فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر همان عهد که بودیم
بر آنیم هنوز😍💚
#عهد_میبندم_که_میمونم
#پا_کار_این_نظام
این دفعه با دفعه های قبل فرق داره
خیلیا شهید شدن توی این ایام
پس
#فردا_خواهیم_آمد
برای اینکه ثابت کنیم پای آقامون هستیم
برای اینکه ثابت کنیم سربازای امام زمانیم
برای اینکه بگیم خون شهدا پایمال نمیشه
برای ادامه دادن راه حاج قاسم
#برای_ایران
۱. همه پروفایل هامون رو به پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران تغییر میدهیم
هرکس تغییر داد این ایموجی رو ✅بفرسته به آیدی زیر
@Admin_mola
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من ادامه میدم😎✌️🏻
#ایران_ما
#فردا_خواهیم_رفت چون...
روزی مادری از جوونش دل برید تا من و تو در رفاه باشیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا رفتند...
و ما هنوز داریم تمرین میکنیم که کمتر گناه کنیم😖💔
#جامانده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله الله الله✊🏻
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
#پارت24 #میم_ر فورا بمب را از پای من جدا کرد! همراه با کاشف سخت در حال خنثی کردن بمب بودند! من هم
#پارت25
#میم_ر
_نوید تو موتورو بیار منم خانم حسینیو میبرم بیمارستان!
سرم را که بلند کردم با محمد حسین مواجه شدم که به سمتم میامد!
اشک هایم را پاک کردمو متعجب به چشم هایش چشم دوختم!
در ماشین را باز کرد و سوار شد. بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_یکم دیگه تحمل کنید! قل میدم نزارم اتفاق دیگه ای بیفته!
با لحنی متعجب گفتم:
_بمب چیشد؟
_شرمنده که نمردمو زنده موندم! این تعجب داره؟ خنثی شد دیگه!
_میشه انقدر خونسرد حرف نزنید! نزدیک بود بمیرین!
_گذشته دیگ! الان دست شما مهمه!
صورتم را به سمت دیگری کردم و نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم!
ادم کله شقو زبان نفهم! من اینجا جانم درامد انوقت خیلی ریلکس میگوید:
گذشت دیگه...
از درد دستم سرم را به پنجره تکیه داده بودم و لب میگزیدم! میفهمیدم که محمد حسین گهگداری نگاهم میکند.
ناگهان خیلی غیره منتظره با مشت به روی فرمون کوبید و گفت:
_اخه مگه قرار نبود تو خونه بمونید؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_نتونستم تو خونه بمونم!
_حالا چی؟ حالا که این بلا سرتون اومده میتونید جلو خودتونو بگیرید؟
از لحن و برخوردش متعجب شدم! چرا انقدر عصبانی حرف میزد؟
من هم با لحن تندی گفتم:
_نخیر! نمیتونم!
نگاهم را از چهره اش گرفتم و به پنجره دوختم. تقصیر خودش بود! از بس با احترام و ارام با من حرف زده بود که عصبانیتش ازرده خاطرم کرد.
با لحنی ارام شروع به حرف زدن کرد:
_لیلی خانم حق بدین بهم! اولش که تصمیم بر این گرفته شد تا شما با ما همکاری کنید کلی مخالفت کردم و تهشم بی فایده بود نگرانیام از همون جا شروع شد... بعدشم که لحظه به لحظه زیر نظرتون داشتم تا مبادا تو خطر بیفتین! اینکه امروز توی اون دفتر چه بلاهایی سرتون اوردن و باشه میشه فراموش کرد اما اینکه تیر خوردین نه!
مشکل شما اینه که اصلا منو درک نمیکنید! نمیدونید باید گزارش لحظه به لحظه به خانم جون بدم! نمیدونید که برام سخته برا شما اتفاقی بیفته و یه عمر نتونم خودمو ببخشم!
میدونید وقتی فهمیدم بمب بهتون وصل کردن چی تو دلم گذشت؟ نه نمیدونین! چون فقط به فکر ذهن کنجکاو خودتونید! بد نیس این وسطا مسطا، یکم.. فقط یکما به منه بدخت و خانوادتونم فکر کنید! آخ گفتم خانواده! الان چی بگم من به خانوادتون؟ اقا رسول نمیاد یقه ی منو بگیره بگه واس چی دختر منو کشیدی تو این کار؟ نمیاد بزنه تو گوشم؟! حرفم فحشی و سیلی ک میخورم نیستا! عیب نداره به جون میخرم فدا سرتون اصلا منتها حرفم سر شرمندگیه که یه عمر واسم بجا میمونه!
پس بهم حق بدید عصبانی شم!
اگه الان عصبانیم به همون اندازه شرمنده شمام هستم!
چشم هایم از حدقه بیرون زده بود و به دهانش زل زده بودم! هر چقدر در این مدت کم حرفی کرده بود امروز خالی کرد!
چه دل پری داشت! چقدر بیشعورم من!
حرف هایش بی راهم نبود! اصلا اینها به ذهنم خطور نکرده بود!
تنها چیزی که در آن لحظه بر زبانم نشست این بود:
_ شرمنده نباشین اتفاقیه که افتاده!
دگر بینمان سکوت شد تا به بیمارستان رسیدیم. جلو تر از من از ماشین پیاده شدو در سمت مرا باز کرد. بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_میخواین بیشتر از این ازتون خون بره؟
پیاده شدم خواستم قدمی بردارم که چهره ی عصبانی بابا از جلوی چشمم رد شد. به سمت محمد حسین برگشتم و گفتم:
_ببینید چی میگم. من با شما نبودم! اصلا منو شما هیچ همکاری باهم نداشتیم! من رفته بودم برای خبرگزاری که این بلا سرم اومد! اینو به خانوادم میگم!
پوسخندی زد و گفت:
_نه نمیشه دروغ بگیم!
_اقا محمدحسین من دروغ میگم نه شما! اگه راستشو بگم معلوم نیست چه مشکل بزرگی برام پیش میاد! پس چیزی نگید بهشون! فقط اگه کارای پلیسیشو دنبال کرد بابا شما حلش کنید که قضیه لو نره!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_باشه! هر جور شماراحتین
ادامه دارد....
#پارت26
#میم_ر
خطر رفع شده بود و همه خوشحال!
یک هفته میشد که من در بیمارستان بستری بودم! برای منی که لحظه به لحظه در جنب و جوش بودم سخت بود که روی تخت دراز بکشم و به سقف و درو دیوار اتاق خیره باشم!
صدای زینب که داخل اتاق شد مرا به خودم اورد:
_یکاری کردم مامانت بره خونه و من جاش بمونم!
_ممنون لطف کردی فقط جون مادرت تو سکوت سیر کنا!
_بخاطر تو نموندم که بخاطر داداشم موندم!
_داداشت؟
_اره داداشم! محمد حسین و برو بچ پلیس قراره بیان ملاقاتت! به هر حال زمانی همکارشون بودی خواهر جان!
متعجب به لبخندش خیره شدم!
_اینجا ؟؟؟؟ کی اونوقت؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
_فکر کنم یه ۵ دقیقه دیگ در اتاقو بزنن
_زینبببب! ۵ دقیقه دیگه اینجان اونوقت تو الان اینو به من میگی؟
_مگ میخواستی ارایش و شینیون کنی؟
خواستم حرفی بزنم که صدای در مانع شد:
زینب خندید و گفت:
_خخخ از ۵ دقیقه زودتر رسیدن! خدا کنه امیرم اومده باشه!
در باز شد! اول از همه سرهنگ کاظمی و بعد تمام کسانی که در این مدت با انها همکاری داشتم وارد شدند اخر از همه هم محمد حسین!
نشستم و جواب سلام و احوال پرسی های گرمشان را دادم.
زینب همانطور که گل هارا در گلدان میگذاشت خیره به امیر که با تلفن حرف میزد مانده بود. آن هم با نگاهی مشکوک!
سرهنگ کاظمی هم همچنان در حال تعریف و تمجید و تقدیر بود:
_شما خدمت بزرگی به مردم کردید و مطمئنم...
محمد حسین هم که سرش پایین بود و چیزی نمیگفت! احساس خستگی را در چهره اش میفهمیدم. نمیدانم چرا دلم برای امرو نهی کردن ها مراقبت هایش از من تنگ شده بود!
بقیه هم که در ان بین چیزی میگفتند و میخندیدند!
ناگهان نگاهم به نگاه کاشف گره خورد که سخت به من چشم دوخته بود و در فکر فرو رفته بود!
حتی وقتی نگاهش کردم هم متوجه نشد و قصد بیرون امدن از فکر را نداشت! حالا چرا در صورت من فکر میکرد؟
همه که رفتند کاشف همچنان مانده بود!
محمد حسین هم در حال حرف زدن با زینب و امیر بود:
_امیر خونه مونه نمیریا کلی کار ریخته سرمون! ابجی توام دو دیقه بیخیال این اقا شو یهو دیدی اخراجش کردنا!
_واا داداش به من چه؟ من تو روز فقط یک بار امیرو میبینم! شایدم دو روز یک بار اینم میخواین ازم بگیرین؟
محمد حسین با حالت تهوع نگاهی به امیر انداخت و از روی تاسف برایشان سر تکان داد!
وقتی به سمت من برگشت و برای لحظه ای با او چشم در چشم شدم ناخواداگاه ضربان قلبم تند شد! همانطور که نگاهش به من نبود گفت:
_خب دیگه لیلی خانم مام باید بریم ممنون بخاطر همه چیز!
سرم را پایین انداختم و با لبخندی گفتم:
_ممنون که اومدین!
زینب با امیر بیرون رفتند و محمد حسین هم رو به نوید کاشف گفت:
_نوید چسبیدی به صندلی پاشو بریم دیگه!
نوید که بلاخره به خودش آمد مکثی در صورت محمد حسین کرد و گفت:
_شما برین من میام!
محمد حسین متعجب نگاهش کرد و گفت:
_باشه منتظرم تو حیاط دیر نکن!
با من خداحافظی کرد و رفت!
هنگ، خیره به کاشف ماندم!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_میخواستم باهاتون حرف بزنم!
_بله بفرمایید!
_خب اولش باید یه مقدمه ای باشه! ولی من اهل مقدمه و این چیزا نیستم! یعنی میگم حرفو باید مستقیم گفت!
_اره خب منم از مقدمه چینی خوشم نمیاد! حرف اصلیو بزنید.
دستی به ته ریشش کشید و نفسش را به بیرون فوت کرد. انگار چیزی اذیتش میکرد! نمیتوانست راحت و خلاصه حرفش را بزند!
_اقای کاشف راحت باشین! مگ چی میخواین بگین که انقدر سخته براتون؟
_چی بگم اخه! از اون شناخت کمی که از شما دارم میترسم از دستم ناراحت بشید!
_نچ مردم از کنجکاوی بگین دیگه!
_خیلی خب باشه! لیلی خانم من نمیدونم چی شد و چطور شد.. اصلا کی و به چه دلیل! ولی چیزیه که حسش کردم و خیلی داره اذیتم میکنه! یعنی اگه نگمش جونمو میجوه!
من ... من به شما... علاقه مند شدم!
ادامه دارد...
#پارت27
#میم_ر
با حرفش اصلا مغزم سوخت! چشم های گرد شده ام خیره به او مانده بود و لب هایم بهم قفل شده بود!
فکر هر چیزی را میکردم غیر از این!
چرا او به من علاقه مند شده؟ اخر منه زبان نفهم فضول کله شق بد اخلاق چه جذابیتی برای او داشتم؟
چرااااا منننننن؟؟؟؟؟
کم کم تعجبم تبدیل به اخم شد و سرم را پایین انداختم!
او هم که انگار در اشوبی بی پایان سیر میکرد چیزی نمیگفت!
کم کم لب بهم زدمو گفتم:
_چرا من؟
_دلیلای زیادی برای این علاقه دارم ولی گفتنی نیستند! یعنی یه سری حرفا زدنی نیستن!
_ من توقع هر چیزیو داشتم غیر از این! یعنی میخوام بگم شما به چه حقی به من علاقه مند شدید اصلا؟
متعجب سرش را بالا اورد و نگاهم کرد. خندید و گفت:
_این چه سوالیه میپرسید مگ دست من بود؟
دلم نمیاید چیزی بگویم که افسرده شود! طفلک کاملا محترمانه احساسش را گفته زشت بود اگر میزدم تمام احساساتش را خورد میکردم!
از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_اصلا شاید نباید این حرفو میزدم! ببخشید...
خواست از اتاق خارج شود که فورا گفتم:
_من ناراحت نشدم اقا نوید فقط برام دور از انتظار بود!
خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد!
من ماندمو یک عالم فکر و خیال!
خب باید چه میکردم؟
شاید هیچ...
شاید دگر پیگیر نشود و همه چیز همینجا تمام شود!
من اصلا ادمی نبودم که بتواند به این مسائل فکر کند!
از بیمارستان که مرخص شدم و حالم بهتر شد یک راست به اداره رفتم تا امانتی هایی که به من داده بودند را برگردانم!
پشت در اتاق محمد حسین ایستادم خواستم در بزنم که صدایی از داخل مانع شد:
_اشتباه کردی نوید! حالا با خودش چه فکری میکنه؟
_ تو چرا مدام سرزنشم میکنی؟ چه اشتباهی؟ بد کردم چیزی که تو دلم بود رو بهش گفتم؟
_تو مگ چقدر میشناسیش که انقدر سریع بهش علاقه مند شدی؟
_تو چقدر میشناسیش؟ تو از چی ناراحتی محمد حسین؟
_من هر چی بهت بگم بی فایدس! هر کاری دوست داری بکن برادر من! ولی پاتو فرا تر نزار. اگه دوسش داری مامانتو بردار برو خواستگاری! لیلی خانم یه دختر معمولی نیست! خیلی عجیبه خیلی زیاد هر کسی نمیتونه درکش کنه! دیگه من حرفی ندارم.
_محمد حسین فکر میکردم خوشحال میشی وقتی بفهمی ولی انگار نه...
ناگهان با باز شدن در من با چهره ی ناراحت نوید مواجه شدم و متعجب سلام ارامی دادم!
جواب سلامم را داد و فورا از من دور شد.
نگاهی به محمد حسین که پشتش به من بود و دست هایش را پشت گردنش بهم قفل کرده بود انداختم. ارام در زدم!
وقتی به سمتم برگشت و مرا دید به خودش امد.
_سلام! بفرمایید تو!
سلام دادم و داخل شدم. همانطور با چهره ای کلافه به سمتم امد و گفت:
_شما مگ نباید استراحت کنید برا چی اومدین اینجا؟
_اومدم وسایلتونو پس بدم. اون ردیاب و شنود و بقیه ی چیزا...
_لطف کردین.
انقدر ناراحت بود که صدایش از ته چاه در می آمد! مثل همیشه نبود و این برایم جای سوال داشت!
نگاهش کردم و گفتم:
_چیزی شده؟
کمی مکث کرد، کمی سکوت، و بعد گفت:
_نه چیزی نشده! هر چیه واس خستگیه.
_پس خسته نباشین.
خواستم از در خارج شوم که گفت:
_نوید پسر خوبیه.
متعجب سر جایم خشکم زد! به سمتش برگشتم. سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
_انقدر مرده که بتونه یه زندگیو بچرخونه! بتونه مراقب خانوادش باشه و دوستشون داشته باشه. اینارو نمیگمچون رفیقمه میگم که بدونین میشناسمش!
با حرف هایش سطل اب یخی را بر سرم خالی کردند! توقع هر چیزی را داشتم غیر از این!
یعنی او با ازدواج منو نوید موافق بود؟
یعنی اصلا برایش مهم نبود؟
این چه فکری بود من میکردمچرا باید برای او مهم باشد؟؟؟
من چه صنمی با او دارم؟؟؟
نمیدانم چه مرگم شده بود.. بغض بدی به گلویم چنگ میزد.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_شکی تو مردونگیشون نیست! بحث سر دله! دل من با ایشون نیست. خوشم نمیاد شما یا هر کس دیگ ای واسطه باشین اقای صابری!
_نه لیلی خانم چه واسطه ای! فقط خواستم شناختتون نسبت بهم زیاد شه!
با طعنه گفتم:
_ممنون شد!
فورا از انجا دور شدم!
نمیدانم چرا انقدر برایم مهم شده بود...
چرا چیز به این کوچکی ذهنم را درگیر کرده بود...
چرا....
ادامه دارد...
#پارت28
#میم_ر
از بس در خانه نشسته بودم کل مغزم پوسیده بود. باید به دنبال کار میگشتم اما اینبار با اگاهی و پرس و جو که بعدا گیر قوم پلیس نیفتم!
اما خب خودمانیم، تجربه ی بدی هم نبود!
در را باز کردم که از خانه خارج شوم اما با صحنه ای که در روبه رویم دیدم سر جایم ایستادم.
امیر حسین برادر کوچک زینب با عصبانیت در را باز کرد و بیرون رفت وقتی چشمم به محمد حسین خورد که بیرون آمد در را کمی بستم و از لای در نگاه کردم. دوست نداشتم مرا ببیند.
_کجا میری؟ تا دنگی به دونگی میخوره سر به بیابون میزازی؟
_میرم دیگه میرم یه قبرستونی!
_امیر مسخره بازی درنیار بیا تو باهم حرف بزنیم!
_داداش عصبانیم تو خونه بمونم هر چی بیاد تو دهنم میگما. چه حرفی تو که همش حرف حرف خودته!
_تو بیجا میکنی چیزی بگی...
سوییچی را به سمتش پرت گرد امیر حسین گرفتتش. محمد حسین گفت:
_بیا با ماشین برو هر قبرستونی که میخوای ولی شب خونه ای امیر حسین!
_باشههه داداش! باشهههه.
خنده ام گرفت. دعوا کردنش هم جالب بود! همانطور که بحث و قهر میکرد هوای طرفش را داشت.
محمد حسین که داخل شد فورا بیرون رفتم! خواستم راه خود را طی کنم اما با خود گفتم شاید بتوانم به امیرحسین کمک کنم! من مثل خواهر بزرگ تر او بودم. بسیار باهم راحت بودیم و گاهی با من درد و دل هم میکرد.
به سمتش رفتم و صدایش زدم. با چهره ای کلافه به سمتم برگشت و گفت:
_سلام!
_سلام. چیشده امیرحسین؟
_چیزی نشده!
_اگ نشده بود انقدر داغون نبودی
_چی بگم؟ عصابم بدجور خورده! دیگه دارم روانی میشم.
_دوست داری برام بگی چیشده؟
_تو خودت قضیرو میدونی.
_بحث سر نیلوفره؟
سرش را پایین انداخت. متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_امیرحسین نگو که با خونوادت درمیون گذاشتیش؟
_نه! فقط مامان و محمد حسین.
_من که بهت گفتم هنوز زوده!
_بابا من دوسش دارم دیگه نمیتونستم صبر کنم! خواستگاراش دستشونو از رو زنگ خونه برنمیدارن. شما که باباشو نمیشناسین اگ با یکیشون موافقت کنه من چیکار کنم؟
_اقا محمد حسین چی گفت؟
_چی میخواست بگه؟ تازه دانشجویی زوده واس تو! تو برو کار پیدا کن بتونی یه زندگیو بچرخونی بعد بیا از زن حرف بزن!
_خب بیراهم نمیگه امیرحسین فقط عشق کافی نیست.
_باشه من ک نمیگم کار نمیکنم جونم در بیاد واس خانوادم کار میکنم پول درمیارم ولی اول دلم مطمئن شه که نیلوفر مال خودمه!
کمی فکر کردمو گفتم:
_امیر حسین من با داداشت حرف میزنم. قول میدم راضی به خواستگاری بشه اما تو باید از همین الان بیفتی دنبال کار و درستم سفت و محکم بچسبی باشه؟
_اون راضی نمیشه من میشناسمش!
_من راضیش میکنم. قول؟
کمی مکث کرد و با ناراحتی گفت:
_قول!
_دیگه غصشو نخور! اگه نیلوفرم دلش با تو باشه به همه ی خواستگاراش نه میگه.
نگاهم کرد و گفت:
_ممنون. کی باهاش حرف میزنی؟
_هر وقت تو بگی!
_همین الان.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_خیلی هولی پسر! خیلی خب باشه. تو برو اینجا نباش.
ادامه دارد...
#پارت29
#میم_ر
تازه در خوابی عمیق درحال خودکشی در خواب بودم و قصد پرت کردن خودم به پایین از بالا پشت بام را داشتم که ناگهان همین که خواستم بپرم موبایلم زنگ خورد و مثل جن دیده ها از جا پریدم!
با دیدن اسم امیر حسین از روی کنجکاوی بجای فحش دادن فورا جواب دادم!
_الو. سلام.
با لحن شادی گفت:
_سلام لیلی خانم خوبی؟
_خوبم. تو خوبی؟ چیشده؟
_بهتر از این نمیشم. اخه من چی بگم بهت که همه چیو حل میکنی! شما چه زبون کارسازی داری من نمیدونم!
_ای بابا هندونه نزار بگو چیشده؟
_محمدحسین راضی شده! میگه من حرفی ندارم منتها بعد اینکه کار پیدا کردم.
مونده بابا که محمد حسین بلده راضیش کنه!
_عه جدی! خب خداروشکر. خیلی خوشحال شدم. امیدوارم نیلوفر لیاقت پسر خوبی مثل تورو داشته باشه!
_ای بابا تعریف نکن پرو میشم.
_پس بیفت دنبال کار!!
_چشم. لیلی خانم؟
_بله؟
_دمت گرمممم! خیلی خوبی! خدافظ.
قطع کرد. موبایل را کنار گذاشتمو با لبخند خیره به دیوار ماندم. خوشحال بودم که باعث شادی کسی شده بودم.
فقط امیدوار بودم انتخاب امیرحسین، انتخاب درستی باشد!
از همان اول صبحی که بیدار شدم پشت سر هم اتفاقات خوب خوب میفتاد!
خوشحال در حال سالاد درست کردن بودم و پشت سرهم حرف میزدم با مامان. او از خاطراتش میگفت و من از خاطراتم! دردو دل میکردیم و باهم میخندیدیم!
مادرم بهترین رفیق من بود! مثل او هیچ جای دنیا پیدا نمیشد.
با صدای زنگ در از جا بلند شدم و به سمت ایفون رفتم. با دیدن چهره ی زینب در را باز کردم.
هول و با انرژی و لبخندی دراز از پله ها بالا میامد! متعجب نگاهش میکردم.
_سلام. چطوری ابجی؟
محکم بغلم کرد و گفت:
_سلام قربونت برم بیا بریم تو اتاقت که کلی حرف دارم بات!
سلام بلندی به مامان داد و گفت:
_شرمنده خاله طوبا یه چیز به لیلی بگم میام پیشت!
با دو لیوان شربط داخل اتاقم شدم.
سینی را روی تخت گذاشتم و گفتم:
_شنگولی زینب چیشده؟
همانطور با نیش باز خیره به صورتم مانده بود!
_وا زینب چته؟
_لیلی باووورم نمیشه!
_چیووو! جون بکن دختر بگووو!
_چطوری بگم! ذوق دارم الان نمیتونم حرف بزنم!
_زینب اذیتم نکن تو که منو میشناسی!
_باشه باشه! میگم. میخوام از اول و با جزئیات کامل برات تعریف کنم. ریز به ریزو مو به مو! همه نشسته بودیم دور هم! من و امیرو خانم جونو بابا و مامان و امیر حسین داداش رضا و مرجان و اصل کاری محمد حسین...
_خب بگوووووو!
_محمد حسین بحث امیرحسین و نیلوفر و کشید وسط ...
ادامه دارد...
#پارت30
#میم_ر
_محمد حسین بحث امیرحسین و نیلوفرو وسط کشید و به بابا گفت اگه شما راضی باشید بعد از اینکه امیر کار پیدا کرد بریم خواستگاری!
بابا اولش سکوت کردو بعد گفت من که بدم نمیاد بچه هام سروسامون بگیرن اما یه شرطی دارم.
همه گفتن چه شرطی؟
بابا گفت اول محمد حسین زن بگیره بعد میریم سر وقت امیرحسین!
همه متعجب خیره به محمد حسین شدن! اصلا دور از انتظار بود که محمد حسین بخواد زن بگیره.
مامانو خانم جونم که از خداشون بود سریع گفتن اره اره مام موافقیم محمدحسین اول باید زن بگیره!
محمد حسین از جا بلند شدو کلافه گفت:
ای بابا بازم رفتیم سر خونه ی اول من نمیخوام زن بگیرم پدر من! بحث ما سر امیر حسین بود.
امیرحسینم با لبو لچه ی اویزونش گفت:
نچ ای بابا مگ داداش راضی به زن گرفتن میشه منه بدبخت این وسط چه گناهی دارم. این چه شرطیه بابا جان؟
امیرم با خنده گفت محمدحسین شورشو دراوردی این همه خواستگار داری این همه دختر دورو برت زن بگیر دیگه.
بابا با عصبانیت گفت محمد بشین سرجات همین که گفتم همین الان تصمیم میگیری کجا بریم خواستگاری!
درارم قفل کردیم که فرار نکنه اخه یه بار فرار کرد.
واااای لیلی باید داداشمو میدیدی بیچاره تو منگنه گیر کرده بود.
داداش رضا هم میگفت مگ اینکه اینجوری بتونیم واس این جون سخت زن بگیریم!
مامان و خانم جونو مرجان شروع کردن دونه دونه دختر معرفی کردن: مژگان که میگی نه! دختر منیر خانم چی؟ اگ اونم نه دختر اکبر اقا از توام خوشش میاد مگ نه زینب؟
فلانی چی ؟ فلانیو فلانی؟
یعنی قیافه داداشم که فقط کلافه نگاهشون میکرد دیدنی بود اونم با اون ته ریشو موهای بهم ریختشو چشمای خستش!
_خب! بعدش؟
_اها بعدش. یهو خیلی غیره منتظره دوباره از جاش بلند شد و گفت: نه مژگان نه دختر منیر نه هیچکس دیگه ای اگ قرار به خواستگاریه فقط لیلیی خانم!
در حال شربط خوردن بودم که با حرفش هر چه در دهانم بود به بیرون پاشیده شد و به سرفه افتادم. از تعجب دلو روده ام در دهانم بود.
زینب همانطور که به پشتم میزد میگفت:
_وااای عروسمون از دست رفت! لیلی نمیری داداشم دق مرگ شه!
همانطور که سرفه میکردم به سختی گفتم:
_دهنتو .. ب..ببند زینب چه..چه شوخیه مسخره ای بود؟
_وا شوخیه چیه دختر دل داداش دل سنگ مارو بردی میگی شوخی؟
اصلا برایم قابل باور نبود! چه میگفت زینب؟ مگر میییشد؟
واااای نه غیر قابل باور بود!
صدای زینب مرا به خودم اورد:
_حالا گوش کن بقیشو بگم. همه از تعجب خیره به محمد حسین مونده بودن! اصلا باورمون نمیشد تو یکی از خانواده ی ما به حساب میومدی اصلا!
خانم جون با ذوق فراوون شروع کرد از تو تعریف کردن! امیر حسینم اون وسط قر میداد و میگفت کی بهتر از لیلی!
مامانمم که واس خودش خیال میبافت و منو مرجانم کل میکشیدیم... خلاصه همه خوشحال بودن.
_وااای زینب چی داری میگی!
_اره لیلی همین روزا منتظر زنگ مامانم باش! منم میام خواستگاریاا
ادامه دارد...