eitaa logo
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
316 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
💕°•﷽•°💕 سݪام ࢪفیق جانا:)🌿 ‹شرو؏ـمون:²⁹'⁷'¹⁴⁰¹💕🗞 پاﯾاﻧموטּ:شه‍ادتموטּ انشاءاللّٰه:)💔 لف ﻧده‍ بمونے قشنگ ٺࢪھ!:) +ڪپے حلالت مؤمن❕
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: #پارت70 همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم: _صبر کن اقا محم
ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻: دلم برای امام رضا و حرم و این صحن و سرای با صفایش عجیب لک زده بود. انگار با امدن به اینجا روح تازه ای به بند بند تمام وجودم نفوذ کرد. آن هم وقتی در کنار کسی بودم که از خود امام رضا اورا خواستم . این دومین باری بود که در این ۴ سال منو محمدحسین به مشهد می امدیم. منتها، قبلا با اقا مصطفی و نرگس و اینبار سه نفری. خیلی وقت نمیکردیم به سفر برویم. اما محمد حسین تمام سعیش را میکرد که حداقل سالی یک بار را برویم. همانطور که در حیاط حرم نشسته بودیم محمد حسین و امیرعباس در حال فوتبال بازی کردن بودند. ان هم با یک بتری اب! امیر عباس با ان جثه و مدل دویدنش دیدنی بود. محمد هم طوری با امیرعباس هم بازی میشد که انگار جدی جدی همسن اوست. واقعا حق داشت پسرم انقدر وابسته ی پدرش باشد. _محمدحسین زشته بسه دیگ بشینید. _صبر کن ببینم این امیرعباس تنبل بلاخره گل میزنه یا نه! تکون بخور دیگه بابایی! لیلی بچم اضافه وزن نداره؟ _نگو اینجوری! تازه لاغر شده. _مامان، بابا همش گل میژنه! اصن من باژی نمیچنم. تازه شچمم صدا میده من گشنمه! روبه ی پنجره فولاد نشسته بودیم و هر کس در حال خودش بود. امیر هم در خوابی عمیق به سر میبرد. _لیلی خانم؟ اشک هایم را پاک کردم. به سمتش برگشتم و گفتم: _جانم؟ _میخوام یه چیزی بهت بگم. ولی باید قل بدی فکر نکرده جوابمو ندی. باشه؟ _خب باشه. بگو... به پایین نگاه کرد و گفت: _دلم نمیخواد سفرمون خراب شه.ولی به نظرم الان جلوی اقا بهتره که بهت بگم. _محمد بگو دیگه مردم من از کنجکاوی... در چشم هایم خیره شد و گفت: _من میخوام اعزام شم سپاه قدس! همه کارامو کردم. فقط میمونه رضایت تو که از همه چیز برام واجب تره! چشم هایم گرد شد و متعجب خیره به او ماندم. انگار دنیا روی سرم خراب شد. همین را کم داشتم. شاید سرش به سنگ خورده بود. اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم: _نه! معلومه که من راضی نمیشم. نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت: _قرار بود فکر کنی و بعد... پریدم وسط حرفش و گفتم: _هر چقدرم فکر کنم باز جوابم همینه. محمد تروخدا بیخیال شو! همینجا به اندازه کافی داری خدمت میکنی! _لیلی تو میدونی من هدفم چیه چرا اذیت میکنی اینجوری کارو برای من سخت میکنی.. _بزار سخت بشه بلکه پات گیر بشه! تو چرا به من فکر نمیکنی؟ خواست حرفی بزند که فورا گفتم: _محمد تموم کن این بحثو! نگاهش روی چشم هایم ایستاد. نگاهی که هزارها حرف در ان بود. تنها با لحن ارامی گفت: _اگه یه در صد هنوز به ارزش هامون اعتقاد داری منو اینجوری تو منگنه نزار! از این راه برای راضی کردن من وارد میشد چون میدانست در این مورد کم میاورم! فورا نگاهم را از چشم های منتظرش گرفتم و به روبه رو دوختم. حسابی حالم را گرفته بود. فکرم درگیر بود و لحظه ای ارام نمیگرفت. هر چه سعی میکردم پا بندش کنم انگار بیشتر به پرواز فکر میکرد... تقصیر من چه بود که نمیخواستم دوباره دوریش بشود عذاب جانم؟ ادامه دارد...