eitaa logo
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
323 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
💕°•﷽•°💕 سݪام ࢪفیق جانا:)🌿 ‹شرو؏ـمون:²⁹'⁷'¹⁴⁰¹💕🗞 پاﯾاﻧموטּ:شه‍ادتموטּ انشاءاللّٰه:)💔 لف ﻧده‍ بمونے قشنگ ٺࢪھ!:) +ڪپے حلالت مؤمن❕
مشاهده در ایتا
دانلود
سعی داشتم به هیچ یک از حرف هایش فکر نکنم اما مگر میشد؟ حسابی اعصابم را بهم ریخته بود. اصلا باید سیلی خوش صدایی نثار لحن بدش میکردم تا حرف زدن با یک خانم متشخص، محترم، جسور، زیبا، خوش صدا و... خلاصه یاد بگیرد. میدانم میدانم اعتماد به نفسم فرا تر از حد است. نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت 8 بودو ساعت 9 انگشت من باید روی زنگ در میبود. خب این هم از قوانین خانه ی ما بود. فقط کافی بود بابا خبردار شود که من پایم به کلانتری بازشده من را نه، بلکه این جناب مسئول و رئیس دفترم را به اتش میکشید. صدای جناب سروان، یا شاید سرهنگ و یا هر چیز دیگر مرا از فکر بیرون کشید: _خانم حسینی این اقا شکایتشون رو پس گرفتن شما میتونید برید. مردمک چشم هایم از حدقه بیرون زد و متعجب به آن مرد خیره شدم. چطور ممکن بود؟ او که قصد جان مرا داشت. حالا رضایت داده؟ جلو تر از من از در بیرون رفت به دنبالش دویدم باید میفهمیدم چطور ناگهانی نظرش عوض شده؟ _چیشد پس؟ دل سنگتون نرم شد؟ همانطور که راه میرفت گفت: _برو خانم برو دعا کن به جون اون پسر جوونی که امروز باهات حرف میزد اگ حرفای اون نبود من حالا حالاها رضایت نمیدادم. منظورش محمد حسین بود؟ دوباره پرسیدم: _چی گفت بهتون؟ _کم جوونی مثل اون پیدا میشه! حرفای اون باعث شد متوجه خیلی ازاشتباهاتم بشم. شما هم منو ببخش! سرجایم خشکم زد! همه چیز به طرز عجیبی عجیب بود! او از من عذرخواهی کرد؟ غیر قابل باور بود. انگار محمدحسین وردی چیزی در صورتش خوانده بود. لیلی تو را چه به این کارها؟ زیر لب گفتم: _مهم اینه که من الان آزادم و میتونم قبل اینکه بابا چیزی بفهمه برم خونه. ساعت 8:15 بود و من 40 دقیقه وقت داشتم. به سرعت به سمت حیاط دویدم. در همان حین محمد حسین را دیدم که با کسی خداحافظی میکردو به سمت ماشین پرشیای مشکی میرفت... وقت نداشتم اما اگر نمیفهمیدم که به آن مرد چه گفته تا چند هفته ذهنم درگیرش میشد. به هر حال خبرنگار بودمو به شدت فضول! به سمتش میرفتم که ناگهان نگاهمان بهم گره خورد. قبل از اینک چیزی بگویم مشغول باز کردن در شدو گفت: _من دارم میرم خونه.مسیر که یکیه! هوا تاریکه و خطرناک خوب نیست الان تنها برید خواستید من میرسونمتون. نمیدانم چرا وقتی با من حرف میزد نگاهش به آسمانو زمین و درو دیوار بود واقعا این حرکتش دور از روابط اجتماعی بود!!! دو سرفه ی سرسنگین به گلو انداختم و خیلی جدی گفتم: _نخیر خیلی ممنون! تازه هوا تاریک شده. یه دختر تو هر زمانی از پس خودش برمیاد. شما لازم نیست نگران باشید. سریع پشتم را به او کردم و به راه رفتن ادامه دادم. فقط صدایش را شنیدم: _هر جور راحتین! ای بابا اصلا یادم رفت که چه میخواستم به او بگویم. کنار خیابان ایستادم تا تاکسی چیزی بگیرم. سرم را داخل کیف آشفته ام کردم و به دنبال کیف پولم گشتم. اما خبری نبود. نا امید سرم را بیرون اوردمو باشدت به پیشانیم زدم. زیر لب گفتم: _دختره ی خنگ. باز جاش گذاشتی! اخه وجود تو چه فایده ای داره؟ همانطور که با خودم حرف میزدم ناگهان نگاهم به پیرمرد معتادی گره خورد که در آن تاریکی به سمتم میامد. ترسی بدی به جانم افتاد و مثل جن دیده ها به سمت کلانتری دویدم. طوری میدویدم که ممکن بود هر آن زمین بخورم! ادامه دارد...