خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_بیست_پنجم ناصر مي ماند. نميداند كه چه بگويد . دلش مي خواهد ق
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_بیست_ششم
همين كه ناصـر
به كنار رختخواب هاي ولو شده در پاي درخـت كُنـار مـي رسـد و سـلاحش را روي زمين مياندازد، مادر متوجه تفنگ ميشود:👀
ـ ننه، اين چيه؟
ـ قاتل دشمن!
ـ چرا آورديش اينجا؟ اقلاً بگذارش اونورتر!
ـ نترس مادر؛ غريبه هست؛ اما از اين به بعد پاش به خونة همه مون وا ميشه.😞
ناصر، روي رختخواب هاي وسط حياط مي نشيند و پاهايش را دراز مي كنـد
و ميگويد:
ـ خب ننه، اينجا چه خبر؟
ـ هيچي ننه،؛ اينجارم چند روزه دارن مي زنن. يه وقت ديدي ما هـم از اينجـا
رفتيم. اما ميگن تو راه آهن، بليط گير نمي آيد. ميگن روزي چنـد نفـر زيـر
دست و پا له مي شن و آخرشم بيشترشان دست خالي برمـي گـردن .😔 دو روز
بايد اونجا بخوابي تا دو تا بليط بگيري. برق شهرم كه چند روزه قطع شده.
صداي «گرومب» انفجاري، حرف هاي مادر را مي برد و بر در و ديـوار شـهر
لرزه مياندازد. مادر، وحشتزده ميگويد:
ـ يا فاطمة زهرا، دستم به دومنت!😱
گوشه اي همه تيز ميشود و بقيه صدا را در هوا ميجويند. 👂ناصر ميگويد:
ـ زير اين همه تركش خمپاره، بيرون ميخوابين؟!
مادر، با درماندگي ميگويد:
ـ پس چه كنيم ننه؟ بريم توي اتاق تا با بمب، سقف رو سرمون خراب كنن؟!😢
دلِ ناصر مي گيرد و كينه اش به دشمن بيشتر مي شود. دستش ناخودآگـاه بـه
طرف كلاشي مي رود كه كنارش آرام خوابيده است . ميخواهد تن كوفتـه اش را
از زمين بكند و به طرف خط راه بيفتد كه مادر ميپرسد:
ـ بميرم ننه؛ اونجا خيلي گشنگي و تشنگي ميكشين، نه؟
ـ حالا ديگه نه . تا چند روز پيش، بچه ها از گشنگي علف بيابون مي خوردن و از تشنگي آب راديات ماشين؛ اما حالا روز به روز داره بهتر ميشه.☺️
همه در تاريكي نشسته اند و تنها روشنايي حياط، سرخي آتش سـيگار پـدر
ناصر است كه خاموشي ندارد . 🚬پدر سرش را پايين انداخته و گوشش را به ناصر
داده است.👂 دايي و زندايي هم گوش به او سپردهاند. چـشم مـادر از تـن كوفتـه
ناصرش جدا نميشود:
ـ ننه، ناصر، چشمات پر از خوابه؛ بيا يه چرت بخواب.😴
ناصر درمي ماند؛ مي خواهد چيزي بگويد ، اما نمي تونه، مادر، دوبـاره اصـرار
ميكند:
ـ بيا ننه، يه دقيقه چشم هاتو رو هم بذار.
ـ ننه جون اصرار نكن . روي اين زمين دشمن خوابيده؛ مـن چطـور مـي تـونم
بخوابم؟😞
زن سكوت ميكند. بلند و حسرت بار آه ميكشد و ميگويد:
ـ خدا نابودشون كنه.
شليك، از دور شنيده ميشود. مادر، دوباره ميگويد:
ـ پسرداييات، سرشب راديو عراقو گرفت.😢
چشم ناصر ناگهان به طرف پسردايي مي رود و او را كه كنا ر رختخـواب هـا
لميده است ميپايد.👀 مادر ادامه ميدهد:
ـ رجزخوني مي كرد. ميگفـت مـا مـي خـوايم تـا اهـواز بـريم و عـرب هـاي
خوزستان رو آزاد كنيم.
ناصر برمي آشوبد:
ـ مگه از روي جنازة ما رد بشن! 😡
مادر هول ميشود:
ـ خدا نكنه... ميگم ننه، ناصر، تو كه مريضي؛ دست هات مـي لـرزه، كـاري از
پيش نميبري. تو ديگه نرو!😭
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🕊| واقعاً یکی از آرزوهای ما این است
که در قیامت با شهدای شما محشور بشویم
و ما را شفاعت کنند و ما هم منتفع بشویم.
👥| جوانهای شما، شهیدان بزرگوار ما،
شهدای پُرانگیزه، باایمان، شجاع، که برای
دفاع از حریم اهلبیت (علیهمالسّلام)
داوطلب شدند و با اصرار رفتند و جنگیدند،
مجاهدت کردند و در مقابل دشمن ایستادند
و به شهادت رسیدند امّا درواقع پیروز شدند.
🗓1397/12/22
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #دردونہ👼]
مادرمیگہ:
ساعت9شب ڪہ میشه، بهونھ گیرے
زهرا وفاطمه شروع میشہ..
آخه..
هرشب ساعت 9سعید ازسرڪار برمیگشت😍
و زنـ🔔ـگ خونہ رو مےزد وتا آخرشب بساط خندھ وبازے بچہها بهراه بود❤️
#همسر_شهید_انصاری🦋🌸
[بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ
حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
با نام تو مولای جان هر روز برپا می شوم
با اشک چشم و عهد خود وصل به دریا می شوم
دل را گرفتم از همه امّید بستم بر شما
با این وفا و همدلی راهی به فردا می شوم
از نارفیقان بین جدا همراه با یاران نگر
با توبه از جرم و گناه حرّی به مولا می شوم
شکر خدا آرم به جا دست دعا آرم بر او
زین پس به راه حق فقط من خود مهیّا می شوم
نادم ز کردار خودم سر را فکندم بر زمین
در ارزوی مهرتان همچون زلیخا می شوم
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دلمهواےشلمچہڪردہ♥️
سرزمینعشق↑سنگرهاےنور..✨
لالہهاےخونین خاڪمقدسجبهہ🌷
ڪهبوےبهشٺمیدهد🌸
دلمقدمگذاشتنبہآسمانرامیخواهد👣
اما...حیفــــ از زمان ها...✨
حیفـــ از محروم شدن 🌱
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
#بازنشر طرح به مناسبت سالروز تولد شهید ابراهیم هادی🌺
✨به نام خدا
🍃در میان فکه در #کانال_کمیل،بویی آشنا می آید.بوی شجاعت و پهلوانی،بوی غیرت و همتِ، #علمدار کمیل؛روزه خوان حضرت زهرا(س) شهید ابراهیم هادی کسی که پهلوانیش زبان زد است و دلاور مردیش بی نظیر💪
🍃نمی دانم چه سریست که مهربانیش،منش پهلوانیش و رسم #جوانمردیش پلک هایمان را دریایی میکند. پهلوانی که نمیگذاشت آب در دل دوستان و آشنایانش تکان بخورد،حتی دست یاریش به نا آشنایان هم میرسید و دستگیری میکرد.
🍃او تنها یک دوست و یاور نبود؛ بلکه همچو پدری مهربان بود. #پدری که نبودش طعم تلخ یتیمی را به دل محبانش گذاشت. ابراهیم یاری گر همه اشان بود و دلیل هدایتشان، مرد میدان نبرد بود و شهامت عجیبی داشت. چهره خندانش آبی بود برآتش غم ها و #روضه های پر شورش مرحمی بود بر زخم های دلتنگی💔
🍃در ورزش بی رقیب بود،همانطور که منش پهلوانیش را کمتر کسی داشت
شاید نتوان منشش را وصف کرد
اما میتوان با شور در باره اش سخن گفت. حرف هایی بی انتها از جوانمردیش، شهامتش و حتی آن #شهادت پر شورش.
🍃کسی که تا آخرین نفس جنگید و در فرجام با لبان عطشان به #عشق اباعبدالله الحسین پرکشید و به آرزویش رسید🕊
🍃آرزوی گمنامی که کابوسی برای #سلبریتی هاست. به قول خودش هرکسی ظرفیت #مشهور شدن ندارد
آری درست است. اما کاش بود و میدید که آدمها به هر در میزنند تا مشهور شوند و خودی نشان دهند.
🍃دگر این روزها، هرکسی لیاقت #گمنام ماندن و شهادت را ندارد. اما هنوز در میان #فکه ، در میان کانال کمیل، نام سردار گمنامش؛ #ابراهیم_هادی به چشم میخورد.
✍نویسنده: #بنت_الهدی
🌸به مناسبت سالروز #تولد
#شهید_ابراهیم_هادی
📅تاریخ تولد : ۱ اردیبهشت ۱٣٣۶
📅تاریخ شهادت : ٢٢ بهمن ۱٣۶۱
📅تاریخ انتشار : ٣۱ فروردین ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : یادبود _ بهشت زهرا
#استوری_شهدایی #گرافیست_الشهدا
#سلام_بر_ابراهیم #راز_کانال_کمیل
[ #رئوفانہ🦋 ]
عدد هشٺ پر از فیض خداسٺ✨🍃∞
هشٺ در مذهب ما آب بقاسٺ✋🍃∞
افطارِ هشتمِ ماه رمضـاڹ
دل ما در بہ درِ ڪوےِ رضـاسٺ🕊∞
#یا_سریع_الرضـا ❤️
#به_حق_امام_رضا(ع) 🕌
#العفو_یا_الهی🙏
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_بیست_ششم همين كه ناصـر به كنار رختخواب هاي ولو شده در پاي د
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_بیست_هفتم
نه ننه ، من همون روز اولم بهت گفتم : بگو جون مي خوام تا هم مـن نثـارت
كنم و هم دادش حسين، اما دم از نرفتن نزن . تو كه نمي دوني بچه ها چقـدر
تنهان، نميدوني كه با چي دارن ميجنگن.😔
مادر سر تكان ميدهد و ميگويد:
ـ بميرم الهي؛ ولي حسينم كه رفته؛ شهنازم كه رفته؛ اقلاً يكيتون بمونيد.😭
ناصر آرامتر ميشود.
ـ اونا برا خودشون رفتن، عوض من و شما كه نرفتن . تو و بابـا هـم پيـرين و
كاري ازتون ساخته نيست، اگه نه، شما هم بايد مي اومدين ننه. ☺️
پدر، هنوز به سيگارش پك مي زند، در خـود اسـت و مثـل هميـشه چيـزي
نميگويد. 🚬ناصر به دلداري مادر است كه دست پسردايي روي راديـو مـي رود و
صداي آن را بلند ميكند:
ـ ...فرماييد، توجه فرماييد! خلق هاي تحت ستم عرب، توجه فرمائيد!😠
گوش ها همه متوجه راديو مي شود و در انتظار دريافت خبر مي ماند، اما تيـر
نگاه ناصر به تن پسردايي نشسته است.👂👀
ـ هم اكنون ارتش آزاديبخش عراق، از پلنو گذشته است و ميرود تا همة شما
اعراب در بند را از يوغ مجوس...
ناصر استكان نيمه تمام چاي را بر زمين ميگذارد و از جا ميپرد:
ـ اي بيشرفها! 😡
تفنگش را بر شانه مي اندازد و با عجله مي خواهد از حياط بيـرون بـ رود كـه
مادر به آغوشش ميكشد و با صداي بلند گريه ميكند: 😭
ـ ننه، ناصر جون!
پدر و دايي و زن دايي هم بلند شده اند، اما پسردايي نشسته و آنها را مي پايد.
پدر، دست به زير چشم هايش مي كشد و اشكش را پاك مي كند. 😢ناصـر خـودش
را تند از لاي دست هاي مادر بيرون مي كشد و عازم رفتن است كه اين بار، پـدر او را در آغوش مي گيرد. پدر را ميبوسد، دعايي زير لب زمزمـه مـي كنـد و بـه
طرف در ميدود. 🏃♂
بوي تند باروت در فضاي دشت پيچيده و گلوله هاي قرمز و آتشين تفنگ و
توپ و آر .پي.جي، دنبال هم كرده اند كه يا بر در و ديوار شهر بنـشينند و يـا بـر
تن بچه ها. 😞زمين زير پاي ناصر به لرزه افتاده و هربـار كـه شـهر گلولـه اي را در
شكم زخمدار خود جا ميدهد، لرزشش بيشتر ميشود.
دشمن پيش تر آمده و ناصر مقر جديد دوست هايش را نمي داند. سـراغ آنهـا
را مي گيرد اما همه جابه جا شده اند و هيچ كس جاي جديدشان را نميداند. ميان
صداهايي كه مي شنود، صداي عبداله نوراني را مي شناسد. رو به صدا مـي رود و
سراغ مقربچه ها را مي گيرد. عبداالله تازه آنها را ديده و ردشان را مي دانـد . ناصـر
مقر جديدشان را پيدا مي كند. پيشروي دشمن بر دلش چنگ انداخته و نفـرتش
نسبت به كساني كه هنوز به قدر كافي برايشان سلاح سنگين نفرستاده اند، بيشتر
ميشود.😡 بچه ها وقتي او را مي بينند، به آغوشش مي كشند و ناصر، خيسي اشـك
آنها را روي شانه هايش احساس مي كند. ميخواهند بـا هـم گريـه سـر دهنـد و
بغضي را كه راه بر گلويشان بسته بتركانند و راحت شوند😭 كه رضا دشـتي فريـاد
ميكشد:
ـ چتونه؟ چرا ماتم گرفتين؟ به همين زودي از كمك خدا غافل شدين؟ 🤨
بچه ها بغضشان را فرو مي دهند و احساس شرم مي كنند. از خودشان بدشـان
مي آيد، اما محبتشان نسبت به رضا، بيشتر ميشود. 😍
ناصر، ميان بچه ها، جاي «احمد شوش» را خالي ميبيند. دستپاچه ميپرسد:
ـ احمد كو؟
جواب ناصر ، سكوت است و پس از سكوت، ناگهان صالح با صـداي بلنـد
گريه سر ميدهد و در حالي كه صداي سـوت خمپـاره همـه شـان را بـر زمـين
خوابانده😭 ميگويد:
- احمدم رفت ناصر؛ احمدم رفت ! به خونش قسم به وعده هايي كـه بهـش
داديم عمل ميكنيم. دشمنو بيرون ميكنيم! 😭😡
خمپاره نزديك سنگرشان منفجر مي شود. بچـه هـا بلنـد مـي شـوند . صـداي
هق هق آرامشان در هم آميخته است. رضا ميگويد:
- خدايا خودت كمكمون كن، نگذار اين خون هاي پاك به هدر بـره ! خـدايا
فقط از خودت كمك ميخواييم.😔
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنهاے(حفظهالله):
🕊| گذشت زمان نتوانسته و هرگز نخواهد
توانست یاد ارجمند شهیدان عزیز را از خاطر
ملت ایران بزداید. این لوح درخشان همواره
مزیّن به عنوان شهادت و یاد شهیدان خواهد
ماند. این ذخیرهی تاریخی همواره به نسلهای
ما امید و همت و جرأت خواهد بخشید تا گامها
بهسمت هدفهای والا را محکم و استوار بردارند
و از دشمنی شیاطین خنّاسان عالم نهراسند.
🌷| جبههی عدل و حق با این توان و آرایش
الهی به پیروزیهای بزرگ دست خواهد یافت
انشاءالله.
🗓1399/07/03
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #سپیدانھ🌅 ]
صبحی دیگر فرا رسیده🌞
دعا می کنم🙏خداوند
امروز
در هر کاری که انجام می دهید
و هر جایی که قدم می گذارید👣
حضور داشته باشد
و به زندگی شما برکت ببخشد🌧
سلام صبح بخیر دوستان!🌷
#صبحِتـونخـدایی😇
[و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #صبورانه🥀]
اے جآنـ❤️
به چه زنده اے؟!
که جآنآنـ❤️ـت نیستـ😞
#حافظ
#همسر_شهید_حمید_سیاهکلی_مرادی
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید مجید صانعی موفق •• ـــــــــــــــــــــ
••🍃🕊••
#خادمانه | #چفیه
#ختم_صلوات امروز بہ نیت:
•• شهید ابراهیم هادی ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃
[🌷]ارسال صلوات ها
[🌷] @Deltang_Karbala99
جمع صلـوات گذشتہ:
• ۶۰۰ •
ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇
@Khadem_Majazi
••🍃🕊••
[ #دردونہ👼]
یلـــــ🍉ـدا برایـ منـ بیـ معناستـ☹️
وقتیـ شبـ و روزمـ بی تو👆🏻
یلداییـ بیـ پایانـ استـ!
مــنـ تمامـ عمر چــلهـ نشینـ توامـ🙂
#شهید_محمدتقی_سالخورده
[بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ
حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #کبوترانہ🕊 ]
آقا جان!
ضمانت آهو رو کردی..
ضمانت مارو نمیکنی؟!
میدونم بدم💔
ولی..
به غیر تو...کسی و دارم؟!(:
دست رد به سینمون نزن✋💔
[کبوتࢪم هوایے شدم
ببین عجـݕ گدایے شدمـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عجݪ_فࢪجہ🌱 ]
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
از شما که مینویسم حروف نرم میشوندُ کلمات، لطیفُ جملات٬ ابریشمین ..
و صفا میدود به کاغذ
از شما که مینویسم دلم جلا میگیرد
بوے نرگس مدهوشم میکند
آقا
شما که هنوز ندیده و نیامده اینگونه لطافت میدهید به زندگے
ظهورتان چه میکند با ما؟!
آقااین کوچههاے ریسه بسته و آبُ جارو کرده که هیچ٬ ما هر روز صبح که میشود دلمان را آبُ جارو میکنیم به این امید که
شاید امروز روزظهورتان باشد
هر روز صبح که میشود سلامتان میدهیم که به قول آن نوشته اے روے دیوار که همیشه جلوے چشمم هست
"دلم به مستحبے خوش است که جوابش واجب است."
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
[شݕ تار سحࢪ می گردد🌌
یڪ نفࢪ ماندھ از قوم که بࢪ میگردد✨]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #شهیدانہ❣]
نه پلاک شناسایی دارم..
نه #رمز شب را می دانم..
نه راه برگشت را می شناسم
آواره میان #گناهان مانده ام
#شهدا اگر به دادم نرسید
ازدست رفته ام...💔
[شهدا گاهے نگاهے به زیࢪ پایتان بیاندارید🍃]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #رئوفانہ🦋 ]
هر شب 🌙°
دل شکسته من💔°
در هوای توست🕊°
در اعتکاف گنبد
و بارگاه توست✨°
من هر چه دارم🍃✨°
از سر این سفره برده ام😢°
اصلا ز کودکی 👶°
دل من مبتلای توست💚°
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_بیست_هفتم نه ننه ، من همون روز اولم بهت گفتم : بگو جون مي خو
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_بیست_هشتم
درد بچه ها، زبان ناصر را باز ميكند و ترس هميشگي اش را تكرار ميكند😥:
ـ من هنوز مي ترسم؛ مي ترسم بخواد به خون شهدامون خيانت بشه . آخه بگـو
نامسلمون، ديگه تـوپ و تـانكو بـراي كـي گذاشـتي؟ چـه وقتـي از حـالا
واجب تر سراغ داري؟ 😞
ناصر، چنان قنداق تفنگش را بر زمين مي كوبد كه انگار آن جـا سـينة دشـمن
است. آرام و قرار از كفش رفته است . ناگهان از جا كنـده مـي شـود، چنـد پـاي
محكم بر زمين ميكوبد و ميگويد:
ـ ميترسم، من ميترسم بچه ها! باز هم ميگم: من ميترسم!😭
رضا ميگويد:
ـ بشين ناصر! هوا مهتابيه، ميبيننت.
ناصر مي نشيند؛ اما نمي تواند يك جا بماند . دست هـايش دوبـاره بـه لـرزش
افتاده است . صدايش خروش دارد و بچه ها در نور مهتاب رگ هـاي گـردنش را
كه بيرون زده ميبينند. 😢
رضا گوشش را به ناصر داده است و چشم هـايش را از بـالا ي خـاكريز ، بـه
دشمن. 👂👀صداي ناصر كه مي افتد، آرام ميگويد:
امروز كه جهان آرا با تهران تماس گرفته و سـلاح سـنگين خواسـته، دوبـاره
فقط برامون نفر فرستادن. 😔
ناصر بغض آلود ميگويد:
ـ رضا يعني ممكنه به خون احمد شوش خيانت كنن؟ يعني ممكنه به اقبال پور
و خياط زاده و كاظمي و اون همه شهداي شهر، خيانت كنن؟ 😭
رضا، سرش را از سمت دشمن برميگرداند. چهره كوچك و سـوخته اش را
مقابل چهرة گوشتي و درشت ناصر مي آورد و ميگويد:🙄
ـ ناصر، ما حقيم ! اينو يقين داريم ! پس چرا بترسيم؟ راستش منم مي دونـم كـه
داره در حق ما كوتاهي مي شه، اما چه كـار كنـيم؟ بگـذاريم و بـرويم تهـران
براي اعتراض؟ من اينو نمي خواستم بگم، اما جهـان آرا ايـن دفعـه بـا دفتـر
رييس جمهورم تماس گرفته، اما ... اما خوب ديگه جوابش همينه كه گفـتم؛
فقط نفر فرستادن.😞
صداي گرية ناصر بلند مي شود. پرِ چپيه اش را بـر گونـه هـايش مـي كـشد و
ميخواهد بلند گريه كند؛ اما واهمه دارد.😭 رضا ادامه ميدهد:
ـ ناصر ما اسلحه نداريم . اينو همه مون مي دونيم؛ اما يـه چيـز داريـم كـه اونـا
ندارن. از اون گذشته، فرمانده مونم اين بابـا نيـست، امامـه . اينـو تـو خـوب
ميدوني... امام ميگه بجنگين، ما هم وظيفه داريم بگيم «چشم»؛ خلاص! 😌
صالح و فرهاد، نوبت ديده باني را به رضـا داده انـد و بـه تفنـگ هايـشان ور
ميروند. صالح، در حالي كه تفنگش را آماده ميكند، ميگويد:
ـ رضا، جريان تقسيم بندي گروهها و انتقال شهدا رو هم به ناصر بگو.🤔
رضا، چشمش را دوباره به خاكريز ميدوزد و ميگويد:
ـ راستي ناصر، جهان آرا بچه هاي سپاه را به سه گروه تقسيم كرده : گروه «علي
هاشميان»، گروه «محمد نوراني» و گروه ما . ضمناً همين الان يـه وانـت، بـا
چندتا شهيد مي آد اين جا. 😔
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi