#پارت11
روز های دیگر ارزوی خوابیدن تا لنگ ظهر را داشتم و اینکه به من خبر دهند امروز کار تعطیل است و حالا ک بیکار شدم از سحر بیدارم و خواب به چشم هایم نمی آید.
نگاهی به ساعت که صدای تیک تیکش فضای ساکت اتاق را پر کرده بود انداختم. ساعت 7 صبح بود و من بیدار بودم.
واقعا عجیب و غیر قابل باور بود!
صدای زنگ موبایلم هم به تیک تیک ساعت اضافه شد. شماره ناشناس بود. دکمه ی سبز را فشار دادم
_بله؟
_سلام خانم حسینی؟
_بله بفرمایید.
_من از دفتر روزنامه نگاری نهاد تماس میگیرم. مکان ما به یه خبرنگار حرفه ای احتیاج داره. ما راجب شما تحقیق کردیم و پرس و جو. تعریفای زیادی از فعال بودنتون شنیدیم. من برای استخدام شما زنگ زدم. آیا الان جای دیگ ای مشغول کارید؟
متعجب با دهن باز خیره به دیوار مانده بودم. چطور ممکن بود؟
_من؟ نه نه جایی کار نمیکنم.
_پس میتونید امروز به دفتر ما یه سری بزنید برای استخدام؟
_بله حتما. شما آدرستون رو لطف کنید....
باید سجده ی شکر بجا میاوردم. باز هم شرمنده ی لطف خدا شدم که جواب دعاهایم را به این زودی داد.
در دفتر روزنامه نگاری نهاد استخدام شده بودم آن هم یک روز بعد از اخراج شدنم.
همه چیز خوب پیش میرفت اما در آن دفتر چیز هایی دور از منطق بودند.
بسیاری از کارهایشان را مخفیانه انجام میدادند و چیز هایی از من میخواستند که برایم کمی عجیب بود... چیزهایی که من تا به حال در کارم به آن ها توجه نکرده بودم. مصاحبه با افراد ناشناسی که آن ها قصد داشتند هر طور شده شناخته شوند.
حتی خیلی از کارها را وقتی من بودم پنهانی انجام میدادند و من متوجه میشدم و دلیلش را نمیدانستم.
مخصوصا مدیر دفتر که پسر چندش و از خود راضی بود که با همه با عصبانیت برخورد میکرد و تا به من میرسید مهربان میشد. در همان نگاه اول چنان از او و رفتار مخصوصش با من متنفر شدم که تحملش برایم سخت شد.
تعریف و تمجید هایش هم تمامی نداشت. یک ماه به سختی با او کنار آمدم و ادامه اش را خدا بخیر کند...
ساعت کاریم تمام شده بود.
از دفتر بیرون رفتم و به سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم که ناگهان دو مرد کت و شلوار پوشیده و هیکل درشت جلویم سبز شدند. متعجب نگاهشان کردم. یکی از آن ها که موهای بوری داشت گفت:
_خانم لیلی حسینی؟
_بله خودمم. شما؟
_ما مأمور اداره ی آگاهی هستیم. شما باید با ما بیاید.
چشم هایم گرد شده بود. باز چه کرده بودم فقط خدا میدانست. چیزی نمیتوانستم بگویم. این اولین بار نبود...
ادامه دارد...