ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻:
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت73
و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من!
انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو انتظار...
اما خب، اینبار نوع دلتنگیم فرق داشت.
اینبار به رفتنش ایمان داشتم انگار که خود در کنارش ایستاده و میجنگم.
اینبار واژه ی از خودگذشتگی را به دیوار قلبم چسبانده بودم.
از خودگذشتگی حداقل برای خدا.
تا شاید منم شبیه زنان بزرگی باشم که برای اسلام و دین و خدایشان از تمام لذت ها گذشتند.
امیرعباس هم که اصلا خواب و خوراک نداشت. پسرم جز کلمه ی بابا انگار همه چیز از یادش رفته بود.
انقدر غد بود که اصلا جلوی من گریه نمیکرد. دلتنگ که میشد پتو را روی سرش میکشید و هیچ نمیگفت.
انقدر بی تابی پدرش را میکرد و سوال های عجیب غریب میپرسید که گاهی خسته میشدم و سرش داد میزدم.
پای موبایل مینشست تا محمدحسین جواب وویسی که فرستاده بود را بدهد.
محمد هم که خدا میدانست کی جواب دهد.
ناگهان با صدای بلندش از جا پریدم:
_مااااماااان بابا فلستاد.
_خب بازش کن ببین چی گفته بهت.
لحظه ای نگذشت که صدای دلنشین محمد سکوت خانه را شکست:
_امیرعباس، بابایی تو مرد خونه ای! مراقب مامان باش تا بابا برگرده.
خیلی دوست دارم عشق بابا.
***
همانطور خیره به روبه رویم مانده بودم و حرف هایش را در ذهنم مرور میکردم.
ناگهان با سوزش دستم چاقو را به روی زمین پرت کردم.
انقدر محو صدایش شدم که بلاخره دستم را بریدم.
همانطور که دستم را به طرف پارک میکشید میگفت:
_مامااان تلوخدا! فقط یذره. بیا دیگه
_همین دیروز پارک بودیم بچه!
_مامااااان. جون من بیا.
نمیدانم این واژه هارا از کجا یاد میگرفت.
_خیلی خب باشه ولی فقط یذره!
نفهمیدم چه شد انقدر هیجان داشت که دستم را ول کرد و به سمت پارک دوید.
روی نیمکت نشسته بودم و چشم هایم روی امیر بود.
فقط در حال کری خواندن و شاخ و شانه کشیدن برای هم سنو سالانش بود.
قلدری بود که لنگه نداشت.
لحظه ای تلفنی با زینب حرف زدم و وقتی قطع کردم چشم هایم به دنبال امیر چرخید. همه جای پارک را با نگاهم زیرو کردم.
نبود!
لحظه ای قلبم از جا درامد. به سرعت از جا بلند شدم و به دنبالش گشتم.
از این طرف پارک به انطرف پارک. نبود که نبود...
ادامه دارد