[ #عشق_نامہ💌 ]
#دل_آرام_من | #قسمت_نهم
انگار داشتیم کَل کَل میکردیم!😣
نمیدانم غرضش از این حرفها چه بود🤔 وسط حرفها،انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند..!
گفت:«راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد.»😕
صدایم شکل فریاد گرفته بود.😠
داد زدم«آنتن هم نمیدهد!تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد؟»😠
گفت:«آره،اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش..»😊
دلم شور میزد..😢
گفتم:«امین انگار یک جای کار میلنگد.جان زهرا کجا میخواهی بروی؟»😢
گفت:«اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همش ناراحتی میکنی.»
دلم ریخت.....
گفتم:«امین، سوریه میروی؟»
میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.
گفت:«ناراحت نشویها، بله!»
کاملاً یادم است که بیهوش شدم.
شاید بیش از نیم ساعت.
امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود..
تا به هوش آمدم ،
گفت:«بهتر شدی؟»
تا کلمه سوریه یادم آمد،دوباره حالم بد شد. گفتم:«امین داری میروی؟واقعاً بدون رضایت من میروی؟»
گفت:«زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم..بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن..😔
حس التماس داشتم..😢
گفتم:«امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام..تو میدانی نفسم به نفس تو بند است...»😔
گفت:«آره میدانم»
گفتم:«پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟»😢
صدایش آرامتر شده بود،انگار که بخواهد مرا آرام کند...
گفت:«زهرا جان من به سه دلیل میروم.
دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س) است..
دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود..! ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟
دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا،مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟شیعه که حد و مرز نمیشناسد..!
سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا میآیند.زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند؟»
تلاشهای امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمیکرد..
گفتم:«امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمیخواهد بروی.»
گفت:«زهرا من آنجا مسئولم.میروم و برمیگردم اصلاً خط مقدم نمیروم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم.نگران نباش.»
انگار که مجبور باشم گفتم:«باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»
آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمیتوانست مرا راضی کند..😔
نمیدانم چگونه به او رضایت دادم.
رضایت که نمیشود گفت..گریه میکردم و حرف میزدم؛دائم مرا میبوسید و
میگفت «اجازه میدهی بروم؟»
فقط گریه میکردم..😭
حالا دیگر بوسههایش هم آرامام نمیکرد.
چرا باید راضی میشدم؟😔
امین،تنهایی،سوریه...
به بقیه این کلمات نمیخواستم فکر کنم..😔
تا همین جا هم زیادی بود!
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هشتم ـ تو قند بده پولتو بگير، مگه مفتّش مردمم هستي؟ دِ، يعن
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_نهم
صالح مشتش را ا ز خاك كف سنگر پرمي كنـد و خـاك هـا را مـي فـشارد و ميگويد✊:
ـ ميدونين بچه ها، برا تفنگ پيدا كردن، فقط يه راه داريم؛ از هـر راه ديگـه اي
هم كه بريم، بيراهه هست.😤
ـ راهش چيه، صالح؟🤔
ـ شبيه خون! بايد امشب شبيه خون بزنيم و مثل بچه هاي گـروه «اسـد » از عراقيـا
بگيريم. اونا ديشب بيخبر رفتن سراغشون و سه تا «كلاش» غنيمت گرفتن.😤
ناصر ميخندد؛ به صالح برميخورد. رو به او براق ميشود:🤨
ـ ميخندي؟
ناصر نميتواند خندهاش را كتمان كند😃:
ـ آخر فسقلي جغله به فرض كه بخواييم شبيخون بزنيم، تو يهوجبي اين وسط
چه كاره اي؟! 😆
ـ خيال مي كنين شماها چند سال از من بزرگترين؟ ! مـن اول دبيرسـتانم شـما
ديپلم! جوري حرف ميزنين انگار دبير منين!🤨
فرهاد ميگويد:
ولي چرا از دولت نگيريم؛ از پادگانا🧐؟
رضا او را از پادگانها نااميد ميكند😔:
ـ كدوم پادگانا؟ ديروز بچه ها رفتن، ديدن جلـوي پادگانـا صـحراي محـشره😱 !
همه اسلحه ميخوان، ولي مگه بهشون ميدن؟
دوباره صداي فرهاد بلند ميشود. پا بر زمين ميكوبد و ميگويد🗣:
ـ آخه چرا نميدن؟ گذاشتنشون براي كي ديگه؟!
رضا جواب ميدهد:
ـ چه مي دونم! اونام غافلگير شدن و نمي دونن چه كار بايد كرد . تا بخـوان بـه
خودشون هم بيان، ميترسم عراقيا نصف شهرو ازمون گرفته باشن. 😔
صالح چشم از سمت مرز برنميدارد و آرام ميگويد👀:
ـ نميذاريم.
ناصر دوباره رو به او مي خندد😆. بعد سـر بـزرگ و گـردن گوشـتي اش را بـه
پايين خم ميكند و ميگويد😔:
ـ ولي من از يه چيز ديگه ميترسم!
رضا دشتي ميپرسد:
ـ از چي؟
ـ گفتنش... گفتنش سخته، درست نيس.
خوب بگو ديگه، ما كه غريبه نيستيم.🤨
ـ راستش مي ترسم؛ مي ترسم قصد خيانت در كار باشه، والّا تـا الان بايـد اقـلاً
اونايي رو كه پايان خدمت دارن، مسلح ميكردن. 😔
رضا به شك ميافتد:
ـ خيانت؟! فكر نميكنم... همچين چيزي يه خورده بعيد به نظر ميآد. 😒
و دوباره سرش را از ديواره كوتاه سـن گر بـالا مـي بـرد و بـه دنبـال ردي از
دشمن اطراف را ميگردد. ناصر آه كشداري ميكشد و ميگويد😢:
ـ خدا كنه ... خدا كنه اينجوري نباشه، والّا خيلي برامون گرون تمـوم مـي شـه . 😭
اين بيشرفها خوب وقتي رو براي جنگ انتخاب كردن!😡
فرهاد ميگويد:
ـ هم خوب وقتي و هم خوب جايي رو.
ناصر سر مي جنباند و ادامه ميدهد:
ـ آره، به خاطر همينه كه ميگم خدا كنه كسي قصد خيانت نداشته باشه . اگـه
غير از اين باشه ضرري مي كنيم كه بـه ايـن زودي هـا جبـرانش غيرممكنـه .
خوزستان يعني شاهرگ حياتي ايران؛ چه نفتش، چه بندرهاش.😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
Part09_مرور کتاب آنسوی مرگ.mp3
7.62M
[• #عشـق_نامہ🖇💌 •]
#آنسوی_مرگ
#قسمت_نهم
『 بـادِيدَنِدوسْٺیاهوایـشــ
ديگـࢪچہڪُنَدکسۍجہانرا..؟!🍓♥️』
Eitaa.com/Khadem_Majazi
سبک زندگی مهدوی قسمت نهم.mp3
4.66M
[ • #ڪبوترانہ 🔗 • ]
باموضو؏ِ:
[ #سبک_زندگی_مهدوی'استاد_ملایی
.
.
این سبک زندگی منتظرانه سبک زندگی انبیا و اوصیاء در کل تاریخ است ♥️
زندگی انبیاء در قرآن پر از جهاد و مبارزه است
شهید آوینی فرمود: امام به ما آموخت انتظار در مبارزه است 👌
جهاد اکبر مبارزه با نفس✅
جهاد کبیر مبارزه فکری فرهنگی✅
جهاد اصغر همه اینها شهدا هم انجام دادند و الگو شدند و ماندگار شدند ✅
#قسمت_نهم
.
.
°|🍃🕊|°
• Eitaa.com/Khadem_Majazi •
4_6025948169802615482.mp3
11.6M
[ • #ڪبوترانہ 🔗 • ]
باموضو؏ِ:#پرواز_در_رجب
مشکلات احاطهم کردن!
✘ دیگه لذتی از زندگی نمیبرم!
✘ دیگه نمازها و دعاهام هم به دادم نمیرسن!
✘ تنهایی کلافهم کرده!
⚡️ در ماه رجب، یه راه خدا باز کرده برات!
این شرط چیست ؟
.
.
#قسمت_نهم
#استاد_شجاعی
.
.
°|🍃🕊|°
• Eitaa.com/Khadem_Majazi •