گلویم‌ چنگ زد و بغضی در دلم نشست. این خواب چه معنی داشت؟ سعی کردم ارام باشم و به خودم بیایم. صبحانه امیرعباس را دادم و راهی مهدش کردم. بعد هم خودم سر کار رفتم. در همان دفتر قبلی با همه ی ‌مشکلاتی که داشت مشغول کار شده بودم. رئیس دفتر از کارم راضی بود و نتوانست استخدامم نکند‌. و باز من بودم و یک میکروفون و ذهن کنجکاوی امان استراحت نمیداد. *** کل روزم صرف فکر کردن به آن خواب لعنتی شده بود! تا میامدم نفس راحتی بکشم تصویر محمدحسین از جلو چشم هایم رد میشد. میدانستم من بی دلیل خواب ندیده بودم. اصلا دگر نمیگذارم برود. باید بماند کنار خودم. همین جا کارش را درست کند و بماند. _اره! اینجوری دل منم اروم‌ میگیره! دیگه نمیترسم که اتفاقی براش بیفته! واقعا مثل بچه ای شده بودم که ترس از خراب شدن عروسک مورد علاقه اش را داشت. موبایلم زنگ خورد. خود حلال زاده اش بود! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم عادی حرف بزنم: _س..سلام عزیزم. _سلام لیلی خانم‌. خوبی؟ لحظه ای این فکر از سرم رد شد که اگر من نتوانم این صدا را بشنوم چه میشود؟کمی مکث کردم. ناخواسته بغضی در صدایم نشست. من چه مرگم شده بود! ارام گفتم: _اره..خوبم.. تو خوبی؟ _نه نیستم. _چرا؟ _چون تو خوب نیستی! چیشده؟ به سختی و زوری خندیدم و گفتم: _نه! نه من.. من خوبم! با لحن ارام و دلنشینی گفت: _لیلی! چیشده؟ دگر نقش بازی کردن بی فایده بود. خودم را رها کردم و با صدایی ک میلرزید گفتم: _نمیدونم..حالم اصلا خوب نیست... همش دلشوره دارم. _خیلی خب! من دارم میام دنبالت. _الان؟ _اره همین الان.. ادامه دارد...
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: _کجا میری هوارو ببین الان بارون میگیره! _خب بزار بگیره... _باشه ولی روی موتور در جا یخ میزنیم. در جریان من هستی که؟ تضاد عجیبی بود من به شدت سرمایی و او به شدت گرمایی! نم نم قطرات باران را روی صورتم حس میکردم. در خیابان اشنایی ایستاد و گفت: _خب رسیدیم. پیاده شو. متعجب نگاهش کردم و پیاده شدم. همانطور که دست های یخ زده ام را جلوی دهنم گرفته بودم و با نفس های داغم گرمشان میکردم به دورو برم نگاه میکردم. هیچکس در خیابان نبود. پرنده پر نمیزد خلوت خلوت! باران و درخت های خشک شده جلوه ی زیبایی به خیابان داده بودند. به سمتش برگشتم و گفتم: _اینجا کجاست؟ همانطور که سویشرتش را درمیاورد گفت: _بپوش سردت نشه. یعنی تو اینجارو یادت نمیاد؟ در همان حال که سعی در پوشیدن سویشرتش را داشتم گفتم: _نه! یادم نمیاد... _یکم فکر کن. چهره ی متفکرانه ای به خود گرفتم و گفتم: _اممم. نه! اصلا یادم نمیاد‌. _برو به ۶ سال پیش! همون روزایی که با کله شقی و جسارت اصرار داشتی با من همکارب کنی! تازه یادم امد‌. اینجا همان خیابانی بود که سهراب به وسیله من سعی در تهدید و فرار داشت. همه ی آن خاطرات برایم تدایی شد! چه داستانی داشتیم... چه کتک ها که من انروز نخوردم. نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم: _اره اره یادم اومد. البته شما از من خواهش کردین باهاتون همکاری کنم و الا من جونمو از سر راه نیاورده بودم که! با خنده گفت: _باشه شما راست میگی... اینجا دقیقا اون خیابونیه که سهراب کرمی بمب به پات وصل کرد و با تیزی زیر گردنت اومد جلو تا منو بکشه بیرون. _واای اره! تووو دیدنی بودی یعنی محمد! با اون قیافه ی پر جذبه و خسته اومدی جلو. صاف زل زده بودی تو چشمای منو با سهراب حرف میزدی! قشنگ حس میکردم میخوای خفم کنی! با چشمات التماس میکردی و با حرفات مجبورش میکردی که ولم کنه... نچ نچ یادش بخیر اون روز استخونام زیر لگد خورد شد... یک قدم نزدیک تر شد و گفت: _پس یادته! کم کم داشتم نا امید میشدم. _مگ میشه یادم بره؟ حالا واس چی اومدیم اینجا؟ _اها! میخواستم اینو بپرسی.. اینجا جای قشنگیه برا من... لیلی اینجا جاییه که من فهمیدم فقط با تو میتونم زندگی کنم. فهمیدم تو مثل هیچکس نیستی! تو اون حال که دیدمت اصلا مغزم سوخت و یه لحظه فکر اینکه اتفاقی برات بیفته روانیم کرد. اینجا بود که من به باور رسیدم که بهت دل بستم و پام گیر شده! به این رسیدم که تو همون دختر نترسو فضولی هستی که میتونه بشه مادر بچه هام! اره خلاصه تو این خیابون بود که منو بیچاره کردی... حرف هایش برایم زیبا تر از هر چیزی بود. خندیدم و گفتم: _ک من بیچارت کردم؟ _بیچارم نکردی؟ انقدر ناز کردی که مجبور شدم بزارم برم... مگ دست از سرم برمیداشتی! _بعله! واس بدست اوردن چیزای با ارزش باید تلاش کنی جناب سرگرد!کن همه جوره دوستت دارم لیلی خانم. که بگم دل کندن از تو برام از همه سخت تره! دستم را در دست گرفت و روی قلبش گذاشت. خیلی عمیق نگاهم کرد و گفت: _حس میکنی؟ خیلی تند میزنه... چون سخته براش دوری از تو! دوری از فسقلمون. وقتشه که اروم بگیره.. مگه نه؟ بغضی در دلم نشست. اخم هایم در هم رفت و ارام با صدایی که میلرزید گفتم: _محمد... چرا این حرفارو میزنی! مگه قراره تو از من دور باشی؟ سرش را پایین انداخت و گفت: _بیا باهم روراست باشیم لیلی من موندنی نیستم... به دلم افتاده این بار پر میکشم. اینبار میرسم به اون چیزی که میخوام ایشالا... چه میگفت؟ چرا نمیخواستم بفهمم؟ اشک هایم زیر باران ناپیدا بودند. فقط نگاهش کردم... نگاهش کردم و جانم را جویدم تا توجیه کنم دلم را... چطور مرا از جانم از نفس هایم دریغ میکرد؟ همین حرف ها و همین چشم ها دل کندن را برای من سخت میکرد... بفهم لیلی او رفتنی است... ادامه دارد..
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: با به صدا درامدن موبایلم مثل جن زده ها پریدم به سمتش به امید اینکه محمدحسین باشد. با دیدن پیامی از طرف محمد لبخندی روی لبم نشست. فیلمی برایم ارسال کرده بود. منتظر دانلود شدن فیلم بودم. چشم هایم دو دو میکردند و از صفحه ی اسکرین کنار نمیرفتتد. بازش کردم. با دیدن چهره ی محمد حسین که چفیه ی سبز رنگی دور گردنش بود و با لباس نظامی روی کاپوت جیپ جنگی نشسته بود انگار انرژی دوباره گرفتم. در حال نوشتن چیزی بود. کسی که دوربین در دست داشت گفت: _خب اقا محمدحسین هر چی میخوای بنویسی و بگو! متعجب خندید و گفت: _نگیر سعید! نگیر بزار کارمو انجام بدم. _خب اون وصییت نامرو بازبون خودت بگی که بهتره! تازه تاثیرگزاریشم بیشتره. بگو داداش، بگو.. خندید و گفت: _پس، خوب بگیر... نوشته را کنار گذاشت. همانطور خیره به دوربین ماند و بعد ثانیه ای گفت: _ اول از همه از مادرم که خیلی برام عزیزه میخوام بعد از شهادتم بی تابی نکنه. مامان جان مثل بی بی زینب صبور باش و با افتخار از شهادت پسرت حرف بزن. بابا من خیلی مخلصتم! اگه الان اینجام و تو ای راه میجنگم بخاطر اینه که شما الگوی من بودی... همسرم نه میگم همسفرم، خیلی مدیونتم. شاید اگه شما نبودی من الان اینجا نبودم. شرمنده بخاطر همه ی سختیایی که کشیدی و دم نزدی. پسرمون رو ولایی بزرگ کن. بهش یاد بده همیشه انسانیت و مردونگی اولویتش باشه محکم پای ارزشاش وایسه. امیرعباس، بابایی، اگه یه روز صدامو شنیدی بدون بابا خیلی دوستت داشت. ولی دلش میخواست تو و امثال تو اونجا تو امنیت زندگی کنید. خب، وصییت نامه ی من که در برابر وصییت نامه ی ادمای بزرگی که شهید شدن هیچه! ما که کاره ای نیستیم. اگر عمل کنید مخلصتونم هستیم. داریم تو زمانی زندگی میکنیم که حفظ دین مثل گرفتن گلوله ی اتییش تو مشتمونه! دشمنای اسلام همه جوره دارن تلاش میکنن که جمهوری اسلامی و به زمین بکوبن. طرف حسابم با بچه مسلموناس! بیکار نشینید. باور کنید جا داره تا پای جون واس اسلام تلاش کنید. محکم وایسید رو ارزشاتون اجازه ندید بازیچه بشیم دست مترسکایی که همیشه بالاسرمون وایسادن. ما اگه اینجاییم بخاطر حفظ ناموس و ارزش هامونه. ما اینجا مراقبیم. نکنه شما اونجا یه وقت کم کاری کنید. به این خاک مقدس قسم دل فقط جای خداست. هیچ نامحرمی و وارد حریم خدا نکنید. عاشق خدا که بشید شمارو جدا میکنه برای خودش. و چی قشنگتر از اینکه خدا خریدار دلت باشه. و حرف اخرم اینکه تا پای جون پای ولایت بمونید. یا علی... اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند. انقدر زیبا و دلنشین حرف میزد که دلم نمیامد نگاهم را از چهره اش بگیرم. شاید این اخرین باری بود که صدایش را میشنیدم... شاید، اخرین وداعش بود با جان نا ارام من... ادامه دارد...