eitaa logo
خادم مجازی
145 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 💌 ] | ✍اے برادرانم اے مجاهدان در راه خدا باید هر کدام از شما عنصر فعالے باشد تا پایان زندگےاش با"شهــادت‌"خاتمه یابد و بخدا قسم نمیشود پایان زندگے به جز"شهـــادت"باشد دنیا را همه میتوانند تصاحب کنند اما آخرت را فقط با اعمال نیک میتوان تصاحب کردو میگویم من نیز این مسیر را طےکردم که بسیاری فکر میکنند سخت است اما اگر از دید خدایے به آن بنگریم چیزے بجز آسانے درآن نیست و من این مسیر را براے رسیدن به خدا و نزدیکے به خدا و امتداد این مسیر کربلا خواهد بود و ادامه دهنده‌ے این راه هستم و در این مسیر گام خواهم برداشت..✌️🚶 ✍از شهیـــد خطاب به مـادرش: به مادرم که خون رگهایم از اوست و به تو هدیه میکنم دعایے همراه با لبخند براے دیدار پروردگارم.. اےمادرم🌹 ‌آیا میتوان لحظه اے بهتر و شیرین‌تر از شهــــادت بدست آورد؟ اے نور چشمانم،اے مهـــربان..😊 اے اولین کلمه اے که از زبانم خارج شده‌اے.. اولین آموزگار مکتب"شهـــادت".. اےکسےکه در زمین با دستانش تکان‌خوردم‌ اےکسے که مرا بزرگ‌کرد تامردے از مردان صاحب الزمان(عج)باشم😌 سـلام و گرمترین سـلام‌ها بر تو اے زن صبور اےکسی بیشتر در"شهــادت"از من پرسیدے و در این راه کربلایے تاکید داریےبه قرآن و اهل بیت تمسک بجوے و مرا از دعایت فراموش نکن که دعاے تو مستجاب میشود و امیدوارم‌که تورا مقابل سید و سرور زنان حضرت فاطمه(سلام الله)رو سفیدکنم.. خبر"شهــادتم"خبر آسانے برای تو نخواهد بود ولے با توکل برخدا دیدار ما در بهشت در کنارحضرت زینب(س)و اهل بیت خواهد بود..😊 اے مادرم صحبت باتو خوب است اما وقت کم است مرا ببخش و از تقصیراتم بگذر..✋ ادامه‌دارد..👌 🌹 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💌 ] | در رشته آمادگی جسمانی فعالیت می‌‌کنم.😌💪 سال 91 برای مسابقات آماده می‌شدم،مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی می‌گردد.🙈 روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید.😊 مربی پرسید قصد ازدواج نداری؟گفتم:‌ «فعلا نه، می‌خواهم درسم را ادامه دهم!🤓 تا به خانه رسیدم،مادر امین تماس📱 گرفتند!‌ اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم،می‌خواستم ارشد بخوانم،بعد دکترا،شغل و ... و بعد ازدواج☹️ ‌مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید😐اگر موافق بودید دیدارها را ادامه می‌دهیم اگر هم نپسندیدید، ضرری نمی‌‌کنید! اتفاقاً آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد😞 خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم عکس امین را آورده بود نشان بدهد😁 من،مادرم،مادر امین،مربی باشگاه.🙄 حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست با هم بیایند.. گفتم:هرچه بزرگتر هایم بگویند😌 با ساده‌ترین لباس به خواستگاری آمد😍 👕پیراهن آبی آسمانی ساده 👖شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده..😎 💐یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود! 🍰با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ!😋 هیچ وقت فراموش نمی‌کنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد..😊 پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرف‌ها به هم نزدیک‌تر شده بودند..😍 بعدها درباره این حرف‌های روز خواستگاری از او پرسیدم🙊 با خنده گفت: نمی‌دانم چه شد که حرف‌هایمان اینطور پیش رفت😃 گفتم: اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی😐😒 اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود.اصلاً گویا بنای آشنایی‌مان با شهادت پا گرفت..😍☺️ حتی پدرم به او گفت: «تو بچه‌ امروز و این زمونه‌ای چیزی از شهدا ندیدی چطور این همه از شهدا حرف می‌زنی؟»🤔 گفت: حاج آقا،ما هر چه داریم از شهدا داریم،الگوی من شهدا هستند..😊وعلاقه خاصی به شهدا دارم😌 آن روز با خودم فکر می‌کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه؟😒🤔 مادرش گفت: از این حرف‌ها بگذریم،ما برای موضوع دیگری اینجا آمده‌ایم..😃 مادرم که پذیرایی کرد هم هیچ‌چیز برنداشت! ‌ فقط یک چای تلخ☕️ ‌ گفت رژیمم😐 (همه خندیدیم)😂😂 آن روز صحبت خصوصی نداشتیم،فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم..🙈 که دیدیم و پسندیدیم😁 آن‌هم چه پسندی☺️ با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد..😋 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_اول با شنيدن خبر و ديدن مردمي كه دست و پايشان را گم كرده اند
[ 💌 ] روشنايي را كه پشت سر مـي گـذارد، دوبـاره تيرگـي شـب او را مـي بلعـد🌌 زن عينكش را جابه جا ميكند و از پشت شيشه آن به سياهي دقيق ميشـود جلـوتر كه ميآيد، زن، سفيدي لباسهايش را تشخيص ميدهد و به شك ميافتد ـ ناصر كه لباس سفيد نداشت، غير از اون، ناصر صبح با ژيانش رفت. 🚙 دلش را از سياهي ميكند، اما چشمش را نميتواند.👀 ـ مامان، بابا ميگه بيا تو.🗣 سرِ زن، سنگين به عقب برمي گردد🧕 و بين آستانة در حياط، هاجر را ميبينـد پرِ چادر را به زيرِ چشم هايش مي كشد تا اشكش را از هاجر پنهان كند😞😭 كوچه را تا ته مي كاود و بعد از نديدن اثري از ناصر، بي ميل تا اتاق نشيمن مـي رود.🚶‍♂ مـرد هنوز سيگار مي كشد🚬 و گه گاه، نگاهش را بـه سـاعتي🕐 كـه بـالاي عكـس «امـام » كاشته شده مي اندازد🍃 دلش در هول و ولاست؛😥 اما نگراني اش را خود به تنهـايي ميكشد و آن را از زن پنهان ميكند.🙃🌱 صداي تيك تاك ساعت🕐 در سر زن و شوهر مي پيچد و سكوتشان را به هـم ميزند؛ آونگش پتكي شده است و هر بار كه مـي آيـد و مـي رود بـر سـر آنهـا ميخورد.😐🤦🏻‍♂ مرد با ديدن ساعت🕐 به ياد اخبار ميافتد: بابا، هاجر، ساعت هشته؛ اون راديو رو روشن كن ببينيم چي ميگه.📻 با صداي مرد🧔 بوي تند سيگار🚬در مشام دخترك مي پيچد. هاجر كه خداخـدا ميكرد براي آرامش پدر و مادر كاري كند، از جا مـي جهـد و راديـو را روشـن ميكند.📻 راديو آرم اخبار پخش مي كند و زن و مرد حوصلة شنيدن همـين آرم كوتـاه را حتي ندارند😬 دوست دارند هرچه زودتر تمام شود و بفهمند چه خبـر اسـت🍃 گوش👂🏻 زن و مرد به راديو داده مي شود📻 و نگـاه هـاجر بـه پـدر و مـادر . ناگهـان صداي ماشيني پشت در حياط از نالـه مـي افتـد؛ 🚙 نگـاه زن و مـرد بـه هـم گـره ميخورد👀 و زن، ولنگار بيرون مي پـرد و لنگـه درِ حيـاط را «شـترق » بـه ديـوار ميكوبد.🚪 ناصر هنوز از ماشين بيرون نيامده كه زن بغل باز مي كند و او را بـه آغـوش ميكشد: ـ ننه، ناصر؟!🧐 ناصرش را ميان دست هاي كوچك و استخواني اش مي چلانـد و دلـش آرام ميگيرد.🙂 ناصر، يك سر و گردن از مادر بلندتر است .👨 هيكلش آغوش مادر را پر كرده است. بدنش سنگين است و پر؛ اما دست هايش بيش از روزهاي ديگر مي لـرزد✋🏻 ناصر ميان دست هاي او اسير شده است؛ چند بـار دسـت هـايش را بـراي جـدا كردن مادر از خود بالا مي برد، اما دلش راضي نمي شود.😓 حرفـي بـه لـب دارد و براي گفتن آن عجله دارد.🙄 اين بار دست هايش را بالا مي برد؛ دست هاي مـادر را از كمر خود باز ميكند و دستپاچه او را به داخل ميبرد. صداي ناصر زنگ دارد؛ زنگ غم💔 مـادر كـه حـالا نگرانـي اش كمتـر شـده، ميپرسد: ـ چرا اينقدر دير كردي؟ نصف عمر شدم آخر!😰 ـ چي ميگي ننه! كجاي كاري!😣 و حرفش را مي خورد و فقط سر تكان مـي دهـد . پـدر و هـاجر هـم بيـرون آمده اند. پدر، با ديدن ناصر زبان باز ميكند: ـ چرا دير كردي بابا؟ مادرت كه خودشو كشت!😩 شور و اضطراب، وجود ناصر را پر كرده است . حركاتش تند شـده، و بـراي رفتن به داخل عجله دارد. به آستانة در اتاق كه ميرسد هركدام از كفـش هـايش را به طرفي پرت مي كند؛👞 خودش را پاي ديوار اتاق مي رساند و همچـون آواري فرو ميريزد.😞 رفتارش دل پـدر و مـادر را چنـگ مـي انـدازد؛😰 امـا چيـزي نمـي پرسـند و حيرت زده نگاهش مي كنند.👀 ناصر بي هيچ نگاهي به آنهـا مـي غـرد : «نامردهـا !» و مشت گره شده اش را ميفشارد.✊🏻 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
استاد امینی خواهAUD-20210905-WA0068.mp3
زمان: حجم: 7.5M
[• 🖇💌 •] 『 بـادِيدَنِ‌دوسْٺ‌یا‌هوایـشــ ديگـࢪ‌چہ‌ڪُنَد‌کسۍ‌جہان‌را..؟!🍓♥️』 Eitaa.com/Khadem_Majazi
استاد ملایی60375-80.mp3
زمان: حجم: 4.43M
[ ‌• 🔗 • ] باموضو؏ِ: [ 'استاد_ملایی . . اگر می‌خواهیم به هدفمان برسیم باید چه کاری انجام دهیم؟!🤔 آیا ما زنده هستیم یا مرده؟😳 انسان چه کَسی است؟!!! . . °|🍃🕊|° • Eitaa.com/Khadem_Majazi
@Ostad_Shojae4_6025948169802615434.mp3
زمان: حجم: 10.78M
[ ‌• 🔗 • ] باموضو؏ِ: ۲ [ رجب، ماه اختصاصی " تو " و " خداوند " است.] ☆ در این ماه، خداوند با تمام شکوه و قدرت و عظمتش، تو را صدا می‌زند! اگر صدایش را نمی‌شنوی، اگر نشانه‌هایش را نمی‌بینی.. جایی پایِ دلت سست شده...! آن را پیدا کن . . . . °|🍃🕊|° • Eitaa.com/Khadem_Majazi