خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_شصت_و_دوم ناصر دلش براي مادر میسوزد و به دلداري ميگويد:☺️
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_شصت_سوم
بی امان ميپرسد:
- ننه خيلي طول كشيد تا داييش پيدا شد و بردش؟ 🥺
مادر ميل جواب نـدارد و نگران حسين است . فقط براي ناصر سر تكان مي دهد و حالي مي كند كه طول كشيد. 😔
رنگ از چهرة هاجر هم پريده و هاج و واج، وا ميماند. لب هاي پدر هم كه براي پك زدن به سيگار باز شده منتظر مي ماند.🚬
ذهن ها پيِ حادثـه اي اسـت كـه بويش اتاق را گرفته است. مادر التماس ميكند:
ـ ناصر! تورو فاطمةزهرا، حسين طوريش شده؟ 😭
ناصر مي خواهد جواب سؤال مادر و چشم هاي نگراني را كه منتظر جـواب، به او دوخته شده بدهد، كه لب هاي مـادر چنـد بـار بـه هـم گـره مـي خـورد و صدايش با اشك چشم بيرون مي آيد. 😭
ناصر مانده است كه باز هم خبر را پنهـان
نگهدارد، يا سكوت اختيار كند تا آنها خود همه چيز را بفهمند ؛ كه شيون مادر و
گرية هاجر، با بغض گلوگير پدر به هم گره مي خورند و فرصت فكـر كـردن را
از ناصر ميگيرند؛ خبر را بي آنكه بر زبان آورد، از سينه اش بيرون ميكشندمادر براي رفتن به مجلس آماده شده است . 😔
صداي بلندگو، از سالن هتل بـه همة اتاق ها دويده است . جمعيت، به رديف نشسته اند و روبرويشان سـيني هـاي بزرگ ميوه و شيريني كاشته شده است . جواني كه آرم سـپاه روي قلـبش نقـش بسته، ميكروفن را به دست گرفته و نوحه سرايي ميكند:
ـ سرباز سرافراز خميني بدنت كو؟ سرباز سرافراز خميني بدنت كـو؟ پاسـدار
هويزة عزيزم كفنت كو؟
جمعيت به سينه ميزند و جواب نوحه خوان را با اشك ميدهد. 😭
ناصر به سرا غ مادر آمده است . مادر لبـاس هـايش را پوشـيده و آمـاده شـده است. ناصر سراپاي او را ورانداز مي كند؛ چيزي كـه مايـة نگرانـي اسـت در او نميبيند. نه چهره اش را مضطرب و نگران مي بيند و نه گـام هـايش را سـست و لرزان؛ اما يكبارِ ديگر مادر را سفارش ميكند:
ـ ننه جون، مطمئن باشم كه بيقراري نميكني؟😢
ـ ديشب كه گفتم، فداي يه لحظة عمر امام . حسينمو در راه حسين دادم . ديگه
هيچ نگران من نباش؛ اگرم يه وقت مي بيني گريه زاري مي كنم، دست خودم نيست؛ مادرم!😔
ناصر، دلش تسلي مي يابد. كفش هاي مادر را جلوي پايش جفت مـي كنـد و ميگويد:
- نه ننه جون، گريه كن؛ مكتب ما مكتب گريه س ؛ فقط مي گم بـي قـراري و بيتابي نكن. 😭
ميخواهد زير بغل مادر را بگيرد و از پله ها پايين بياورد كه او نميگذارد:
ـ نه مادر؛ خودم ميآم. ميبيني كه دارم ميآم.
ناصر همپاي مادر، ميگويد:
ـ ياد روزي ميافتم كه توي مجلس شهناز، بيقراري ميكردي.
مادر سر ميجنباند:
ـ آره؛ خدايا ازم بگذر؛ توي ختم دخترم، خيلي بيقراري كردم.
ناصر دلداري ميدهد:
ـ خدا خيلي بخشنده س؛ اونم براي شما كه خونـه و زنـدگي و بچـه هـا تونـو فداش ميكنين. ☺️
او را تا قسمت زنانه مي برد و خود، جلوي در سالن، پا به پـاي پـدر و بقيـة
فاميل مي ايستد. جمعيت زياد شده است و مـردم دورتـا دور سـالن، دو رديـف
نشسته اند. جوان سبزپوش، هنوز ميخواند:
ـ سرباز سرافراز خميني بدنت كو؟ سرباز سرافراز خميني بدنت كـو؟ پاسـدار
هويزة عزيزم كفنت كو؟😭
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi