ı ̶̶͢❴̶͞͞꙱_ᗷᗴᕼᑎᘜᘔ_❵̶͞⎛̶͟🍓̶͟͞⎠჻:
#پارت77
روی نیمکت نشستیم. همانطور که دست هایم را با لیوان داغ چایی گرم میکردم خیره به زمین مانده بودم.
او هم همچنین خیره به من مانده بود.
با لحن کلافه ای گفت:
_خانم حسینی زیرلفظی میخوای؟ یه چیزی بگو خب.
نگاهش کردم و با لبو لچه اویزان گفتم:
_چی بگم؟
_بگو چیشده... کسی بهت حرفی زده؟
_نه
_اتفاق بدی افتاده؟
_نه
_امیرعباس چیزیش شده؟
_نه
_ای بابا... خب من دیگه پوچ شدم خودت بگو.
اخمی به چهره نشاندم و همانطور که سرم پایین بود گفتم:
_محمدحسین از سپاه قدس بیا بیرون! همینجا پیش خودمون بمون. روحرفم نه نیار به خدا اگه اما و اگری بیاری حلالت نمیکنم.
چیزی نگفت. سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. بهت زده خیره به چشم هایم مانده بود!
دقیقه ای گذشت و او همچنان در سکوت به سر میبرد. ارام گفتم:
_ محمد شنیدی حرفمو؟
نگاهش را از من گرفت. دست هایش را پشت گردنش قفل کردو به نیمکت تکیه داد. نفس خسته اش را با صدا به بیرون فوت کرد.
در همان حالت چشم هایش را بست و گفت:
_خسته شدی؟
_نه!
_پس چرا یهو زدی زیر قول و قرارامون؟ قرار ما چی بود لیلی خانم؟
_اصلا من ترسو شدم. میترسم یه روز دیگه نبینمت محمد. قول و قرار؟ اصلا من میزنم زیر همه ی قولام.
_بهت گفته بودم من بعد مرگمم همیشه کنارتم. از چی میترسی؟
_اصلا من به درک! چطور میتونی از امیرعباس بگزری؟
_فکر کردی برام اسونه؟ من اگ اونجا دارم میجنگم بیشترین دلیلش امیرعباسه! لیلی تو نمیدونی اونجا چه خبره... نمیدونی...
اگه من و امثال من بیرون از این مرزا نجنگن باید اینجا جلوی چشم های همین بچه ها بجنگن.
بابا عزیزم تو که خودت اینارو از بری!
به یک جفت تیله ی طوسی بی قرار خیره شدم. قطرات اشک چشم هایم را پر کردند. بغض بی صدایی به گلویم چنگ زد و ارام و ارام تبدیل به اشک شد.
چطور به او میگفتم که اگر برود شاید این اخرین دیدارمان باشد؟
اشک هایم را که دید فهمیدم که چیزی ازارش داد. دستم را در دستش فشرد و گفت:
_باشه! خودتو اذیت نکن. فردا میرم انتقالی میگیرم.
چطور او را از ارزویش منع میکردم در حالی که بخاطر من از هر چیزی میگذشت؟
همانطور که اشک میریختم تیر خلاص را زدم و گفتم:
_محمد تو اینبار شهید میشی!
خندید و گفت:
_خدا از دهنت بشنوه... چه عجب...
با کلافگی دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
دارم جدی حرف میزنم. دیشب خواب دیدم...
از سیر تا پیاز خوابم را برایش تعریف کردم. ابتدا متعجب نگاهم کرد و بعد چند ثانیه لبخندی از سر شوق روی لبش نشست و گفت:
_خب پس، به سلامتی مام رفتنی شدیم که... بابا این گریه هارو بزار بعد شهادتم خانم!
با چه ارامشی حرف میزد. دوست داشتم سیلی محکمی نثارش کنم بلکه این ارام بودنش کمتر حرصم دهد.
همانطور که با عصبانیت نگاهش میکردم از جا بلند شدم و گفتم:
_خیلی مسخره ای!
خواستم قدمی بردارم که بلند شد. جلویم ایستاد. با همان خنده ای ک سعی در جمع کردنش داشت:
_خیلی خب! ببخشید...
سرم پایین بود و سکوت کرده بودم. بعد دقیقه ای با کلافگی گفت:
_ای بابا! لیلی خانم کشتی مجنون و با این اشکات! پاک کن اشکاتو من که هنوز اینجام! اصلا بیا بریم دیگه به اون خواب قشنگتم فکر نکن! بزار فقط من فکر کنم!
خندید! انگار علاقه ی زیادی به حرص دادنم داشت. با مشت به بازویش کوبیدم و گفتم:
_ انقدر منو اذیت کن تا بلاخره موهام سفید شه...
همانطور که دستش را در دستم قفل کرد تا برویم گفت:
_اگه خودتو وقتی حرص میخوری میدیدی صد بار عاشق خودت میشدی..
ادامه دارد...