خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سی_ششم به زمين گرم بخوري و بلند نشي، باطن پنج تن؛ اي رذل خدا
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_سی_هفتم
خستگي و سستي تمام بدن ناصر را پر كرده است . پاهاي خواب رفتها ش بـه دنبال او كشيده نمـي شـوند . انگـا ر كـه بـدن روي آنهـا سـنگيني كنـد، هـر آن
ميخواهند تا شوند و سنگيني هيكل درشت ناصر را تحمل نمـي كننـد . 😞صـداي
گرية دخترك دل ناصر را چنگ ميزند و بيتاب خود ميكند. 😭
ـ مامان جونم... مامان... بابا جوني...
گرد و خاك ناشي از بمباران خانه شان، سر و صـورتش را پوشـانده اسـت .
خاك موهاي بلند و بورش را پر كرده و به سوراخ هاي گوشش هم دويده است . ☹️
بيامان اشك ميريزد و اشك وسط گونه هاي خاك آلودش باريكه راهي باز كرده
و پايين مي رود. پاهاي برهنـه اش را كـه روي آسـفالت داغ مـي گـذارد، صـداي
گريه اش بلندتر مي شود. از وقتي كه جسد افراد خانواده اش را به جنت آباد بردند
از گريه نيفتاده است. 😭
ناصر قربان صدقه اش ميرود:
ـ گريه نكن عمو جون، الان ميريم پيش مامانت؛ آ... بارك االله دختر خوب. 😉
اما دخترك همچنان بيقراري ميكند:
ـ من مامانمو ميخوام، بابامو ميخوام؛ مامان جوني...
ناصر نه ديگر حرفي براي ساكت كردنش دارد و نه تـوانش را . مـي خواهـد
وارد حياط دايي اش شود و پيش پدر و مادرش برود كـه صـداي چنـد انفجـار
پشت سر هم او و زمين زير پايش را مي لرزاند.😱 ديگر دارد به صدا و انفجار خو
ميگيرد؛ اما دخترك وحشت كرده است . ناصر خودش را با دخترك بـه داخـل
حياط مي كشاند و همزمان «يا االله » از درز لـب هـاي خـشك و داغمـه بـسته اش
بيرون مي آيد. صداي گرية دخترك، زن دايي ناصر را بيرون مي كـشد . زن دايـي
حيرتزده ميپرسد:
ـ اين كيه ناصر؟ 😳
ـ طفلك خونواده اش موندن زير آوار؛ تنها مونده . آوردمش اينجا، تا فـاميلاش
پيدا شن و بيان سراغش.😔
زن قد و بالاي دخترك را ورا نداز مي كند. كاسـة چـشم هـايش پـر از اشـك
ميشود؛ خودش را به داخل اتاق، عقب مي كشد و صـداي هـق هقـش، فـضاي غمبار حياط را پر ميكند. 😭
ناصر وارد اتاق كه مي شود از پدر و مادرش اثري نمي بيند. ميخواهد از زن
دايي اش سراغ آنها را بگيرد اما او را به گريه مي بيند. مـي خواهـد صـبر كنـد تـا
گرية زن دايي تمام شود اما نميتواند:
ـ ننه اينا كجان؟
زن گريه اش را ميبرد و ميگويد:
ـ بابات كه اومد، با هم رفتن سر قبر شهناز.
ياد شهناز دوباره تمام ذهن برادر را پر مي كند و داغش تازه مي شود. هيكـل
خسته اش را بار ديوار مي كند تا خاطرات شهناز را يك يك مرور كند؛ اما صداي
گرية دخترك نمي گذارد.😭 انگار راه رسيدن به پدر و مادرش را گريه مـي دانـد و
همه توانش را روي اين گذاشته است.
ـ مامان جونم... ماماني...
ناصر اين بار ميغرد:
ـ دِ آخه زبون بسته تو كه خودتو هلاك كردي!
دخترك چشم به چشم ناصر مي دوزد و او را ملتمس نگاه مي كند. 👀دل ناصـر
ميسوزد و اينبار با لحني ملايمتر ميگويد:
ـ عمو دوستت داره ... الان مامان مي آد، برات بستني مي خره، پفـك مـي خـره،
سموسه
ميخره؛ همه چيز ميخره... ☺️
دخترك در ميان گريه ميگويد:
ـ نخيل؛ بلام فيلاشكي ميخله...
ماتم فضا را پر كرده است و ناصر، خانه را براي خود تنگ مي بينـد . شـليك
پياپي شده و وقتي صداي شيون دخترك پايين مي آيد، چنگ صدا بـر دل ناصـر
تيزتر مي شود. فكرش پرنده اي وحشي شـده و هـر لحظـه بـه سـويي مـي پـرد🦅
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi