هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《سه شنبه》
🌹سلام 🌹
خیلی دنبال مداحی های امیر برومند گشتی؟ 🤨
من یه کانال خوب سراغ دارم 👌🏻
اما نه فقط امیر برومند...
از حسین ستوده و روح الله رحیمیان و وحید شکری هم میزاره...😉
سریع عضو شو👇🏻👇🏻👇🏻
کانال کربلایی امیر برومند و حسین ستوده و وحید شکری و روح الله رحیمیان... 😉
https://eitaa.com/amirbromand313
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《سه شنبه》
-گفت:خمینۍڪمآوردهبچہ
فرستادهجنگ !
+بسیجۍگفت:نہ !
خمینۍسنِعشقوڪمکرده♥️(:"
بچه بسیجیا، سپاهیا، ارتشیا، حزب الهی ها، بچه های مکتب سلیمانی
اصلا هر چی.... 😁
بدو تا پاکش نکردم
آفرین مشتی😂
@modofeh
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《سه شنبه》
میخوای ادیت بزنی؟
چی؟
بلد نیستی!
غمت نباشه😀
این مجموعه ای که بهت معرفی میکنم هم
آموزش رایگان داره🖌
هم دوره آموزشی🔱
هم فونت داره〽️
هم ابزار💯
چند وقت یک بار هم مسابقه میزاره🎈
باکلی جایزه و هدیه🎁
آموزش هاشم از هر اپلیکیشنی که بخوای هست😍
متن نگار،اینشات،پیکس آرت،پیکس لب و....
این آموزش هایی که داره خیلی خفنهههههه
تازه توش کلی#نمونه_کار داره🤩
از ابزار هایی که میزاره هم نگم برات😉
پس عجله کن🏃♂🏃♂
🍃| @crystalstudio |🍃
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم《سه شنبه》
به یارو میگن چرا توخونه کُت پوشیدی 🤔
میگه شاید مهمون بیاد
میگن پس چراشلوار خونگی پوشیدی ؟
میگه خب شایدم نیاد😂😁😁😐
~~~~~~~~~~~~~~~~
برای خواندن جوک هایی از این دست و کلی مطالب اخلاقی، سیاسی، علمی و... که هیچ جا پیدا نمیشه حتماً عضو شو😉
پشیمون نمیشه🤗
https://eitaa.com/joinchat/817955108C10e04433d8
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
⭐️پایان تبادلات گسترده تایم⭐️
کانال هایی که معرفی کردم بهترین کانال های ایتا هستن🏆
تبادلات تایم کانال ناجور معرفی نمیکنه💥
مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه✅
برای اطلاع بیشتر از طرز کارم در اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
🕹https://eitaa.com/joinchat/1134493859Ceb9628fd81🕹
بعد از مطالعه شرایط اگر شرایط رو داشتید
پی وی در خدمتتونم✋🏻
🌺 @Time_Manager 🌺
یاعلی✌️🏻
هدایت شده از تبادلات گسترده تایم
🔴شهیدے کہ امام زمان کفنش کرد😳😱
شهیدی بود که همیشه ذکرش این بود، نمی دونم شعر خودش بود یا غیر...! 😟
یابن الزهرا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا کفن کن...! 🙂💔
✨شبی کہ مےخواستم این شهید را کفن کنم، ناگهان دیدم که....!
ادامه داستان تو کانال زیر سنجاقه!😰😳
https://eitaa.com/joinchat/1893466283C79192a7c0b
اگه به امام زمان ارادت داری بیا و بخون...!
ڪُلُـﻧآ فَـנآڪ ﯾآ زِﯾﻧَب‹ـس
#پارت42 سلام سردی نثار روح نا ارامم کرد. باز هم نگاهش به سمت من نبود! باز هم در مقابل من اخم به پی
#پارت43
اولین روز عید بود و همه خوشحال و من به دنبال کسی که شاید به بهانه ی عید قصد بازگشت داشته باشد.
اما انگار نه...
یک سال گذشت و باز او نیامد.
دگر صبرم لبریز شده بود نمیتوانستم این همه دلتنگی را تحمل کنم.
دلم را به دریا زدم. احتیاج به جایی داشتم که ساعت ها گریه کنم و لحظه ای ارامش را احساس کنم.
و چه جایی بهتر از گلزار شهدا؟
در کنار کسانی که خود مخزن ارامش بودند و منتظر برای شنیدن صدای بیچاره ای مثل من؟
چادر بر سر کردم و مقصد را هدف گرفته و رفتم...
قدم برداشتن کنار کسانی که انگار زنده بودند و تک تکشان نگاهم میکردند ارامش را نصیبت میکرد.
آن هم کسانی که بی نام و نشان بودند...
ناخواسته به فکر خانواده هایشان افتادم.
خود را جای یکی از آن ها گذاشتم!
وااقعا که غیر قابل تحمل بود.
کنار یکی از قبر ها نشستم. کنار یکی از گمنام ها...
قبرش را شستم و با لبخند و دلی پر از ارامش گل هایی که خریده بودم را روی قبرش تزئین کردم.
شروع کردم به گفتن... از سیر تا پیاز ماجرایم را برایش گفتم و بعد از او طلب کمک کردم.
چه کسی بهتر از او میتوانست تسکین دهد دردهایم را؟
سرم را بالا اوردم و اشک هایم را پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم انگار خالی از هر چه درد شده بودم.
نگاهم را به این طرف و انطرف چرخاندم.
ناگهان، ناگهان مردمک چشم هایم از حرکت ایستاد. روی پسری که کنار یکی از قبر ها نشسته بود و قران میخواند.
او، او محمد حسین بود؟
نه نه امکان نداشت!
من فقط نیم رخش را میدیدم
_لیلی تو یا کوری یا زده به سرتو همرو شبیه محمدحسین میبینی!
خواستم نگاهم را از او بگیرم اما انگار نشد.
از جا بلند شدم و کمی نزدیک تر رفتم تا مطمعن شم.
هیییی او خودش بود! خود خودش!
لحظه ای نفس کشیدن برایم سخت شد.
با مشت دو بار به روی سینه ام زدم بلکه به خودم بیایم.
پاهایم به زمین چسبیده بود. چشم هایم روی او قفل شده بودند.
صدایش، صدایش را میشنیدم:
_ای بابا شما که رفتید و جاتون خوبه الان.
شما که تو مرام کم نزاشتید بامراما اونجا۹ یکاریم واس ما کنید مارم ببرید!
بخدا دیگه خسته شدم...
دنیا جای موندن نیست.
مثل دیوانه ها در ۵ قدمی او ایستاده بودم و خیره نگاهش میکردم.
ناگهان، سرش بالا آمد نگاهش به نگاهم گره خورد.
نفسم در جا خشک شد.
من چه مرگم بود؟
زیر لب گفتم:
_لیلی جمع کن خودتو تو اهل این سوسول بازیا نبودی الان میمیری میفتی رو دستمونا!
نگاهش متعجب شد و انگار او هم لحظه ای در حالتی که بود خشکش زد.
فورا از جا بلند شد و همانطور که گیج شده بود گفت:
_سلام.
_س..سلام.
_شما اینجا چیکار میکنید؟
_معلومه اومدم اینجا اواز بخونم! خب این چه سوالیه میپرسید؟
گر چه دلم برای او پر میزد اما زبانم کار خودش را میکرد. همانطور مثل قبل درازو نیش دار!
_اره خب سوال بیجایی بود. التماس دعا!
_همچنین. راستی عیدتون مبارک باشه!
_همچنین!
قرانش را برداشت. بدون اینکه کوچکترین نگاهی به من کند گفت:
_من دیگه میرم. خوشحال شدم. یا علی!
با لحن لرزانی گفتم:
_منم همینطور. خداحافظ
خواست برود که ایستاد. باز به سمتم برگشت و گفت:
_راستی اصلا حواسم نبود! مبارک باشه.
_چی؟ عیدو که یک بار تبریک گفتید!
_نه اونو نمیگم. نامزدیتونو میگم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چی؟؟؟؟؟
_ارزوی خوشبختی میکنم براتون.
او چه میگفت؟
ناخواسته خندیدم و گفتم:
_نامزدی چیه اقا محمدحسین؟ من هنوز مجردما! قرار نیست تو این مدتی که شما نبودی من ازدواج کنم ک!
متعجب سرش را بالا اورد و گفت:
_یعنی شما نامزد نکردید؟
_معلومه که نه! اصلا کی اینو به شما گفته؟
_مژ..
حرفش را خوردو گفت:
_اصلا مهم نیست!
_اقا محمد حسین! گفتم کی گفته؟؟؟
_گفتم که مهم نیست کی گفته!
_اگه نگین حلالتون نمیکنم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_خوب بلدین منو تو منگنه بزارینا! میگم به شرطی که قول بدین به روش نیارین.
_باشه قول میدم.
_مژگان خانم!
با شنیدن نام مژگان لحظه ای هرچه نفرت بود در سینه ام جمع شد.
باید فکرش را میکردم برای رسیدن به محمد حسین چه ها که نمیکند.
ناخوداگاه با فکر کردن به این یک سال و عذابی که کشیدم بغضی در تمام وجودم فرو نشست...
ادامه دارد..
#پارت44
با چشمانی پر از اشک نگاهش کردم.
فقط نگاهش کردم...
یک عالم حرف نگفته داشتم اما میگفتم که چه شود؟
چیزی تغییر میکرد؟
نه، فقط انتظار من بی پایان میماندو بس!
دگر هیچ چیز دست من نبود اشک هایم پشت سر هم روی گونه نشستند.
متوجه نگاهش که شدم فورا با صدایی که میلرزید گفتم:
_ببخشید من باید برم.
خواستم قدمی بردارم که فورا جلویم را گرفت وگفت:
_نه! اینبار نمیزارم از حرف زدن فرار کنید. برای چی گریه میکنید؟ چرا به من نمیگید چی داره اذیتتون میکنه؟ بابا به والله این حق منه که بدونم چرا مدام سکوت تحویلم دادید!
با همان بغض و همان صدای مرگبار گفتم:
_من نمیتونم حرف بزنم...نمیتونم... لطفا برید کنار میخوام برم.
کلافه دستی به ته ریشش کشید و گفت:
_لیلی خانم میشه گریه نکنی! یه لحظه اشکاتونو پاک کنید. اینجوری من احساس میکنم خیلی ضعیفم.
اشک هایم را پاک کردم. سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم. همچنان نگاهش به پایین بود. من نمیدانم او چگونه اشک های مرا میدید.
_میشه بشینیم حرف بزنیم؟ اما اینبار من نه بلکه شما حرف بزنید؟
روی نیمکت منتظرش نشسته بودم.
هرچه میگذشت هوا سرد تر میشد. سوز عجیبی هم به جان ناآرام من افتاده بود.
الان با این حال من و حال هوا فقط چایی داغ میچسبید.
نگاهم به سمتش کشیده شد که با دو لیوان به سمت من می امد.
لیوان را به سمتم گرفت با دیدن چایی داغ نزدیک بود به بازویش بزنم و بگویم دمت گرم بابا مشتی از کجا فهمیدی دلم چایی میخواد؟
گرمای چایی که از او گرفته بودم به تمام وجودم سرایت میکرد.
با فاصله ای زیاد کنارم نشست.
سکوتی که بینمان حاکم بود را شکست.
نفس عمیقی کشیدو گفت:
_چرا؟
_چی چرا؟
_ما که باهم حرفامونو زده بودیم به یه نتیجه ای هم رسیدیم. چرا یدفعه انقدر تغییر کردین؟ من کاری کردم؟
سرم را پایین انداختم و با لحن ارامی گفتم:
_نه!
_کسی چیزی گفته؟
_نه!
_اصلا شما به من علاقه دارید؟
با حرفش متعجب نگاهش کردم. توقع این سوال را نداشتم. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
_لیلی خانم جواب این سوال تکلیف همه چیزو روشن میکنه. فقط بدون رودرواسی حرف دلتونو بزنید.
_اگه بهتون علاقه نداشتم الان اینجا ننشسته بودم. برای چی همینجوری گذاشتین رفتین؟
_میموندم که چی بشه؟ که با شما روبه رو شم و اذیت شم؟ اذیت شید؟
_من مجبور به دوری بودم.
_کی مجبورتون کرده بود؟
_دیگه این سوال رو از من نپرسید.
انگار کلافه از حرف نزدنم شد و نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد و سعی در کنترل خودش کرد.
نگاهش کردم و گفتم:
_گفته بودین فراموشم میکنید.
سرش را به طرف دیگه ای گرفت آهی کشید و گفت:
_یجوری میگین انگار مثل آب خوردنه. شما اتفاقی بودی که توی زندگی من افتاد و تموم.
دیگه فراموش نمیشین فقط سعی میکنم بهتون فکر نکنم اما اگه جواب سوالمو برای اولین و اخرین بار بدید.
_خب بپرسید.
سرش را پایین گرفت و با همان جذبه ای که در چهره داشت گفت:
_لیلی خانم یک بار برای همیشه جوابمو بدید. میشه همسفرم باشید و تو مسیری که دارم طی میکنم کنارم قدم بردارید؟
با حرفش شوکه شدم. کمی خجالت کشیدم و فورا سرم را پایین انداختم.
حالا باید چه میگفتم؟
من که دلم با او بود پس منتظر چه بودم؟
بس بود انتظار...
بس بود دلتنگی...
بس بود از خودگذشتگی آن هم برای ادمی بی ارزش!
حالا باید به همه چیز خاتمه میدادم.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
_بله....
ادامه دارد...
#پارت45
در کنار او بودن درحالی که هیچوقت نبود زندگی مرا تغییر داده بود.
دگر آن لیلی سابق نبودم چون کسی کنار من قدم برمیداشت که شدیدا بوی خدا میداد.
شدیدا عاشق بود...
عاشق من نه! عاشق کسی که من تازه شناخته بودمش.
در هر کاری ابتدا میدید خدا چه گفته؟
اهل بیت چگونه بودند؟
چگونه میتواند به آن ها نزدیک تر شود؟
هر بار هزار بار با نگاهش به من میفهماند که چقدر دوستم دارد.
هنوز زیر یک سقف نرفته مراقب تک تک کارهایم بود. صبح ها خود مرا به محل کارم میرساند و شب ها هم که هیچوقت خودش نبود اما حواسش به من بود.
دو روز دیگر عروسی زینب و امیر بود و همه مشغول و درگیر!
از خانه ی آن ها به سختی بیرون زدم فورا خود را به خانه رساندم. در را که باز کردم باز بوی خوش قرمه سبزی در کل خانه پیچیده بود. مادر من زنی کدبانو بود. بابا همیشه او را بخاطر این ویژگی اش تحسین میکرد.
_واااای ببین مامان من چیکار کرده..
_سلام. چه عجب تشریف اوردی خونه!
به اشپزخانه رفتم و همانطور که به سالاد ناخنک میزدم گفتم:
_سلام به روی ماهت! مگ چیشده؟
_لیلی محمد حسین که هیچوقت خونه نیست تو خونه اونا چیکار میکنی که روزو شب اونجایی؟
خندیدم و گفتم:
_خب خاله مریم و زینب نمیزارن بیام خونه!
ادای گریه دراوردو با همان حالت گفت:
_دخترمو هیچی نشده ازم گرفتن...
به سمتش رفتم بوسیدمش و گفتم:
_قربونت برم سرو ته منو بزنی همش اینجام.
_خب اینارو ول کن بیا باید اشپزی یادت بدم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_مامان نه!
_زهرمار نه! میزنم تودهنتا! پس فردا نون پنیر میخوای بزاری جلو شوهرت؟
_من خوشم نمیاد از اشپزی! اه اه اه اصلا استعداد ندارم. برنجو یادت نیست بدون آب پخته بودم؟ خوروشت قرمه سبزیمو یادته لوبیا نداشت؟ اشمو یادته فقط رشته بود هیچی نداشت؟
_لیلی با من بحث نکن نگاه کن ببین چیکار میکنم یاد بگیر. زنگ میزنم به محمدحسین میگم زنت هیچی بلد نیستا!
یاد قیمه ای افتادم که محمد حسین فکر میکرد دست پخت من است! ناخوداگاه خندم گرفت.
تلفنم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد حسین رو به مامان گفتم:
_بیا خودش زنگ زد حلال زاده!
_بگو زود قطع کنه میخوام اشپزی بهت یاد بدم.
داخل اتاق رفتم و جواب دادم:
_سلام علیکم و رحمت الله وبرکاتو چه عجب اقا به من زنگ زدی شما. وقت ازاد پیدا کردی بلاخره؟
_سلام. نه بابا چه وقت آزادی از اونجا میزنم بیرون مامان زنگ میزنه لیست خرید میخونه واسم! شما خانوما درک نمیکنید که مارو...
خندیدم و گفتم:
_خسته نباشی. داری میای خونه؟
_سلامت باشی خانم. دارم میام دنبالت بعد مدت ها بریم بیرون.
متعجب شدم و گفتم:
_نه بابا! چه بیرونی برو استراحت کن.
_من جلو در خونتونم. زود بیا پایین.
_عه! خب زودتر زنگ میزدی! اومدم!
ادامه دارد....
#رمان
#پارت46
با یک دست ظرف غذا را در دست داشتم و با یک دست چادرم را چسبیده بودم.
با پا در را بستم و وقتی به سمت محمدحسین برگشتم چشم هایم گرد شد.
دست زیر چانه زده بود و روی موتور خوابش برده بود.
خنده ام گرفته بود. طفلی انقدر خسته بود که همانجا خوابیده بود.
به سمتش رفتم و دوبار صدایش زدم. چشم هایش که باز شد سریع گفت:
_عه! اومدی!
_تو که انقدر خسته ای خب برو خونه بخواب عزیزم.
_نه خسته نیستم. تورو که دیدم خستگیم پرید.
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
_حالا کجا میخوایم بریم؟
هنگ نگاهم کرد و چیزی نگفت. آن هم با آن موهای بهم ریخته و چشم های خسته!
خندیدم.
او هم خندید و گفت:
_چیه به چی میخندی؟
_خب خسته ای قیافت دیدنیه برو بخواب.
_نه نیستم. گفتی کجا میریم؟ میریم رستورانی، ک..
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_نه نه نه! رستوران و کافی شاپ و فلان نمیریما! ببین تو هم خسته ای چرا بریم راه دور؟ صبر کن من برم یه فلاکس چایی بیارم بریم بشینیم تو همین پارک محل. اینجوری بیشتر کیف میده.
به چشم هایم خیره شد. لبخندی به روی لبش نشست و گفت:
_چی بگم وقتی همیشه به فکر منی؟
گوشه ای در پارک روی چمن نشسته بودیم. محمد حسین غذایی که برایش اورده بودم را میخورد و من هم چای نوش جان میکردم.
نمیدانم چرا از چای خوردن سیر نمیشدم.
صدای محمد حسین مرا به سمتش برگرداند:
_خانم دست پختت حرف نداره!
ناگهان با حرفش چایی به گلویم پرید و به سرفه افتادم. دستپخت من حرف نداشت؟
_چیشد لیلی؟
همانطور که سرفه میکردم گفتم:
_هیچی نوش جونت.
اگر زیر یک سقف میرفتیم و فقط یک بار یک بار دستپخت مرا میخورد برای همیشه از انتخابش پشیمان میشد.
بگذار در این مدت تصور ذهنیش همین باشد.
صدای همهمه و شلوغی از یک طرف پارک بلند شد. با فحشو ناسزاهایی که شنیدیم فهمیدیم دعوا شده.
محمد حسین که از دور نگاهشان میکرد گفت:
_بزار برم ببینم چیشده!
بلند شدیم و کمی جلوتر رفتیم. محمد حسین که چهره هایشان را دید متعجب گفت:
_عه عه! اینارو میشناسم من.
خواست جلو برود که بازویش را گرفتم و گفتم:
_محمد جلو نمیریا! میری اون وسط جدا کنی میزنن یه چیزیت میشه!.
_من نرم کی بره؟ خوب نیست دعوا ادامه پیدا کنه معلوم نیست به کجا کشیده میشه. بزار برم ببینم مشکلشون چیه! شما همین جا وایسا.
انجا حسابی شلوغ شده بود. من هم از دور نظاره گر کارها و حرف های محمدحسین بودم. وقتی اورا دیدند خود به خود کمی سنگین تر شد رفتارهایشان.
گذشت، و به لطف محمد حسین دعوا به جای بدی ختم نشد.
من هم فقط نگاهش میکردم و به او قبطه میخوردم.
به اینکه چه ساده با حرف های زیبایش همه چیز را ارام میکند و به فاجعه ای خاتمه می دهد!
ادامه دارد...