ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
#پارت42 سلام سردی نثار روح نا ارامم کرد. باز هم نگاهش به سمت من نبود! باز هم در مقابل من اخم به پی
#پارت43
اولین روز عید بود و همه خوشحال و من به دنبال کسی که شاید به بهانه ی عید قصد بازگشت داشته باشد.
اما انگار نه...
یک سال گذشت و باز او نیامد.
دگر صبرم لبریز شده بود نمیتوانستم این همه دلتنگی را تحمل کنم.
دلم را به دریا زدم. احتیاج به جایی داشتم که ساعت ها گریه کنم و لحظه ای ارامش را احساس کنم.
و چه جایی بهتر از گلزار شهدا؟
در کنار کسانی که خود مخزن ارامش بودند و منتظر برای شنیدن صدای بیچاره ای مثل من؟
چادر بر سر کردم و مقصد را هدف گرفته و رفتم...
قدم برداشتن کنار کسانی که انگار زنده بودند و تک تکشان نگاهم میکردند ارامش را نصیبت میکرد.
آن هم کسانی که بی نام و نشان بودند...
ناخواسته به فکر خانواده هایشان افتادم.
خود را جای یکی از آن ها گذاشتم!
وااقعا که غیر قابل تحمل بود.
کنار یکی از قبر ها نشستم. کنار یکی از گمنام ها...
قبرش را شستم و با لبخند و دلی پر از ارامش گل هایی که خریده بودم را روی قبرش تزئین کردم.
شروع کردم به گفتن... از سیر تا پیاز ماجرایم را برایش گفتم و بعد از او طلب کمک کردم.
چه کسی بهتر از او میتوانست تسکین دهد دردهایم را؟
سرم را بالا اوردم و اشک هایم را پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم انگار خالی از هر چه درد شده بودم.
نگاهم را به این طرف و انطرف چرخاندم.
ناگهان، ناگهان مردمک چشم هایم از حرکت ایستاد. روی پسری که کنار یکی از قبر ها نشسته بود و قران میخواند.
او، او محمد حسین بود؟
نه نه امکان نداشت!
من فقط نیم رخش را میدیدم
_لیلی تو یا کوری یا زده به سرتو همرو شبیه محمدحسین میبینی!
خواستم نگاهم را از او بگیرم اما انگار نشد.
از جا بلند شدم و کمی نزدیک تر رفتم تا مطمعن شم.
هیییی او خودش بود! خود خودش!
لحظه ای نفس کشیدن برایم سخت شد.
با مشت دو بار به روی سینه ام زدم بلکه به خودم بیایم.
پاهایم به زمین چسبیده بود. چشم هایم روی او قفل شده بودند.
صدایش، صدایش را میشنیدم:
_ای بابا شما که رفتید و جاتون خوبه الان.
شما که تو مرام کم نزاشتید بامراما اونجا۹ یکاریم واس ما کنید مارم ببرید!
بخدا دیگه خسته شدم...
دنیا جای موندن نیست.
مثل دیوانه ها در ۵ قدمی او ایستاده بودم و خیره نگاهش میکردم.
ناگهان، سرش بالا آمد نگاهش به نگاهم گره خورد.
نفسم در جا خشک شد.
من چه مرگم بود؟
زیر لب گفتم:
_لیلی جمع کن خودتو تو اهل این سوسول بازیا نبودی الان میمیری میفتی رو دستمونا!
نگاهش متعجب شد و انگار او هم لحظه ای در حالتی که بود خشکش زد.
فورا از جا بلند شد و همانطور که گیج شده بود گفت:
_سلام.
_س..سلام.
_شما اینجا چیکار میکنید؟
_معلومه اومدم اینجا اواز بخونم! خب این چه سوالیه میپرسید؟
گر چه دلم برای او پر میزد اما زبانم کار خودش را میکرد. همانطور مثل قبل درازو نیش دار!
_اره خب سوال بیجایی بود. التماس دعا!
_همچنین. راستی عیدتون مبارک باشه!
_همچنین!
قرانش را برداشت. بدون اینکه کوچکترین نگاهی به من کند گفت:
_من دیگه میرم. خوشحال شدم. یا علی!
با لحن لرزانی گفتم:
_منم همینطور. خداحافظ
خواست برود که ایستاد. باز به سمتم برگشت و گفت:
_راستی اصلا حواسم نبود! مبارک باشه.
_چی؟ عیدو که یک بار تبریک گفتید!
_نه اونو نمیگم. نامزدیتونو میگم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چی؟؟؟؟؟
_ارزوی خوشبختی میکنم براتون.
او چه میگفت؟
ناخواسته خندیدم و گفتم:
_نامزدی چیه اقا محمدحسین؟ من هنوز مجردما! قرار نیست تو این مدتی که شما نبودی من ازدواج کنم ک!
متعجب سرش را بالا اورد و گفت:
_یعنی شما نامزد نکردید؟
_معلومه که نه! اصلا کی اینو به شما گفته؟
_مژ..
حرفش را خوردو گفت:
_اصلا مهم نیست!
_اقا محمد حسین! گفتم کی گفته؟؟؟
_گفتم که مهم نیست کی گفته!
_اگه نگین حلالتون نمیکنم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_خوب بلدین منو تو منگنه بزارینا! میگم به شرطی که قول بدین به روش نیارین.
_باشه قول میدم.
_مژگان خانم!
با شنیدن نام مژگان لحظه ای هرچه نفرت بود در سینه ام جمع شد.
باید فکرش را میکردم برای رسیدن به محمد حسین چه ها که نمیکند.
ناخوداگاه با فکر کردن به این یک سال و عذابی که کشیدم بغضی در تمام وجودم فرو نشست...
ادامه دارد..