eitaa logo
کانون خادمین گمنام شهدا
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
145 ویدیو
7 فایل
کانون خادمین گمنام شهدا: کانونی مستقل ومردمی کانونی بدون وابستگی به نهاد یا ارگانی کانونی که وابسته به #شهداست وبس کانونی که #گمنامی را پرورش میدهد خدایا اخلاصی ازجنس #شهدا عنایت کن با #ما همراه باشید مکان:مشهدخیابان امام رضا ادمین: @Khgshohada_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون خادمین گمنام شهدا
📷 گزارش بازدید 🔽 🔰 خانواده محترم ⚘شہید مفقودالاثر⚘ مدافع حرم#سید_هادے_علوے 🕊 #خواهران #کانون_خادم
زمـان: ۱۰ مرداد ۹۷ بازدید خواهـران هم صحبتے با خواهر شهیدے ڪہ خودش یڪ شهید است به همراه همسر بردبار چہ مسائل نابے را بہ ما مےآموزد... دو شهید در یک خانواده! همسر شهید از سفرے برایمان گفتـند ڪہ به بهانه زیارت (ع) مے‌روند اما بعد از ۲۵ روز بےخبرے، سید خبر می دهند ڪہ در سرزمیـنِ بلا هستند، اینڪہ تاب نیاوردند ندای این روزگاران‌ را ڪہ بانوےِ صبر (س) سر مے‌دهند نشنیده بگیرند و اینند مردان ..... خواهر شهید از ویژگی‌هاے نقل مےڪند. اشاره مےڪند بہ ڪہ با دو فرزند و یادگارشان داشتند و اینڪہ در جبهہ بہ معروف بودند! ڪہ براے هر عملیات اول مےخواندند و میشدند شنیده اید ڪہ میگویند به دایی خود میرود؟! واینجاست ڪہ مصداق خداییش را خواهر شهید برایمان بازگو ڪردند... ڪہ فرزندِ رشیدِ ۲۲سالہ شان بعد بازگشت ‌از اولین اعزام دایی خود، اعزام مے‌شوند و طعم را حتی زودتر از سیدهادی میچشند و میرسند به داغِ دلهایی ڪہ در مرداد ۹۶ خوردند ڪہ خبر شهادت پخش شد؛ ولی خبر مے‌دهند ڪہ این خبرِ شهادتِ طلبہ_اے است که با ایشان تشابہ اسمے دارد و اهالے خانہ را چه سرخوش مےڪند ڪہ باز هم خود را‌براےِ خود دارند از تمامے سختے‌هاے نبودن هاے برایمان مےگویند ڪہ مےرسند بہ اعزام... همسر‌مانع راه سید‌ میشوند چون دو و نیم ساله طاقت ایشان را طاق ڪرده تا منصرفش ڪند ولے هر دو با دلخورے از هم جدا مےشود خیلی زود همسر و فرزندان هم راهے مے‌شوند و چہ ڪہ با چہ شروع شد.... همسر حوالے نماز صبح خواب مے‌بینند ڪہ از ناحیہ قلب به شهادت رسیده وچون دلخورند اڪراه دارند ڪہ براے دیدن پیڪر جلو بروند ولے وقتے ڪمے جلو مےروند پیڪر به ایشان لبخند میزد واین لبخند عاملے مےشود براے آشتے! و چہ بینشان موج مے زند....! هم دقیقا در همان شب عیناً همین خواب را دیده اند! و درجواب دلتنگے هاے خانواده قول مےدهد این بار ڪہ برگردد بار است و به قول خود هم کردند... وهمین بار دراربعین۹۶ درسن۳۴سالگی به فیض شهادت نائل شدند... وچه ! شهادتے که برای حضرت زینب(س) را درپی داشت! وحتی هنوز هم‌پیڪرش برنگشته تا شود برای دردِ دل همسر و فرزندان و اے ڪاش ما همہ مفقود شویم در راه زینب(س)... ما مفقودینِ در بارِ گناه! 🆔 @khgshohada_ir
💢#خاطرات_شهدا💢 پدر شهید تعریف می کرد که: غلامرضا خیلی اهمیت به #نماز_اول_وقت میداد. در صورتی که در #ماه_رمضان با توجه با اینکه بنده پدرشم اغلب اول افطار میکردم بعد نماز میخوندم... ولی پسرم اول #نماز میخوند بعد #افطار میکرد اون هم #نماز_با_توجه... خاطره ای از شهید مفقودالاثر مدافع حرم #غلامرضا_محمدی ساکن مشهد #چهارشنبه‌های_شهدایی #کانون_خادمین_گمنام_شهدا 🆔 @KhGShohada_ir
روایتگری زندگی از زبان همسرشان : به نام خدا ✍🏻 شهید محمد رضایی از شهدای دهه هفتادی بودن 💠خصوصیات اخلاقی ایشون خیلی مورد قبول من بود به ویژه اینکه خیلی به شون اهمیت میدادن و هیچ وقت نمازشون قضا نمیشد خیلی رو احترام به اعضای خانواده حساس بودن... به حلال بودن روزی سر سفرمون خیلی اهمیت میداد مخصوصا اینکه حق کسی را نخورده باشد... ✍🏻محمد اقا سال ۹۳اعزام سوریه شدن حدود سه ماه منطقه بودن هنگامی که به درجه رفیع شهادت رسیدند شدن و هیچکس به من خبر نمیداد... پدر مادرشون خبر داشتن ولی به خاطر دل من سکوت کردند... تا اینکه روز موعود رسید و پس از گذشت هفت ماه بی خبری و چشم انتظاری به من خبر دادند ک پیکر همسرم مفقود شده... اون مدت خیلی شرایط سختی داشتم و حال روحیم مساعد نبود.. افسرده شده بودم مجبور به مصرف دارو بودم... همه غصه ام یادگاری محمد،مریم بود... مریم من باباشو ندید... دخترم سایه پدر بالا سرش نبود... دخترم کوچیک که بود چیزی متوجه نمیشد اما الان که وارد شش سالگی شده همش میپرسه مامان چرا بابا رفت ؟ چرا من بابامو ندیدم ؟ همه دل خوشی دخترم این بود که بعضی شب ها خواب پدرش رو میدید.... ✍🏻یه شب بود ک خواب پدرشو دید مثله همیشه اومد برام تعریف کرد که... درخواب بابا اومد بود برام بستنی خریده بود و کلی باهام بازی کرد.. فردایه همون روزبود که خواب مریم تعبیر شد خبر برگشت پیکر محمد اقا رو بهمون دادند... ✍🏻شهیدمون اصفهان به خاک سپرده شدن و چون ما مشهد زندگی میکنیم دیر به دیر به دیدنش میریم من یک مشت از خاک ارامگاهشون رو با خودم اوردم و لحظه های دلتنگی این خاک میشه مرحم دلتنگیم...باهاش حرف میزنم ازش کمک میخوام میدونم که اقا محمد صدامو میشنوه چون کمک های ایشون رو دیدم و به بودنش ایمان دارم.... 🆔 @KhGShohada_ir
.|بــه‍ نـامـِ خـدایی کـه‍ عـزّت میده‍د، هرکـه‍ را کـه بخـواهـد|. 💠 ، متولد۵۵ و اهل افغانستان. ✍🏻او درحالی پا به دنیا گذاشت که از نعمت پدر محروم بود و در ۱۶سالگی با فوت مادر به ایران عزیمت کرد. ✨اهمیت او به و و و اسحاق ، همسرشان را دلباخته میکند در سال۹۰ ازدواج و درسال۹۲ زندگی مشترک خود را آغاز میکنند. ✍🏻 اسحاق گلایه داشت، از پدران مدافع حرم، که اگر بروید و برنگردید فرزندانتان چه میشوند؟ چرا که خود طعم تلخ را چشیده بود و دلش میسوخت از نبود پدری برای فرزندش... اما بعد از رفیقش، ، نظرش عوض شد و در مرداد۹۴ قصد رفتن به سوریه کرد. ✍🏻 در همین روزهای پر از آب وتاب رفتن؛ همسر، محمدعلی را هفت ماهه در شکم دارد. اسحاق حرف از جدایی و رفتن میزند و همسر همه کار میکند برای نرفتن و ماندن... و خدا میداند در دل چه گذشته و میگذرد. تا اینکه اسحاقِ خوابش را برای همسرش تعریف میکند، خوابی که حضرت زینب(س) به او گفته بودند که: «جای تو اینجا نیست، جای تو است». دل همسر میلرزد و با خود میگوید وقتی خود بانو دعوت کردند من که باشم رضایت ندهم؟! ✨ اسحاق رفت و در پنجاه روزگی فرزندش آمد؛ برخلاف انتظار، محمدعلی غریبی نمیکرد و در آغوش پدر بسیار آرام بود. ✍🏻 اسحاق تا سه دوره راهی سوریه میشود. آخرین اعزامش در فروردین ۹۵، همسر که روزها و ساعتها به انتظار دوباره دیدن و حتی شنیدن صدای همسرش بود، با زنگ تلفن، در عصر روزی غمین به خود آمد. اسحاق خبر از اعزامش به خط مقدم داد و التماس دعا داشت و گفت نیرو لازم دارند، باید تغییر موقعیت بدهد و دوهفته دیگر تماس میگیرد... صحبتشان تمام نشده بود که تلفن قطع شد. یک ماه گذشت، خبری از اسحاق نشد، کابوس های هرشب همسرش و دیدن او در اسارت، او را بی تاب و وحشت زده کرده بود، طوری که راضی به شهادتش بود ولی اسارت نه. ✨ در بیداری، حضور پررنگش را در خانه احساس میکند ولی دم نمیزند که دیگران نگرانش نشوند. ✨ این روزها هایش را در کنار سجاده اش، با خدایش می گوید. این روزها هنوز خوابش را میبیند ولی دیگر آن ها کابوس نیستند، ✨و محمدعلیِ در آستانه ی ۴سالگی، حال بیشتر میکند و به همه در جواب پدرت کجاست، با افتخار میگوید: پدر من به سوریه رفته و شهید شده و پیش خداست، ما هم قراره بریم... و این روزها را با خیال پدر، پر میکند و هنوز هم کنار بالش کوچکش، بالش پدر را جا میدهد و سکوت را برقرار میکند تا پدر آرام‌ بگیرد. 💠و همچنان پس از گذشت سالها، خبری از اسحاق نیست.... کسی چه میداند، شاید دلش میخواسته، همانند مادرِ همهٔ شهدا، سنگ قبری برای گریستن نداشته باشد و در بیاساید. ✨خوش به حالشان که خریدارشان فاطمه(س) بوده است. خوش به حالشان... 💢چهارشنبه ۸خردادماه ۱۳۹۸💢 🆔 @KhGShohada_ir
🔅 ✍ چرا اومدم؟ به خاطر علاقه به دین اسلام و برای اینکه به عنوان یک بسیجی کار بزرگی کنم اسلام در خطره اسلام در خطره برای اسلام باید از همه چیزمان بگذریم سوریه جاییه که ما میتونیم به خدای خودمون نزدیک بشیم غیرتم اجازه نداد شیعه تنها بماند به هم سن و سالای خودم میگم و رو فراموش نکنید. آنجا دختر بچه هایی بودند که برای اینکه پاهایشان خار نرود، آن ها را با لباس پاره میبستند. اگر دوباره نروم، کرده ام...‌ ✍ اینها صحبت های جوان ۲۰ ساله‌ای است که پیکرش در عملیات تل زرد و در نبرد کوهپایه‌ای جا ماند. همانجا که وقتی خودش و تک‌تیر‌انداز‌هایش از سه طرف محاصره شدند، بالای کوه رفتند تا بهتر مبارزه کنند اما همان بالا، برای همیشه جاودانه شد. ✍ محمد آرش، در سوریه به ملقب بود. شاید بخاطر اینکه در محرم متولد شد و در همان محرم هم به رسید. متولد ۶ خرداد ۷۵ بود و درست در ۲۰ سالگی و در سال ۹۵ برای دفاع از حریم حرم عقیله بنی هاشم پر کشید و شهید شد. ✍ از آن‌هایی بود که خاکش را با عشق به مسجد و مذهب سرشته بودند. مکبر، مؤذن و آشپزی مسجد، از جمله افتخاراتش بود و از برکات همین عشق بود که عاقبتش ختم به شهادت شد. بعد از اینکه فهمید در عراق و سوریه چه میگذرد، عزم دفاع کرد اما شرط پرواز است. پس باید به خواهر و شوهر خواهر، متوسل شود و سرانجام بعد از یکسال، مادر راضی می‌شود. ✍ محمد آرش و خواهرش از آن دسته خواهر و برادرهایی هستند که پای مکتب خواهر و برادر ، حسین(ع) و زینب(س) بزرگ شده بودند. آنگونه که روایت خواهر از رفتن محمد، شما را به یاد می‌اندازد. خواهر اشک می ریزد و از لحظات رفتن می‌گوید: ✍ خودم کوله‌اش را آماده کردم. هر دفعه که می‌آمد، شکلات می‌گرفتم و با ورودش به حیاط به روی سرش میریختم و بچه‌ها با صدای «دایی اومد» «دایی محمد اومد» خوشحال، به دورش می‌چرخیدند. به محض ورودش به پاس احترام، بر دستان و پاهای مادرم بوسه میزد. وقتی نماز میخواند، گویا در آسمان بود. این محمد، شده بود. حق داشت خواهر وقتی که میگفت هر دفعه زیباتر میشد و قامتش کشیده‌تر؛ ناسلامتی قرار بود به ملاقات برود. اما آخرکار خواهر شک کرده بود. هنگام وداع سرش ناخودآگاه به روی سر محمد قرار گرفت. ✍ او اسم آخرین فرزند خواهر را انتخاب می کند و میشود ارثی از دایی محمد برای فرشته کوچک خواهر. این فقط بخشی از ماجراست... ✍ از مادر چیزی نمیگویم فقط همینقدر که مادر بعد از سه سال با هر زنگ در و با هر صدای تلفن و در هر لحظه ای از زندگی محمد آرش است. هر وقت دلتنگ می شود با خدا حکایت محمد آرش را بیان می‌کند و حالا بعد از اینکه مهمان حضرت زینب (س) میشود، به فرزندش حق می‌دهد که برای رفتن اصرار میکرد. به قول خودش «محمد آرش راهش را انتخاب کرده بود». محمدآرش همان جوان ۲۰ ساله‌ای است که تا به آخرین اعزام کسی نمیدانست او فرمانده است... و همان جوانی که لحظه آخر تکبیر الله اکبرش لرزه بر جان داعشی‌ها می‌انداخت... شرح دلتنگی برقرار و باقیست اما روزی محمد برمیگردد... حالا او را حس می‌کنند اما باز هم برقرار است... برایشان دلتنگیم و دلسوز کاش به دعایی دستمان را بگیرند... 🆔 @KhGShohada_ir