eitaa logo
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
324 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
💕°•﷽•°💕 سݪام ࢪفیق جانا:)🌿 ‹شرو؏ـمون:²⁹'⁷'¹⁴⁰¹💕🗞 پاﯾاﻧموטּ:شه‍ادتموטּ انشاءاللّٰه:)💔 لف ﻧده‍ بمونے قشنگ ٺࢪھ!:) +ڪپے حلالت مؤمن❕
مشاهده در ایتا
دانلود
ارام ارام چشم هایم را باز کردم. همه چیز تار بود و کمی بعد چهره ی سهراب بالای سرم واضح شد. _راه بیفت! از ماشین پیاده شو. وقتی دید کوچکترین تکانی نخوردم استین لباسم را گرفت و از ماشین پیاده ام کرد. مرا جلوی خودش گرفت و ارام ارام جلو رفت. در گوشم گفت: _الان تو با بمبی که به پات وصله حکم نجات منو داری لیلی خانم. پس کوچیکترین تکونی نخور که کافیه یه دکمه فشار بدم تا خودتو دورو بریات برن هوا! یا شنیدن حرفش متعجب به پاهایم نگاه کردم. به مچ پای راستم دستگاه عجیب غریبی که حتما بمب بوده بسته شده بود. بسم الله! عجب غلطی کردم! فکر نمیکردم انقدر حرفه ای عمل کند! زیرلب گفتم: یا حسین من اینطوری نمیرم! هم اون محمد حسین بدبخت یه عمر عذاب وجدان میگیره! هم خانوادم یه عمر عزادار میشن بابا من حالا حالاها جا دارم واس زندگی! ناگهان سهراب مرا سپر قرار داد. گوشه ی خیابان ایستاد و فریاد زد: _خوب گوش کنید! به جاسوستون! لیلی حسینی بمب وصله! کوچیکترین اقدامی کنید با کوچیکترین حرکت از بین میبرمش هم اونو هم خودمو! مخاطبم تویی صابری! بزار برم! فقط ۲۵ دقیقه وقت داریم! ۲۵دقیقه دیگه بمب منفجر میشه! بزار من برم این دخترو تحویلتون میدم. صدای قدم های کسی به گوش رسید و در اخر محمد حسین روبه رویمان ظاهر شد. با همان لباس نظامی و موهای بهم ریخته از خستگیو جذبه ی همیشگی. و چشمان طوسی و نگرانی که به سمت من بود! سهراب خنده ی چندشو شیطانی سر داد و گفت: _بلاخره خودتو نشون دادی! خوشحالم که دوباره دیدمت! اگه میدونستم لیلی باعث میشه تو بیای جلو زودتر اینکارو میکردم! محمد حسین روبه من گفت: _قرار نبود خونه بمونین؟ لبخند حرص دراری زدمو گفتم: _نشد خب! شرمنده! نگاهش را از من گرفت و به سهراب دوخت: _تمومش کن! تو میدونی انتهای این بازی به کجا ختم میشه! یقین داری که گیر میفتی پس جون کس دیگرو به خطر ننداز! مرد باشو تسلیم شو! سهراب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: _سرگرد صابری فقط ۲۰ دقیقه مونده! ۲۰! خندیدم و گفتم: _خیلی ترسویی سهراب کرمی! خیلی... با زانو محکم به پهلویم زد که اهی از من بالا رفت! محمد حسین خواست به سمتمان بیاید ک سهراب داد زد: _بگووو بزارن من برم! محمد حسین به ناچار گفت: _خیلی خب باشه! برو! هیچکس شلیک نکنه! سهراب همانطور که با من عقب عقبکی به سمت ماشین میرفت گفت: _یکم جلوتر هم بمبو خنثی و هم لیلی و ازاد میکنم! به شرطی که دنبالم نیاید. سوار ماشین شدیم پا به گاز گذاشتو با سرعت حرکت کرد! مطمئن بودم که مارا دنبال میکنند! دقایقی گذشت. در جاده ای بودیم که پرنده پر نمیزد. استرس به تمام جانم افتاده بود! نگاهش کردم و فریاد زدم: _مگ نگفتی خنثی میکنی؟ این منفجر شه توام نابود میشی حالیته؟ _نگران نباش. من از ماشین پیاده میشم تا تو تنهایی نابود شی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چ فکری کردی؟ اونا دنبالمون اومدن تا الان! _تو چه فکری کردی؟ فکر کردی نمیدونم همین الان مارو زیر نظر دارن؟ وسط راه میان کمکم! تو نگران من نباش! درست همون لحظه ای که تو منفجر میشی و میسوزی من، یوهووووو رفتم خانم خانما! نمیدونی چقدر دلم... ناگهان با گلوله ای که درست با مغزش برخورد کرد صدایش قطع شد! بسم الله! متعجب به دورو برم که نگاه کردم با یک موتوری مواجه شدم . کنار ماشین حرکت میکرد و اصلحه را به سمت من گرفته بود! انگار همان رفقایش بودند که قرار بود نجاتش دهند! ناگهان به سمتم شلیک کرد . گلوله درست با بازویم برخورد کرد و با دردی که به جانم افتاد جیغ بلندی کشیدم! تا خواست دوباره شلیک کند چشم هایم را بستم! خبری از شلیکی دوباره و پاچیدن مغز من نبود! چشم هایم را که به ارامی باز کردم. خبری از ان موتوری هم نبود. در شوک خیره به روبه رویم مانده بودم. به پشت سرم که نگاه کردم با محمد حسین و کاشف مواجه شدم که با موتور مدام به من نزدیکتر میشدند. همچنان از دستم خون میرفت و دگر جانی نداشتم! پای سهراب روی گاز بود و ماشین در حال حرکت! با صدای محمد حسین به سمتش برگشتم: _ماشینووو نگه دار! با تکان دادن سرم به او فهماندم که نمیتوانم! کاشف که راننده بود موتور را به ماشین نزدیک کرد. محمد حسین از پنجره وارد ماشین شد. در را باز کرد و سهراب را بیرون انداخت! ماشین را نگه داشت و گفت: _۷ دقیقه بیشتر نمونده! پیاده شو! ادامه دارد...