[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ خاطرات #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🌀قرآن خوانِ مدرسه بودم؛ یک کتاب دینی را
هم وقت به ما درس میدادند به نام تعلیمات
دینی، برای آنوقتها کتاب خیلی خوبی بود، من
تکّههایی از آن کتاب را که فصلفصل بود، حفظ
میکردم. به هر حال، گاهی انسان به فکر آینده
میافتد، اما من از اینکه چه زمانی به فکر آینده
افتادم، هیچ یادم نیست، اینکه در آیندهی زندگی
خودم، بنا بود چه شغلی را انتخاب کنم، از اول
برای خود من و برای خانوادهام معلوم بود.
⤴️همه میدانستند که من بناست طلبه و
روحانی شوم. این چیزی بود که پدرم میخواست
و مادرم به شدّت دوست میداشت، خود من هم
علاقهمند بودم، یعنی هیچ بی علاقه به این
مساله نبودم.
⤴️اما اینکه لباس ما را از اول، این لباس قرار
دادند، به این نیّت نبود، به این خاطر بود که پدرم
با هر کاری که رضاخان پهلوی کرده بود، مخالف
بود _از جمله اتحاد شکل از لحاظ لباس_ و
دوست نمیداشت همان لباسی را که رضاخان به
زور میگوید، بپوشیم.
⤴️میدانید که رضاخان، لباس فعلی مردم را که
آنزمان، لباس فرنگی بود، و از اروپا آمده بود، به
زور بر مردم تحمیل کرد.
#استاد_سید_علی_خامنه_ای
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
|🌼🌿|
[ #سپیدانھ✨ ]
.
.
جهاداو،جهادبزرگےبود
وخداوندنیزشهادتاوراشهادتبزرگے
قرارداد(:🌿💕
#روزتونشهدایے
#شهیدحاجقاسمسلیمانے
.
.
[وصبحبےتومانندشبتاریكاست..🥀]
http://Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #صبورانه🥀]
•
°
هردومون واقعاعاشقهمبودیم(:❤️' طوریکہقبلازهࢪکاریبهجایاینکه
منفعتشخصیِخودمونرودرنظࢪبگیریم
عشقبینمونروپیشمےکشیدیم🖇'🌱💕
مثلاآقامهدۍمےگفت: زهراجان!فقط
بهخاطـرِشمااینکارومےکنم؛یامےگفت:↯
چونشمادوستداریاینڪاروانجام میدم.
یادممےآد کہقبلازانجامهࢪکاری
اینڪلماتخیلۍزیادبینمونمبادلھمےشد(:
#همسر_شهید_مهدی_بختیاری
#شهید_مهدی_بختیاری
°
•
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
•°🏴🥀
[ #دردونہ ]
وایی بابایی🙊
انقد خوشحالم🥺❤️
اون آقا بد اخلاقه بهم گفت الان میای پیشم😃😍😍😍😍😍😍
بابا خیلی دلم برات..
بابا؟!
این تشت چیه دیگه؟!
گ..گفتن..ت..تو قراره بیای...
ب..ا..ب..با..💔(: ..!
من..من..با..ب..ا..بابای..خ..خودم..و..م..می..خوام
بابام خیلی خوشگل بود..🖤💔🥀
دردونهی امروزمون برای سه ساله ارباب...(((:
[بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ
حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ🖤]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
•°🏴🥀
[ #شہید_زندھ💖]
بگردید یه رفیق خدایی پیدا کنید که وسط میدون مین گناه دستتون رو بگیره :)!
-حاج حسین یکتا♥️!'
[شࢪط شهید شدن شہید بودن استـ😉]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱]
چند شب پیش وقتی کاروان
کنار درختی توقف کرد
سرها را آویختند به شاخههای درخت
تا کمی نیزه دارها استراحت کنند؛
دخترک سه ساله کاروان
دستهای کوچکش را بلند کرد به سمت سر بابا؛
شاخه پایین آمد، رقیه بابایش را بوسید؛
از بابایش قول گرفت زود سراغش بیاید ...
پدر مهربان و غریبم
کاش من هم رقیه وار شما را میخواستم؛
کاش دعاهای من هم رنگ صداقت داشت؛
اگر اینطور بود وقتی دستهایم
شما را تمنا میکرد خالی برنمیگشت ...
به آبله های پاهای رقیه
اللهم عجل لولیک الفرج
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
4_582493935813787788(1).mp3
8M
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
هر کی اهل بلاست بسم الله ...
#حاج_حسین_یکتا
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
✨﷽؛✨
🌺☘️🌺
⚜هیچ بیــمار نگردد ز مطبتــ نومید
⚜دردمندان سوی تو بهر شفا می آیند
#امام_رضا_جانم
🌹یاضامن آهو🌹
🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ*
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتاد
لب هاي ناصر بـه هـم قفـل شـده و نـاي گـشودن نـدارد . 😞
دوربـين، وسـط دست هايش تكان تكان مي خورد. چشم هايش را از دوربين مي كنـد و از سـوراخ
اتاق ديده باني؛ به گلدسته هاي مسجد جامع مي دوزد.👀
گلدسته ها را نگاه مي كند و ميگويد:
ـ و... و.. ولي درد منو بي... بي... بي... بيمارستان مداوا نميكنه. 😔
صالح، اين راه را هم بر او ميبندد:
ـ ولي تو بايد امتحان كني؛ همين طـوري نمـي تـوني بگـي . فعـلاً وظيفـة تـو خوابيدن تو بيمارستانه؛ بخواب، اگه بهتر نشدي اقلاً پيش خـدا و و جـدانت گير نيستي. 😌
ناصر از گلدسته هاي مسجد جـامع دل نمـي كَنـد . قـد و بالايـشان را تماشـا ميكند و دلش را تا آن سمت شهر پـر مـي دهـد . 🥺
پلـك هـايش، تندتنـد بـه هـم ميخورند و از درزشان اشك بيرون مي زند. دو خط زلال اشك، از گردي حلقةچشم هايش پايين مي سـرد . 🥺
لـب هـاي بـسته اش چنـدبار بـه هـم مـي خورنـد و رشته هاي اشك را پهن تر مي كننـد . اشـك در چـشم هـاي بهـروز و صـالح هـم ميدود. فرهاد به آن دو اشاره مي كند و حضور ناصر را يادآور مـي شـود؛ 😔
گريـةخود را ميخورد و دوباره با ناصر به حرف ميآيد:
ـ ناصرجون، خودت كه مي دوني ما تا چند وقت ديگه برنامـه هـامونو شـروع ميكنيم. اگه بري تهران، پدر مادر ما و بچه هاي ديگه رو هـم مـي بينـي و از حال ما باخبرشون ميكني. 😃
لب ها و پلك هاي ناصر هنوز به هم مي خورند و اشك هايش هنوز مـي بـارد اما سكوت كرده و لبش به هيچ سخني باز نمي شود. بچه ها هم از گفتن مي افتند كه ناصر بي ميل ميگويد:😞
ـ باشه؛ ميرم
حالا با صداي بلند گريه مي كند و بغضي كه گلـويش را بـه چنگـال گرفتـه ميتركاند. خودش را به صالح - كه نزديك تر است - مي چسباند و به آغوشـش ميكشد.😭
صالح هم او را به بغل مي گيرد و بر شانه هايش بوسه مي زند. فرهـاد و بهروز هم مي آيند. از چشم هاي بهروز و فرهاد و صالح، فقط اشـك مـي آيـد 😭
اشك بيصدا - اما ناصر دردش را با فرياد بيرون ميريزد؛ فرياد و اشك.
بچه ها از هم كنده مي شوند. ناصر دوبـاره نگـاهش را بـه سـمت مـسجد و جنت آباد ميبرد و ميگويد:
ـ مي... مي... مي... رم؛ اما زود برميگردم؛ خيلي زود!
از پله هاي نگهباني پايين مي آيد و خودش را به كوچه مـي رسـاند . 🏃♂
پاهـايش سنگين شده اند و آنها را به زور از جا ميكند و به دنبال خود ميكشد.
آفتاب تـا نيمه هاي آسمان بالا آمده و نورش را بر در و ديـوار و كـف كوچـه هـاي شـهر پاشيده است. 🌞
چند روز است آفتاب جان گرفته و پيش از ظهر گرم مي شود. ناصر كتش را درمي آورد و روي دست لرزانش تا مي زند و مي خواباند. دوربينش را مي نوازد و در و ديوار شهر را با حسرت نگاه ميكند. 😞
پاي ديواري مي ايستد و قد و بالاي آن را ورانداز مي كند. چند جـاي ديـوار گلوله نشسته و شكمش را آر .پي.جي سوراخ كرده است .😭
ناصر به جاي گلوله ها زل مي زند و روي آنها دست مي كشد. از كف كوچه - زيـر جـاي گلولـه هـا -چيزي ميجويد. سرش را به چپ و راست ميگرداند و با خود زمزمه ميكند: 👀
ـ آ... آ... آلبوغيش، آل بوغيش، اينجا شهيد شـد؛ همينجـا ! خـونش هنـوز روي
ديواره. آلبوغيش، آلبوغيش عزيز؛ اون روز چ ... چ... چقدر تشنگي كـشيدي
و آخرش هم آب را... را... را... راديات خوردي؟ آ... آ... آ... آلبوغيش...
دوربينش را بيرون مي آورد و سمت سوراخ گلوله ها مـي گيـرد😢
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ خاطرات #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🌀از اوائلی که به مدرسه رفتم با قبا رفتم؛
منتها تابستانها با سرِ برهنه میرفتم. زمستان
که میشد، مادرم عمامه به سرم میپیچید. مادرم
خودش دختر روحانی بود و برادران روحانی هم
داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود، سرِ ما
عمامه میپیچید و به مدرسه میرفتیم.
⤴️البته اسباب زحمت بود که جلوی بچهها، یکی
با قبای بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعاً مقداری
حالت انگشتنمایی و اینها بود، اما ما با بازی و
رفاقت و شیطنت و اینطور چیزها جبران
میکردیم و نمیگذاشتیم که در این زمینهها
خیلی سخت بگذرد.
⤴️دورانهای کلاس اول و دوم و سوم را که
اصلا یادم نیست و الان هیچ نمیتوانم قضاوتی
بکنم که به چه درسهایی علاقه داشتم، لیکن در
اواخر دورهی دبستان _یعنی کلاس پنجم و
ششم_ به ریاضی و جغرافیا علاقه داشتم، خیلی
به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم بخصوص
علاقه داشتم. البته در درسهای دینی هم خیلی
خوب بودم. قرآن را با صدای بلند میخواندم.
قرآن خوانِ مدرسه بودم.
#خاطرات_نوستالژیک_آقا☺️
#استاد_سید_علی_خامنه_ای🌱
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #سپیدانھ🌅 ]
.
.
مےگفت:
منتازهفهمیدمخداشهادتبهآدمای
سختکوشمیدھ..(:
#روزتونشهدایے
#شهیدمحمودرضابیضایی
.
.
[و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #صبورانه🥀]
•
°
زندگےباآقامهدۍخیلیشیرین بود.
آقا مهدے ،مهربونوشوخطبعبود😂❤️😅
وقتۍمےاومدخونھ ،اونچنانمےگفت
ومےخندیدڪهتوروزهایِسَفَرش،
باخاطرههاےحضورششاد بودم !
آقمھدی فردِمقیدبهمسائل شرعۍو
واجباتومستحباتومسائلبیتالمال بود.↯
یھباریهدونهخودڪارازوسایلش
برداشتمڪهبنویسم✍
وقتےمتوجہشدنگذاشتبااونبنویسم!
😳🤔؟!
گفت:"خودڪارمالِمننیست.مالِبیتالماله."
گفتم:"مےخواستمدو، سہڪلمهبنویسم😕"
گفت" اشکال دارھ..! "
#همسر_شهید_مهدی_باکری
#شهید_مهدی_باکری
°
•
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[#منبر_مجازے✍🏼]
🌱⃢♥️
•
•
🎞 #کلیپ | ⚠️هزار و چهارصد سال با (یک سر بُریده)
بازی کردن..!!
♢استاد دارستانی
•
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
استاد اباذری جلسه چهارم.mp3
4.9M
[ #کبوترانہ🕊 ]
📝 موضوع: #امام_مهدی_در_قرآن
📌 قسمت چهارم
سلسله مباحث مهدویت
#استاد_اباذری
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شہید_زندھ💖]
#تلنگرانہ...🕊
حاج حسین یکتا می گفت:↓
درعالم رویا به #شهید گفتم
چرا برای ما #دعا نمی کنید که #شهید بشیم!
شهیدگفت:↓
مادعا می کنیم؛براتون هم #شهادت مینویسند
ولی گناه میکنید پاک میشه...:)✨
[شࢪط شهید شدن شہید بودن استـ😉]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱]
سلام مولای من ، مهدی جان
سلامتان می کنم به امید گرمای پاسختان و شمیم بهشتی نفس هایتان و ملاحت بی بدیل لبخندتان ...
مگر می شود سلام مرا بی پاسخ بگذارید ؟ ...
مگر می شود لب به پاسخ سلام بگشایید و عطر و عنبر ، جهان را پر نکند ؟ ...
مگر می شود با فرزندتان سخن بگویید و لبخند ، چهره ی زیبایتان را زیباتر نکند ؟ ...
پس خوش به احوال من که هر صبح با سلامی به آستان شما ، میهمان پاسخ و لبخند و مهر شما هستم ...
اللهم عجل لولیک الفرج
#سلام_آقای_من_آقای_دلتنگی
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
سپهبد قاسم سلیمانی: شهدا خیلی با ذکاوت بودند. ذکاوت به این نیست که من در رقابت با رقیبم چه طور عمل کنم تا فلان چیز را تصاحب کنم.
🔺 ذکاوت این است که...
➕ بیانات امام خمینی و رهبر انقلاب در این باره
🔰 نشر دهید
#میراث_سلیمانی
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #رئوفانہ🦋 ]
✨﷽؛✨
🌺☘️🌺
باغ فردوس
اگر قسمت خوبان باشد.......
تار مویی ز غریب الغربا ما را بس✨
🌹یاضامن آهو🌹
🦋*أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ*
✨ *أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج* ✨
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتادیکم
چنـد قطـره خون خشك، روي ديوار به چشم مي خورد، ناصـر از آنهـا عكـس مـي گيـرد و دوباره سرش را به چپ و راست ميگرداند. 👀
ـ آلبوغيش؛ آ... آ... آلبوغيش عزيز! پاهاي ناصر پاي ديوار زخمي مانده اند و رمق رفتن ندارند . چـشم از ديـوار نميكَند. 🥺
صداي سوت خمپارها در هوا مي پيچد و بـه ناصـر نزديـك مـي شـود . 👂
ناصر، كنار ديوار خودش را ول ميدهد و زمين كوچه را به بغل ميكشد. خمپاره بر زمين مي خورد و شكم زمين را مـي شـكافد و خـاك و سـنگ را همراه تكه هاي خود به در و ديوار مي كوبد.😞 ناصـر چـشم بـاز مـي كنـد و بلنـد ميشود؛ پاهاي بي جانش را تا كوچة «حميدزاده» ميكـشاند و مـي بـرد . از خـم كوچه كه مي گذرد، دوباره قدم آهسته مي كند و تماشـاي در و ديـوار را از سـر
ميگيرد.👀
نخلي بر ديوار روبه رويش سر گذاشته و چشم به كوچه دارد . چشم به كوچه و گوش به شنيدن صداي پاي صاحبش خشك شده اسـت؛ خيلـي پـيش كمرش را شكسته اند.😭
نگاهش را از نخل مي كند و در حالي كه هنوز سرش را بـه چـپ و راسـت ميگرداند، جلوتر ميرود و زير لب زمزمه ميكند:
ـ جمشيدجون، ج... ج... جمشيد جونم رفت. جمشيد هم ر... ر... رفت. 🥺
پاي ديوار شكسته اي مي ماند و چشمش را به جمله روي آن مي دوزد: «محل شهادت جمشيد برون».👀
باز هم ميماند، سرش را به چپ و راست ميچرخاند: ج... ج... ج... جمشيد؛ جمشيد عزيز...
دوربينش را به سمت جمله اي كه روي شكم ديوار نشسته مي گيرد. دوربـين و دست چپش را به صورت مي چسباند و بـه آنهـا فـشار مـي آورد؛ همـين كـه لرزشش كمتر شد، عكس مي گيرد. دوباره دوربينش را نوازش مي كند و از سر و
رويش خاك ميگيرد. 😞
انگار جمشيد برون و آلبوغيش ميان دوربـين او هـستند و دارد سـر و روي را نوازش ميكند.
ـ جمشيد رفت؛ آلبوغيش رفت؛ ر... ر... رسول رفت؛ شهنازم رفت؛... نگاهش را دوباره به جمله ر وي ديوار مي دهد. نگاهش مي كند و بي ايـن كـه چشم از آن بردارد، عقب عقب ميرود و همچنان واگويه ميكند.👀
به خانة سيد حسين مي رسد كه با بمباران ، بر سر صاحبش فرود آمـد و جـز دختركي كه ناصر او را با خود برد بقيه زيـر آوار ماندنـد . پاهـايش جلـوي تـل خاك بر زمين مي چسبد و هم انجا مي ماند. 😱
چشمش به جايي كـه افـراد خانـه را براي تشييع گذاشته بودند مي افتد. سرش گيج مـي رود و روي پاهـايش خـراب ميشود. تن كوفته اش روي خاك آوار مي شود و سـرش را ميـان دسـت هـايش ميگيرد. 😱
ياد دختـرك مـي افتـد كـه آن روز وقتـي خواسـت كنـار پـدر و مـادر بگذاردش و به خط برود، دنبالش مي آمد و گريـه مـي كـرد .😭
دلـش هـواي او را ميكند، اما نمي داند دايي دخترك از تهران كجا بردش . دلش ميخواهد جـاي او را مي دانست و سري به او مي زد. سرش را از ميان دست هايش بيرون مـي آورد. دست هايش مي لرزند و دوربين را هم تكان مي دهند. مـي خواهـد بلنـد شـود، امـا نيم خيز كه مي شود به زمين مي خورد.😔
سرش دوباره ميـان دسـت هايش مـي رود و
اسير ميشود: اي خدا؛ اي خدا... خ... خ... خ... خودت ك... ك... كمك كن؛ اي خدا...
سرش را از ميان دست ها بيرون مي آورد. چشم هايش قرمز شده و چهـره اش مچاله. چشم هايش به دودو افتاده و قدرت باز ماندن ندارند. 👀
عكس بزرگ جهان آرا، روي ديواري، چنـد قـدم آن طـرف تـر، حواسـش را ميبرد. جهانآرا، لباس زيتوني رنگ سپاه را پوشيده و مثـل هميـشه مـي خنـدد . 😃
ناصر زير عكس را، بلند، مي خوند: «مهم نيست كه چقدر شهيد بدهيم؛ مهم اين است كه مكتب بماند». ☺️
چندبار چشم هايش را به هم ميزند.👀
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ خاطرات #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🌀پدر و مادرم، پدر و مادر خیلی خوبی بودند.
مادرم یک خانم بسیار فهمیده، باسواد، کتابخوان،
دارای ذوق شعری و هنری، حافظشناس -البته
حافظشناس که میگویم، نه به معنای علمی و
اینها، به معنای مانوس بودن با دیوان حافظ-
و با قرآن کاملا آشنا بود و صدای خوشی هم
داشت.
⤴️وقتی بچه بودیم، همه مینشستیم و مادرم
قرآن میخواند، خیلی هم قرآن را شیرین و
قشنگ میخواند. ما بچهها دورش جمع میشدیم
و برایمان بهمناسبت، آیههایی را که در مورد
زندگی پیامبران است، میگفت. من خودم اولین
بار زندگی حضرت موسی "علیه السلام"، زندگی
حضرت ابراهیم "علیهالسلام" و بعضی پیامبران
دیگر را از مادرم -به این مناسبت- شنیدم. قرآن
که میخواند، به آیاتی که نام پیامبران در آن
است میرسید، بنا میکرد به شرح دادن.
بعضی از شعرهای حافظ که هنوز بعد از سنین
نزدیک شصت سالگی یادم است، از شعرهایی
است که آن وقت از مادرم شنیدم. 📆۷۶/۱۱/۱۴
#خاطرات_نوستالژیک_آقا☺️
#استاد_سید_علی_خامنه_ای🌱
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌷| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #سپیدانھ🌅 ]
.
.
ولبخندتوزیباترینطرحاست
..ایشهید(:
#روزتونشهدایے
#شهیدقاسمسلیمانے
.
.
[و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #صبورانه🥀]
•
°
دࢪ یڪ جمله مےگویم
عباس پایش را جا پاۍ حضرت عباس؏
گذاشت؛عباسگونه زندگے ڪرد و
عباسی شھید شد، تنها تربیت من نبود،
در وجود خود عباس چیزهایی بود ڪه توانست عباسوار زندگے ڪند و برود..🦋🌸
🎙راوے:مادر شھید
#شهید_عباس_ابیاری
°
•
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
•°🏴🥀
[ #دردونہ ]
فرزند شھید احسان حاجی حتم لو🤭❤️
#شهید_احسان_حاجی_حتم_لو
[بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ
حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ🖤]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
•°🏴🥀
••🖤🕊••
#خادمانه | #چفیه
#ختم_صلوات امروز بہ نیت:
•• شهید رضا ایزدیار ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🖤
[🥀]ارسال صلوات ها
[🥀] @Deltang_Karbala99
جمع صلـوات گذشتہ:
• ۹۰۰ •
ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇
@Khadem_Majazi
••🖤🕊••