خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سی_ام چشم هاي ناصر ناگهان بـه قـد و بـالا ي بـرادرش حـسين، م
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_سی_یکم
حسين سر به سينة برادر مي خوابانـد و حـالا راحـت ميگريد. 😭
سر بزرگ ناصر روي سر حسين قـرار مـي گيـرد و او را بيـشتر فـشار
ميدهد.
حسين ميگويد:
- بريم داداش، بريم خرمشهر.
و بلندتر ميگريد: 😭
ناصر گريه اش را ميخورد و ميگويد: 😢
ـ الان كه ديگه نميشه رفت. بايد بمونيم و صبح علي الطلوع راه بيفتيم.
ـ آخه ممكنه ننه اينها بفهمن و تا ما بريم، خودشونو هلاك كنن.😞
نميتونيم بريم حسين . پياده كه نمي شه، با ماشينم چراغ لازمه . روشن كنـيم،
رفتيم رو هوا. ☹️
حسين كوتاه مي آيد. دستمالش را دوباره بر چشم هاي خيـسش مـي كـشد و
ديگر در اينباره چيزي نميگويد. 😐
حسين را به زور خواباند . نميخوابيد و ناصر وادارش كـرد؛ امـا همـين كـه
راضي شد و سرش به متكا رسيد، خوابش برد .😌
هم كوفتگي راه بـر تـنش سـوار
بـود و هـم خـستگي چنـد روزة عمليـات. و حـالا خـودش نشـسته اسـت و
سيگارهايش را يكي پس از ديگري به آتش ميكشد و دودش را هوا ميدهد. 🚬
اگر هوا خنك بود و تا به حال در اتاق بسته بود، فضا را دود پر كـرده بـود،
اما هوا گرم است و درها باز . از ميان دودهاي غليظي كه تنوره مـي كـشد و بـالا
ميرود، خواهرش را مي بيند كه به خانه آمده و مثل هميشه عجله دارد . 😥
نيم خيز،
چند لقمه برمي دارد و تندتند به ساعتش نگاه مي كند كه كلاسـش ديـر نـشود و
شاگردهايش، در حسينية اصفهاني ها، منتظر نمانند . شهناز را مـي بينـد كـه گوشـةاتاق رو ي كتابهايي كه كوه كرده، ولو شده؛ يا ميخواند و يا مينويسد و هربار
كه از او ميخواهند بخوابد، ميخندد و باز به كارش ادامه ميدهد.😄
ناصر آخرين سيگارش را خاموش مي كند و به پاكت خالي آن نگاه مي كنـد 👀
و چشمش را همانجا مي كارد. مجسمه اي را مي ماند كه به جاي چوب و سـنگ
از گوشت ساخته اند؛ از گوشت و استخوان.
صداي شليكي از همان نزديكي ها شنيده مـي شـود و لـرزش زمـين، چـرت
ناصر را پاره مي كند. به دنبال صدا بيرون مي رود و در مسير آن به جـست وجـو
ميپردازد.👂 طولي نمي كشد كه شعله اي از شكم زمين بيرون مي آيد و تنوره كشان،
بالا و بالاتر مي رود. شعله انگار از دل ناصر بلند است و آتش، انگار روي قلـب
او روشن. 😞
مدتي را همانجا مي ماند و از ميان شعله ها و دودهايي كه درهم پيچيده انـد و
بالا مي روند، روزي را مي بيند كه مردم شهرش، جادة اهواز را پر كرده بودنـد و
با زبان تشنه و بدن كوفته، خرمشهر را خالي مي كردند و مثل شهر وبـا زده از آن
فرار مي كردند. خاطرة بچه هاي كـوچكي كـه دسـت هايـشان ميـان دسـت هـاي
مادرشان بود و از تشنگي له له مي زدند، جگرش را مي سوزاند و كينه اش نـسبت
به آنهايي كه سر راهشان آب آورده بودند و ليواني بيست تومـان مـي فروختنـد
بيشتر ميشود. 😡
صداي شليك ها فروكش مي كند و زبانـه آتـش هـم پـايين تـر مـي آيـد؛ امـا
فريادهايي كه از آن سمت مي شنيد، بلند و بلندتر شده است . تصوير خـواهرش
شهناز دوباره گرداگرد چشمهايش را پر مي كند. ياد روزي مي افتـد كـه او را در
مسجد جامع ديد . با چه شوري كار مي كرد. وقتي از او پرسيد : «چرا با بابـا اينـا
نرفتي؟» گفت: «داداش، تو ديگه چرا اين حرفو مي زني؟ اينجا رو تـرك كـردن،
يعني پشت به امام كردن». 😔
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi