[ #عشق_نامہ💌 ]
#دل_آرام_من | #قسمت_هجدهم
هیچ چیز قشنگتر از این نیست که امین شهید شده و نمرده است😊
خدا خودش در قرآن وعده داده که شهید زنده است.هنوز هم هروقت به هر علتی نگران میشوم،شب به خوابم میآید و جوابم را میدهد😌
حتی در بیداری آرام شدنم را مدیون حضور امین هستم!
اتفاقاً شب گذشته(شب قبلا از مصاحبه حاضر)خواب دیدم آمده و میگوید:
«بعد از 80-90 روز مأموریت آمدهام یک سر به خانمم بزنم»☺️
گفتم:میگویند«تو شهید شدی.»😢
گفت:«نه!من زندهام.آخر بعضیها زنده میمانند و بعضیها میمیرند.»
گفتم:«زندهای؟»😟
گفت:«آره،من زندهام»🤗
گفتم:«پس بگذار خبر آمدنت را من به خانوادهها بگویم»😍
خندید..😃
با خودم فکر میکردم شاید اگر امینم روز پانزدهم برمیگشت،شهید نمیشد☹️
این فکر و خیال آزارم میداد!
بعد شهادت امین،دوستانش میگفتند«اصلاً قرار به برگشت نبود!برنامه این بود که 2 ماه آنجا بمانیم!»
همراهانش50 روز بعد از شهادت امین برگشتند🚶حرفها را که شنیدم مطمئن شدم امین تاریخ شهادتش را به من گفته بود.
امین همیشه به مادرش میگفت:«مادر شهید آینده!»😁
و خطاب به من ادامه میداد:
«تو هم که همسر شهیدی ان شاءالله!»
همه از دستش ناراحت میشدیم☹️
با خنده میگفت:«بالاخره که چی؟باید افتخار کنید اگر اینطور شود»
این حرفها را حتی آن زمان که هیچ برنامهای برای رفتن به سوریه نداشت غالباً با شوخی و خنده تکرار میکرد😃
من هیچ وقت تشییع جنازه نمیرفتم!
حتی اگر این تشییع مربوط به اقوام بود یا حتی شهید..
فقط با دوستانم تشییع شهدای گمنام را شرکت میکردیم..
واقعیت این بود که همیشه از غصه و ناراحتی دوری میکردم،شاید هم فرار!🏃
پدر و مادرم قبل از ازدواج اجازه نمیدادند در هیچ مراسم تشییعی شرکت کنم.
از نظر آنها چنین مراسمهای در روحیه یک دختر اثر بد میگذاشت.
به عبارتی هیچ وقت مستقیم با غم و غصه ارتباط نداشتم.
حتی یکبار که با امین به زیارت امام رضا(علیه السلام) رفته بودیم،چند میت را که برای طواف آورده بودند دیدم.
از شدت ناراحتی رنگ از صورتم پرید و خیره خیره جنازهها را نگاه میکردم.
امین تا متوجه شددستم را گرفت و مرا دور کرد.😢
هرچه گفتم بگذار حداقل ببینم چطور جنازه را میبرندگفت:«نه!بیا این طرف»
حتی اگر تلویزیون شبکه غمگین نشان میداد کانال را عوض میکرد چون میدید با دیدن صحنههای غمناک کاملاً به هم میریزم و پکر میشوم😞
حتی گاهی گریه میکردم!😭
امین هم همیشه سعی میکرد مرا شاد نگه دارد..
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_هفدهم ناصر مي خواهد از پيش خواهر برود تا گرية او را نبيند؛ ا
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هجدهم
ناصر بيقراري اش را بر زبان مي آورد:
ـ رضاجون، بريم ديگه. هوا داره تاريك ميشه.
رضا دشتي، پرِ چپيه اش را كه بازشده و روي سينه اش افتاده به پشت گـردن
مي اندازد و ميگويد:
ـ يه كم ديگه صبر كنين.
و نگاهش را از بالاي خاكريزي كه با بيل كنده اند، به اطـراف مـي چرخانـد . 👀
روشنايي، از دشت وسـيع خوزسـتان برچيـده شـده و تـاريكي دارد جـايش را
ميگيرد. سياهي، جاي قرمزي خون آفتابي را كه بر كرانة مغرب پاشيده شده بود
هم گرفته است . رضا سرش را از ديوارة سنگر برمي دارد و بر زمين مـي نـشيند . 😞
انگار مي خواهد چيزي بگويد، چشم به بچه ها مي دوزد.👀 بچه ها هـم بـه صـورت
گِرد و سوخته اش زل مي زنند و چشم هاي روشن و براقش را مـي پاينـد؛ انگـار
حرفهايش را از چشم هايش ميشنوند. 👀👂
رضا ميگويد:
ـ يكبار ديگه برنامه رو توضيح ميدم. اگه ديـديم تعدادشـون زيـاده، تندتنـد
كوكتل مي اندازيم؛ اگر هم كم بودند من يك تير شليك مي كنم و بعد ازشون
ميخواييم كه تسليم بشن. همه مونم همون جوري كه گفتم ميريم جلو. 💪
بچه ها دست به آسمان دراز مي كنند و كمك مي خواهند.🤲 رضـا ام -يكـش را
به دست مي گيرد و از سنگر بيرون مي زند. كمرش را خم كرده و آرام و بي صدا
قدم بر ميدارد. بقيه هم كوكتل ها را برداشته اند و به دنبال رضـا جلـو مـي رونـد .
كمر هر چهار نفر خميده است و قدم هايشان آرام . تاريكي هر لحظه پررنـگ تـر
ميشود و گروه رضا را بيشتر در خود مخفي مي كند. با صداي شـليك خـود را
بر خاك مي اندازند و لحظه اي بعد با اشارة فرمانـده بـه سـمت سـنگرهايي كـه
دشمن كنده جلو ميروند. 😞
رضا ناگهان به كف گودالي كه در نزديكي اش مي بيند مي خـزد و بـا دسـت اشاره مي كند بقيه هم به طرفش بروند . ناصر و صـالح و فرهـاد كـه مـي رسـند،
انگشت جلوي بينياش ميبرد و ميگويد:
ـ هيس! گوش كنين! صداشون داره از پشت همين تپه ميآد. 👂
رضا صدايش را در گلو ميشكند تا به دشمن نرسد، و ادامه ميدهد:
ـ جدا از هم بخوابين ببينيم چند نفرن.
صالح جثه باريك و كوچكش را به طرف رضا مي كشد و آرام در گـوش او
نجوا ميكند: 👂
ـ بذار من برم ببينم چند نفرن و بيام.
رضا در خود فرو مي رود؛ سكوت مي كند و جوابي بر زبانش نمـي آيـد؛ امـا
پس از چندي ميگويد:
ـ ولي خيلي بايد مواظب باشي ها! 😄
صالح ميگويد:
ـ مطمئن باش!
صالح، مار باريك تني را مي ماند كه مي خزد تا خود را به طعمه برساند . 🐍چند
قدم كه جلوتر مي رود، سياهي او را در خود مي بلعد، پنهانش مي كند و بچـه هـا
در انتظارش مي مانند. دلهره وجود همه را پر كرده و هـر سـه در انتظـار صـالح
بيتابي مي كنند. لحظه ها كند مي گذرد و چشم ها از مسيري كه صالح رفت، كنده
نميشود. 👀😰
ناگهان صداي شليك مهيبي به گوش مي رسد و گلولة توپي، وسط شـهر بـه
زمين مي نشيند و آتش خشم و دود دل شهر را هوا مي دهد. آتش، ميان تـا ريكي
شب تنوره ميكشد و بالا ميرود.😱☄
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi