eitaa logo
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
325 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
💕°•﷽•°💕 سݪام ࢪفیق جانا:)🌿 ‹شرو؏ـمون:²⁹'⁷'¹⁴⁰¹💕🗞 پاﯾاﻧموטּ:شه‍ادتموטּ انشاءاللّٰه:)💔 لف ﻧده‍ بمونے قشنگ ٺࢪھ!:) +ڪپے حلالت مؤمن❕
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
#پارت24 #میم_ر فورا بمب را از پای من جدا کرد! همراه با کاشف سخت در حال خنثی کردن بمب بودند! من هم
_نوید تو موتورو بیار منم خانم حسینیو میبرم بیمارستان! سرم را که بلند کردم با محمد حسین مواجه شدم که به سمتم میامد! اشک هایم را پاک کردمو متعجب به چشم هایش چشم دوختم! در ماشین را باز کرد و سوار شد. بدون اینکه نگاهم کند گفت: _یکم دیگه تحمل کنید! قل میدم ‌نزارم اتفاق دیگه ای بیفته! با لحنی متعجب گفتم: _بمب چیشد؟ _شرمنده که نمردمو زنده موندم! این تعجب داره؟ خنثی شد دیگه! _میشه انقدر خونسرد حرف نزنید! نزدیک بود بمیرین! _گذشته دیگ! الان دست شما مهمه! صورتم را به سمت دیگری کردم و نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم! ادم کله شقو زبان نفهم! من اینجا جانم ‌درامد انوقت خیلی ریلکس میگوید: گذشت دیگه... از درد دستم سرم را به پنجره تکیه داده بودم و لب میگزیدم! میفهمیدم که محمد حسین گهگداری نگاهم میکند. ناگهان خیلی غیره منتظره با مشت به روی فرمون کوبید و گفت: _اخه مگه قرار نبود تو خونه بمونید؟ متعجب نگاهش کردم و گفتم: _نتونستم تو خونه بمونم! _حالا چی؟ حالا که این بلا سرتون اومده میتونید جلو خودتونو بگیرید؟ از لحن و برخوردش متعجب شدم! چرا انقدر عصبانی حرف میزد؟ من هم با لحن تندی گفتم: _نخیر! نمیتونم! نگاهم را از چهره اش گرفتم و به پنجره دوختم. تقصیر خودش بود! از بس با احترام و ارام با من حرف زده بود که عصبانیتش ازرده خاطرم کرد. با لحنی ارام شروع به حرف زدن کرد: _لیلی خانم حق بدین بهم! اولش که تصمیم بر این گرفته شد تا شما با ما همکاری کنید کلی مخالفت کردم و تهشم بی فایده بود نگرانیام از همون جا شروع شد... بعدشم که لحظه به لحظه زیر نظرتون داشتم تا مبادا تو خطر بیفتین! اینکه امروز توی اون دفتر چه بلاهایی سرتون اوردن و باشه میشه فراموش کرد اما اینکه تیر خوردین نه! مشکل شما اینه که اصلا منو درک نمیکنید! نمیدونید باید گزارش لحظه به لحظه به خانم جون بدم! نمیدونید که برام سخته برا شما اتفاقی بیفته و یه عمر نتونم خودمو ببخشم! میدونید وقتی فهمیدم بمب بهتون وصل کردن چی تو دلم گذشت؟ نه نمیدونین! چون فقط به فکر ذهن کنجکاو خودتونید! بد نیس این وسطا مسطا، یکم.. فقط یکما به منه بدخت و خانوادتونم فکر کنید! آخ گفتم خانواده! الان چی بگم من به خانوادتون؟ اقا رسول نمیاد یقه ی منو بگیره بگه واس چی دختر منو کشیدی تو این کار؟ نمیاد بزنه تو گوشم؟! حرفم فحشی و سیلی ک میخورم نیستا! عیب نداره به جون میخرم فدا سرتون اصلا منتها حرفم سر شرمندگیه که یه عمر واسم بجا میمونه! پس بهم حق بدید عصبانی شم! اگه الان عصبانیم به همون اندازه شرمنده شمام هستم! چشم هایم از حدقه بیرون زده بود و به دهانش زل زده بودم! هر چقدر در این مدت کم حرفی کرده بود امروز خالی کرد! چه دل پری داشت! چقدر بیشعورم من! حرف هایش بی راهم نبود! اصلا اینها به ذهنم خطور نکرده بود! تنها چیزی که در آن لحظه بر زبانم نشست این بود: _ شرمنده نباشین اتفاقیه که افتاده! دگر بینمان سکوت شد تا به بیمارستان رسیدیم. جلو تر از من از ماشین پیاده شدو در سمت مرا باز کرد. بدون اینکه نگاهم کند گفت: _میخواین بیشتر از این ازتون خون بره؟ پیاده شدم خواستم قدمی بردارم که چهره ی عصبانی بابا از جلوی چشمم رد شد. به سمت محمد حسین برگشتم و گفتم: _ببینید چی میگم. من با شما نبودم! اصلا منو شما هیچ همکاری باهم نداشتیم! من رفته بودم برای خبرگزاری که این بلا سرم اومد! اینو به خانوادم میگم! پوسخندی زد و گفت: _نه نمیشه دروغ بگیم! _اقا محمدحسین من دروغ میگم نه شما! اگه راستشو بگم معلوم نیست چه مشکل بزرگی برام پیش میاد! پس چیزی نگید بهشون! فقط اگه کارای پلیسیشو دنبال کرد بابا شما حلش کنید که قضیه لو نره! سرش را پایین انداخت و گفت: _باشه! هر جور شماراحتین ادامه دارد....