eitaa logo
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
325 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
💕°•﷽•°💕 سݪام ࢪفیق جانا:)🌿 ‹شرو؏ـمون:²⁹'⁷'¹⁴⁰¹💕🗞 پاﯾاﻧموטּ:شه‍ادتموטּ انشاءاللّٰه:)💔 لف ﻧده‍ بمونے قشنگ ٺࢪھ!:) +ڪپے حلالت مؤمن❕
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. ساعت ۱۲ شب بود. خواب به چشمانم نمی آمد. موبایلم را برداشتم و به محمدحسین زنگ زدم. گفته بود که امشب زود به خانه برمیگردد پس حتما وقتش ازاد است! بعد دو بوق جوابم را داد: _سلام خانم خبرنگار. هنوز نخوابیدی؟ _سلام. نه خوابم نمیاد. کجایی شما؟ _من بیرونم. _بیرون کجا میشه دقیقا؟ ناگهان صدای زنی جوان از پشت تلفن به گوشم خورد: _شما خیلی زحمت کشیدید.. متعجب خواستم حرفی بزنم که فورا گفت: _لیلی جان من پنج دیقه دیگه بهت زنگ میزنم. _باشه ...خدافظ. حسابی پکر شده بودم و قیافه ام در هم رفته بود. ذهنم مشغول آن صدا شده بود. یعنی او کجا بود؟ آن زن که بود؟ محکم به پیشانی زدمو با خود گفتم: _نه لیلی این چه فکریه تو راجب محمدحسین میکنی؟ خب چرا زود قطع کرد؟ حتما او فرد مهمی بوده؟ مدام سعی میکردم خود را با دلیل و مدرک توجیه کنم اما مگر این فکر لعنتی امان میداد! عصبانیتم دست خودم نبود. دلم میخواست تا میتوانم سرش داد بزنم! اصلا او چرا باید حتی در حد یک کلمه با یک زن حرف بزند؟ حس بدی داشتم نصبت به همه چیز و همه کس! همش تقصیر خودش است! صد بار به او گفتم انقدر جذاب رفتار نکن یکم چندش باش! تقصیری هم نداشت. همین سر به زیر بودنش کار دستش میداد! تا خود صبح بیدار بودم و فکر و خیال میکردم. گفته بود پنج دقیقه دگر زنگ میزند اما نزد! کم کم داشتم به جوش می آمدم. حالا میتوانستم به راحتی زینب را درک کنم! فردای همان شب نحض که لحظه ای خواب به چشمانم نیامد به سرم زد در همان ساعت دیشبی تعقیبش کنم! کارم واقعا زشت و بد بود اما نمیتوانستم راست راست بایستم و راجب این موضوع با او حرف بزنم. مجبور به این کار بودم. نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت ۶ بود. نگاهی هم به محمدحسین که سعی در روشن کردن موتورش را داشت کردم. دست به سینه با اخمی جدی نگاهش میکردمو حرص میخوردم. _من دیرم میشه جناب سرگرد بزار خودم میرم. _انقدر به من نگو جناب سرگرد. دیرت نمیشه تازه ساعت ۶ خودم میرسونمت. نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _این که سالم بود. با لحن شوخی گفت: _از بس شما اخم کردی بهم ریخت دیگه. با عصبانیت گفتم: _من جدیما محمدحسین! الان وقت شوخی نیست. _خیلی خب باشه. دیروز نوید باهاش خورد زمین. حتما بخاطر اونه! همانطور که با موتور ور میرفت گفت: _نمیگی چیشده؟ _چیزی نشده! _من نمیتونم تحمل کنما! _چیو؟ بلند شد. روبه رویم ایستاد. به چشم های عصبانیم خیره شد و او هم اخمی به پیشانی نشاند و گفت: _اینکه با من سرد حرف بزنی! اینکه با عصبانیت نگاهم کنی! نگاهم را از او گرفتم و گفتم: _من نه سردم! نه عصبانی! به چشم هایش خیره شدم و ادامه دادم: _من خودم میرم. شمام مطمئن شو موتورت سالمه یا نه بعد منو برسون. شروع کردم به تند تند راه رفتن. صدایش را از پشت سرم میشنیدم: _صبر کن ببینم. بی توجه به راه رفتنم ادامه دادم. خیلی غیره منتظره مچ دستم را گرفت و مانع قدم بعدی شد: _باهم میریم سر کوچه تاکسی سوار میشی میری. نگاهش نکردم. انگار عصبانی شده بود. دستم را گرفت و همانطور که جلو جلو راه میرفت گفت: _من نمیدونم با این حرف نزدنای تو چیکار کنم لیلی! ادامه دارد...