#پارت12
در اتاق کوچک نسبتا روشنی که فقط یک میز در آن وجود داشت نشسته بودم. لامپی هم بالای سرم بود.
خنده ام گرفته بود. نمردم و اتاق بازجویی که در فیلم ها نشان میدادند را دیدم.
حالا چه گندی بالا آورده بودم خدا میدانست.
در اتاق؛ که من پشتم به آن بود بازشد. به صدای قدم های سنگینی که ارام ارام به سمتم می امد بی تفاوت گوش میدادم.
تا اینکه رو به رویم قرار گرفت. کف دستهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد. به چهره اش نگاه نمیکردم. یعنی اول از همه لباسهایش را آنالیز میکردم تا به چهره اش برسم.
_خانم لیلی حسینی!
با شنیدن صدای گرم و آرامش که به شدت اشنا بود چشم هایم گرد شد و به صورتش نگاه کردم. محمد حسین؟
هووووف همین را کم داشتم. اخمی به پیشانی نشاندم و گفتم:
_باز چیشده؟
_اول از همه سلام. دوما خیلی چیز ها شده که شما از اونا بی خبرین
_خب بگین خبردار شم. من عادت کردم به شنیدن این خبرا!
روی صندلی نشست و جذبه ای به چهره نشاند و بعد گفت:
_خانم شما نمیتونی اروم و قرار داشته باشی نه؟
متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_چطور مگ؟
_چی از جایی که به تازگی اونجا مشغول کارین میدونین؟
_قلبم اومد تو دهنم! چی باید بدونم؟
_خب پس خوب گوش کنید. اصلا جایی به نام دفتر روزنامه نگاری نهاد وجود نداره و هیچ مجوزی نداره!
_من خودم مجوزشونو دیدم.
_اره یه مجوز جعلی! یه گروه ضد انقلاب که بر علیه این نظام فعالیت میکنه اونجا کار میکنه! همه ی فعالیتاشونو زیر نظر داریم منتها انقدر کارشون دقیق ک ردی به جا نمیزارن. شما هم فقط یه قربانی هستی که قراره به وسیلتون به هدفشون برسن. همه چیز با برنامه جلو رفته بود. اونا به مدیر محل کار سابق شما پول
دادن تا شمارو اخراج کنه و دهنشو ببنده! بعد هم که خودتون میدونید چی میشه...
بیشتر از این نمیتونم فعلا چیزی بگم.
در شک مانده بودم و خیره به صورتش!
لب هایم بهم قفل شده بود و چیزی برای گفتن نداشتم.
نمیدانستم حتی الان باید چه عکس العملی نشان دهم.
باورکردنی نبود! چطور من نفهمیدم که چرا انقدر عجیب عمل میکنند. ای جمالی نامرد! یعنی با چقدر پول سوارش شدند.
دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم که انقدر احمقانه عمل کردم. چرا کمی فکر نکردم؟
چرا این همه چرا آن هم بی جواب در ذهنم جا خوش کرده بودند.
صدایش را میشنیدم:
_خانم حسینی؟
همچنان خیره مانده بودم.
چرا من ک این همه به این مسائل اهمیت میدهم حال باید گرفتار میشدم؟
لیوان آبی را به سمتم گرفت و گفت:
_دقیقا به چی فکر میکنید؟
لیوان آب را تا ته سر کشیدم و با شدت به
روی میز گذاشتم. دست هایم به شدت یخ زده بود. با صدای لرزانی گفتم:
_شما ک همه چیو میدونید چرا دستگیرشون نمیکنید.
به صندلی دست به سینه تکیه داد و گفت:
_اها میخواستم به همین برسیم! ما میخوایم به ادم اصلی به سردستشون منبعشون برسیم! میخوایم از ریشه قطعشون کنیم و اینجا فقط شما میتونید کمکمون کنید!
هر چه میگذشت با شنیدن حرف هایش دهانم باز تر و چشم هایم گرد تر میشد.
_چه کمکی؟ من همه جوره هستم! بدم نمیاد یه پا پلیسم بشم.
_فقط با ما همکاری کنید و کاری رو خودسر انجام ندید. چیزی که برای شما خیلی سخته! از این به بعد باید اونجا به کارتون ادامه بدید و یجورایی جاسوس ما به حساب میاید.
اما بدونید خطرات زیادی داره! مشکلات زیادی براتون پیش میاد. حتی جونتونم به خطر میفته متوجهین؟ من مخالف اینکار بودمو هستم ولی فقط من نیستم ک تو این موضوع تصمیم میگیرم.
به چشم های طوسیش که وقتی جدی حرف میزد برق میزد نگاه کردم و گفتم:
_من یه خبرنگارم. منو از اینچیزا نمیشه ترسوند! شما هم نه مخالف باش نه نگران! وقتی پام به این کار باز شده یعنی باید تا تهش باشم. من از خطر لذت میبرم اقای صابری!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_پس بسم الله...
ادامه دارد...