eitaa logo
خادم مجازی
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 💌 ] | دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند،خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود..😢 خواب دیدم😴یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم،نامه‌ای📝برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)منصوب شده است"و پایین آن امضا شده بود..😦 😭گریه امانم نمی داد..! گفت:«زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است.نه می‌توانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه می‌توانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»😔 گفتم:«به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.»☹️ قول داد آخرین‌بار باشد. گفتم:«قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.»😢 خندید و گفت:«این که دیگر دست من نیست!» گفتم:«قول بده سوغاتی هم نخری.تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.» گفت:«باشه زهرا جان.اجازه می‌دهی بروم؟‌ پاشو قرآن را بیاور...» اشک‌هایم امانم نمی‌داد..😭 واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم😔اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.. گفت:«برویم خانه حاجی؟» پدرم را میگفت..قبول نکردم! گفت:«برویم خانه پدر من؟» نمی‌خواستم هیچ‌جا بروم. گفت:«نمی‌توانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو می‌ماند.پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.» گفتم:«نه، حرفش را نزن!می‌خوام تنها باشم. می‌خواهم گریه کنم.»😭😔 گفت:«پس به هیچ‌وجه نمی‌گذارم تنها بمانی.» با وجود تمام تلاش‌هایم،امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت.. امین وابستگی زیادی به زن و زندگی‌اش داشت اما وابستگی‌اش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود..👌 آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده بود😣وقتی که راضی نشد بماند،به او گفتم: «امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که می‌دانم حضرت زینب(سلام الله علیها)تو را دعوت کرده.» با خودم فکر می‌کردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده. به من گفت:«چطور زهرا؟»🤔 خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود...📝 به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادی‌هایی که همیشه از او می‌دیدم بسیار بسیار متفاوت بود😍 اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید.. می‌گفت:«اگر بدانی چقدر خوشحالم کرده‌ای زهرا جان،خانمم،عزیزم»😊🌹 عصبانی‌تر ‌شدم😡ترس یک لحظه رهایم نمی‌کرد..😥 گفتم:«بله،شما که به آرزویت می‌رسی، می‌روی سوریه،چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها می‌گذاری؟مرا می‌خواهی چکار؟»😏 گفت:«انصافاً خودت که خوابش را دیده‌ای دیگر نباید که جلویم را بگیری.» گفتم:«خوابش را دیده‌ام اما این فقط خواب است!» گفت:«نگو دیگر!انگار انتخاب شده‌ام»😇 برای نرفتنش به او می‌گفتم:«امین می‌دانی عروسی بدون تو خوش نمی‌گذرد.»☹️ می‌گفت:«باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم،حسین هم بود باید می‌رفتم.قول می‌دهم جبران ‌کنم.. ان‌شاء الله اربعین به کربلا می‌رویم.» گفتم:«ان‌شاء الله..سلامتی تو برای من بس است.»✋😔 وابستگی خاصی به هم داشتیم.واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود. 29 مرداد 94،اولین اعزامش به سوریه بود که حدود 15 روز بعد برگشت..🚶 با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم😔غمگین و ماتم‌زده فقط نشستم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم!مهمان‌ها از مادرم می‌پرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور می‌کند..!؟🤔 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_نهم صالح مشتش را ا ز خاك كف سنگر پرمي كنـد و خـاك هـا را مـي
[ 💌 ] دستش را كه دوباره شروع به لرزيدن كرده به ران ميزند و با دنـدان قروچـه می گوید😬: نامردا... وقتي حمله كردن كه دولت فرصت سر خاراندن هم نداره؛ يـه سـر داره و هزار سودا.😩 رضا - فرمانده - با اميد و اطمينان ميگويد: ـ ناصر، زيادم خودتو ناراحت نكن . اون كسي كه با دست خالي شاه رو با اون همه ايل و تبارش بيرون كرد، بالاتر از اونشم بيرون ميكنه. 💪 دل ناصر آرام مي گيرد و خاموش مي شود. صداي شليكي در هوا مي پيچد و آتش سرخي فضاي اطراف را جر مي دهد و به سمت شهر مي رود. 😱 بچه ها پشت سنگر، در خود مي پيچند و رضا سـر «ام-يـك »اش را از سـنگر بـالا مـي بـرد و چشمش را آرام به اطرف ميچرخاند. 👀 دستش كه به طرف ماشه ميرود، ناصر هول ميشود: ـ رضاجون! فشنگ ها رو مفت از دست ندي. ماييم و اين بيست تا فشنگ ها! 🤨 رضا دستش را از ماشه كنار ميكشد و دندانهايش را به هم ميفشارد.😬 ـ اي بي شرفها! اوناها، پشت اون تپه ها هستن . حيف... حيف كه نه فشنگ به اندازه كافي داريم و نه اقلاً يه اسلحة به درد بخور. 😤 سرش را از ديواره سـنگر پـايين مـي آورد و خـودش را روي خـاك هـا ول ميدهد و با غيظ ميگويد😤: ـ هوم... آدم دشمنشو ببينه و نتونه بزنه! بچه ها امشب حتماً شبيخون مي زنـيم . 😤 يا اين بيست تا فشنگم از دست ميديم يا با چند تـا اسـلحه بـه درد بخـور برميگرديم. 👌 ناصر انگار منتظر اين تصميم بود اما صالح از خوشحالي دلش غنج مي زنـد 😃. رضا دشتي خودبه خود فرمانده شده است و بچه ها فرمانش را به جان مي خرند😍. هم سربازي رفته است و تجربه نظامي دارد، هم سلاح در دست دارد و هم مرد ميدان است .💪 بچه‌ها همچون نگين انگشتر، در ميانش گرفته اند و از داشـتنش بـه خود مي بالند. 😍 همين كه رضا براي شبيخون شـب درخواسـت كوكتـل مـي كنـد، ناصر راه ميافتد و ميگويد: ـ من رفتم. تا بياد غروب بشه، با كوكتل برگشته ام. ☺️ ، تازه حالا كه از بچه ها جدا شده است و به شـهر آمـده، يـاد خـانواده مي افتد و اين كه چند روز است از آنها بي خبر است . حتي نمي دانـد خـواهرش شهناز را هم با خود برده اند يا او مانده و در حسينية اصفهاني ها درس ميدهد. شهر در اين چند روز رنگ عوض كرده است .😢 گله گله شهر سنگر هاي قـد و نيم قد علم كرده اند. ناصر به خاطر مي آورد كه چند روز پيش وقتي از اين جا رد ميشد و به طرف خط مي رفت، هيچ كدام از اين ها نبود . با ديـدن آن هـا پاهـاي خسته اش جان مي گيرد و راه رفتن برايش راحت تر مي شود. 😍جلوتر كـه مـي رود بچه هايي را كه بيل و كلنگ دست گرفته اند و گوني ماسه به بغل مي كشند، بهتر ميبيند. ☺️خيلي از آنها را مي شناسد. بچه هاي كوي طالقاني اند كه با شروع جنـگ و تعطيل شدن درس و مشقشان در شهر ماندهاند و هركدام به كاري مشغولند. 💪 سنگرها ناصر را به ياد روزهاي انقلاب مي اندازد. خوب كـه نگـاه مـي كنـد چند زن و مرد ميانسال هم در ميان بچه ها مي بيند. «سيدرضا» متـولي مـسجد را كه كلاه سبزي به سر گذاشته و گوني ماسه را از بغل بچه ها مي گيرد، مي شناسد.😍 سيد گرم كار است و متوجه ناصر نمـي شـود . ناصـر مـي خواهـد سـلام كند و «خداقوت» بگويد كه آقا مرتضي بنا را هم مشغول كندن زمين مي بيند. چند تـا از بچه هاي محلشان هم هستند . دوباره مي خواهد به سيدرضاي متولي سلام كند كه داريوش توجهش را به خود جلب مي كند و به حيرتش مي اندازد😃 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
4_5882247944287030126.mp3
8.5M
[• •] •{نامِ‌ڪتاب⇦ }• 『اَنیس‌ڪنجِ‌تنهایۍڪتاب‌است فروغِ‌صبح‌دانایۍڪتاب‌است📚!...』 Eitaa.com/Khadem_Majazi
سبک زندگی مهدوی قسمت دهم.mp3
3.91M
[ ‌• 🔗 • ] باموضو؏ِ: [ 'استاد_ملایی . . زندگی که امام زمان ارواحنا فداه انجام می دهند منتظرانه هست وقتی مجموعه رفتارات با انتظار بشه و مسیرت شد انتظار و تو چقدر شبیه امام زمانت میشوی ✅👌😍 . . °|🍃🕊|° • Eitaa.com/Khadem_Majazi