eitaa logo
خادم مجازی
159 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سی_ام چشم هاي ناصر ناگهان بـه قـد و بـالا ي بـرادرش حـسين، م
[ 💌 ] حسين سر به سينة برادر مي خوابانـد و حـالا راحـت ميگريد. 😭 سر بزرگ ناصر روي سر حسين قـرار مـي گيـرد و او را بيـشتر فـشار ميدهد. حسين ميگويد: - بريم داداش، بريم خرمشهر. و بلندتر ميگريد: 😭 ناصر گريه اش را ميخورد و ميگويد: 😢 ـ الان كه ديگه نميشه رفت. بايد بمونيم و صبح علي الطلوع راه بيفتيم. ـ آخه ممكنه ننه اينها بفهمن و تا ما بريم، خودشونو هلاك كنن.😞 نميتونيم بريم حسين . پياده كه نمي شه، با ماشينم چراغ لازمه . روشن كنـيم، رفتيم رو هوا. ☹️ حسين كوتاه مي آيد. دستمالش را دوباره بر چشم هاي خيـسش مـي كـشد و ديگر در اينباره چيزي نميگويد. 😐 حسين را به زور خواباند . نميخوابيد و ناصر وادارش كـرد؛ امـا همـين كـه راضي شد و سرش به متكا رسيد، خوابش برد .😌 هم كوفتگي راه بـر تـنش سـوار بـود و هـم خـستگي چنـد روزة عمليـات. و حـالا خـودش نشـسته اسـت و سيگارهايش را يكي پس از ديگري به آتش ميكشد و دودش را هوا ميدهد. 🚬 اگر هوا خنك بود و تا به حال در اتاق بسته بود، فضا را دود پر كـرده بـود، اما هوا گرم است و درها باز . از ميان دودهاي غليظي كه تنوره مـي كـشد و بـالا ميرود، خواهرش را مي بيند كه به خانه آمده و مثل هميشه عجله دارد . 😥 نيم خيز، چند لقمه برمي دارد و تندتند به ساعتش نگاه مي كند كه كلاسـش ديـر نـشود و شاگردهايش، در حسينية اصفهاني ها، منتظر نمانند . شهناز را مـي بينـد كـه گوشـةاتاق رو ي كتابهايي كه كوه كرده، ولو شده؛ يا ميخواند و يا مينويسد و هربار كه از او ميخواهند بخوابد، ميخندد و باز به كارش ادامه ميدهد.😄 ناصر آخرين سيگارش را خاموش مي كند و به پاكت خالي آن نگاه مي كنـد 👀 و چشمش را همانجا مي كارد. مجسمه اي را مي ماند كه به جاي چوب و سـنگ از گوشت ساخته اند؛ از گوشت و استخوان. صداي شليكي از همان نزديكي ها شنيده مـي شـود و لـرزش زمـين، چـرت ناصر را پاره مي كند. به دنبال صدا بيرون مي رود و در مسير آن به جـست وجـو ميپردازد.👂 طولي نمي كشد كه شعله اي از شكم زمين بيرون مي آيد و تنوره كشان، بالا و بالاتر مي رود. شعله انگار از دل ناصر بلند است و آتش، انگار روي قلـب او روشن. 😞 مدتي را همانجا مي ماند و از ميان شعله ها و دودهايي كه درهم پيچيده انـد و بالا مي روند، روزي را مي بيند كه مردم شهرش، جادة اهواز را پر كرده بودنـد و با زبان تشنه و بدن كوفته، خرمشهر را خالي مي كردند و مثل شهر وبـا زده از آن فرار مي كردند. خاطرة بچه هاي كـوچكي كـه دسـت هايـشان ميـان دسـت هـاي مادرشان بود و از تشنگي له له مي زدند، جگرش را مي سوزاند و كينه اش نـسبت به آنهايي كه سر راهشان آب آورده بودند و ليواني بيست تومـان مـي فروختنـد بيشتر ميشود. 😡 صداي شليك ها فروكش مي كند و زبانـه آتـش هـم پـايين تـر مـي آيـد؛ امـا فريادهايي كه از آن سمت مي شنيد، بلند و بلندتر شده است . تصوير خـواهرش شهناز دوباره گرداگرد چشمهايش را پر مي كند. ياد روزي مي افتـد كـه او را در مسجد جامع ديد . با چه شوري كار مي كرد. وقتي از او پرسيد : «چرا با بابـا اينـا نرفتي؟» گفت: «داداش، تو ديگه چرا اين حرفو مي زني؟ اينجا رو تـرك كـردن، يعني پشت به امام كردن». 😔 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi