eitaa logo
خادم مجازی
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 💌 ] | نمیتوانستم خودم را کنترل کنم.😭 می‌گفت:«چرا گریه می‌کنی؟» چرایی اشک‌هایم مشخص بود..😔 لباس‌هایش را که جمع کرد. گفتم:«امین،این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.»انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت:«نه این لباس‌ها حیف است.بگذار وقتی برگشتم اینجا می‌پوشم.» خیلی از لباس‌هایش را حتی یکبار هم نپوشید..😢 لباس‌هایش را جمع کردم و همین‌طور اشک می‌ریختم😭خیلی سرد با او خداحافظی کردم باید آخرین تلاش‌هایم را می‌کردم گفتم:«به من،به پدر و مادرت رحم کن.😔 تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریده‌ام» گفت:«می‌روم و برمی‌گردم.قول می‌دهم» فقط یک روز کنارم بود!روز حرکت از صبح برای سامان‌دهی کارهایش به اداره رفت.حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریور بود. یک روز من به اتمام رسیده بود.. ️کلی وعده وعید داده بود تا آرامم کند.. قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم،اربعین هم کربلا.. ️ نمی‌دانم چرا این‌بار دائماً‌ منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست،اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی می‌کردم.. چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم.اصلا آرام و قرار نداشتم.از سفر دوم 18-17 روز می‌گذشت و تماس‌های امین به 5-4 روز یک‌بار کاهش پیدا کرده بود. دلم آشوب بود..😭 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_یازدهم با خودش ميگويد: ـ اين ديگه اينجا چه كار ميكنه؟ حتما
[ 💌 ] صداي شليك كه به گوش ناصر ميرسد،😱 به زن ميگويد: نه مادر، من بايد زودتر برم . اومدم مهمات ببرم . فقط اگه داري يه خرده آب به من بده. خيلي تشنهمه. 😓 زن پارچ پلاستيكي را از كنار گاز برميدارد و به ناصر ميدهد: ـ بيا ننه! ناصر آب را مي خورد و راهش را به طرف مسجد ادامه مي دهد؛ اما فكـرش هنوز متوجه گاز و قابلمة بزرگ زن است كـه بخـار از روي سـيب زمينـي هـاي بزرگش تنوره ميكشيد و بالا ميرفت. 😅 روبه رويش - انتهاي خيابان رستاخيز - گلدسته هاي مسجد، پابه پاي هم قـد كشيدهاند و مـي خواهنـد سرشـان را بـر آسـمان بمالنـد .😍 ناصـر، در وديواره اي دوروبرش را نگاه مي كند. يادش نمي آيد هيچوقت شهر را مثل امروز نگاه كـرده باشد. شهر برايش عزيز شده است؛ عزيزتر از هميـشه . ☺️ قـبلاً هـر وقـت در ايـن ساعت از كوچه ها مي گذشت، صداي فروشنده هاي دوره گرد و چرخـي هـا را از چهار طرف ميشنيد: 👂 ـ بدو بيا، لوبياسـبز؛ سـبزي خـوردن؛ سـبزي خورشـي؛ سـيب زمينـي؛ كـدو؛ بادمجون؛ آي خونه دار و بچه دار! ـ بستنيه، بستني! آي بيا كه جيگرتو حال مياره، بستني.🗣 ـ دكتر بي نسخه دار... م. ـ ... اما امروز، جز صداي تك وتوك موتورها و ماشين هايي كه در رفت وآمدند و صداي شليك هاي پياپي اي كه از خط مي آيد، چيزي به گوشش نمي رسد. 😞 ديگـر در كوچه پس كوچه ها، بساط فوتبال بچه ها را نمي بيند و سـر و صـداي آنهـا را نميشنود.🙁 خودش را در اختيار پاهاي خسته اش گذاشته و آرام به طرف مـسجد كشيده مي شود. 🚶‍♂ جيپي پشت پايش از نفس ميافتد و صداي آشنايي بـه گوشـش ميرسد: ـ چطوري ناصر؟ 😃 ناصر سر برميگرداند و بهروز، معلم مدرسه محلشان را ميبيند: ـ به! بهروز تو چطوري؟ 😄 بهروز از ماشين پايين مي پـرد و همـديگر را در آغـوش مـي گيرنـد . بعـد از روبوسي، شانه هاي همديگر را بوسه ميزنند و به پشت هم دست ميكوبند. 🙂 ـ از خط مي آي؟ 🧐 ـ آره. ـ تا كجا اومدن؟ ـ تا شلمچه. ـ حالا كجا داري ميري؟ ـ ميرم مسجد؛ ميخوام مهمات ببرم خط؛ امشب شبيخون داريم. 😞 بهروز قدري فكر ميكند و بعد به ناصر ميگويد: ـ حالا تا شب خيلي مونده . بيا سوار شو بريم تا آبـادان و زود برگـرديم . مـن دارم ميرم كه اگه بتونم اسلحه گير بيارم . يه وقت ديدي بـه جـاي كوكتـل، اسلحه بردي خط. 😄 ناصر ميپرسد: ـ ساعت چنده؟ ـ تازه حالا دو و نيمه. ـ بهروز سوار مي شود. عرق سر و صورت باريكش را با چپية گـل باقـالي اش خشك ميكند و ناصر را هم به داخل ماشين دعوت ميكند😓: ـ يا علي؛ خودم ميرسونمت☺️ [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi