[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتادششم
آخه تا بيايم حاضر بشيم و ماشين بگيريم، كلي طول ميكشه. 😞
مرد نصف ماندة سيگارش را در زيرسيگاري له ميكند و تند، از جا ميپرد🚬
ـ بريم باباجون، بيا بريم! انگار ما هرچه بگيم بيفايده است. 😔
دنبال شلوارش ميرود و همچنان ميغرد:
ـ آخه زن، يه خرده صبر كن . ميخواي بري پشت در بيمارستان وايسي، اينجا وايسا. 🤨
دِ، آخه تو كه پاي سالمي هم نداري كه بتوني روش وايسي.
شلوار را به پا مي كشد، عينكش را بـر چـشم مـي گـذارد و زن را بـه رفـتن ميخواند🗣
ـ بريم! حالا كه اينقدر عجله داري و گوش نميدي بريم!
زن چادرش را برمي دارد و راه مي افتد. دست هاي مرد، زير بغلش مي آيـد و او را كمك مي كند تـا سـنگيني اش روي پـاي شكـسته نيفتـد .😞
بـه در هتـل كـه ميرسند، هاجر را ميبينند. مادر به او ميگويد:
ـ ننه هاجر، ما ميريم پيش داداش ناصرت، تـو ناهـارت و بخـور و مـشق هـاتو بنويس. ☺️
از هاجر دور مي شوند و به خيابان مي رسند. خورشيد، خودش را بـه بـالاي آسمان كشيده تا تازگي و طراوتي را كه باران ديشب بـه شـهر داده بهتـر نـشان دهد.🌧
چنارهاي كنار خيابان، باران خورده اند و سبزي روشـن آنهـا را هنـوز دود ماشين ها كدر نكرده است . باران ديشب چهـرة شـهر را شستـشو داده و هـواي بهاري را تازگي بيشتر. 😍
مرد، براي تاكسي اي كه جلوي پايشان نيش ترمز مي زند، دست بلند مي كند و ميگويد: 🗣
ـ بيمارستان.
تاكسي، همانجا از پا درمي آيد و مـرد، زيـر بغـل زنـش را مـي گيـرد و آرام سوارش مي كند. خودش هم سوار مي شود و تاكسي، به طـرف بيمارسـتان نالـه ميكند. 🚖
مادر بادام ها و گردوهايي را كه پدر خريده، مغز كرده است و روي ميـوه هـا گذاشته و براي ناصر مي برد. خيابان خلـوت اسـت و تاكـسي ويـراژ مـي دهـد . 🚕
دوباره به پارك نزديك مي شوند و پدر بـراي سـرگرم كـردن مـادر، شـروع بـه صحبت مي كند. هربار كه به اينجا مي رسند، پدر سر صحبت را بـاز مـي كنـد تـا زنش ياد آن روز نيفتد . 😞
روزي كه ناصـر را بـراي بـستري شـدن بـه بيمارسـتان ميبردند وقتي به اينجا رسيدند، چند دختر و پسر جـوان را ديدنـد كـه بـستني
ميخوردند و در حالي كه قاه قاه ميخنديدند، دنبال هم ميكردند و «پريـا پـوچ » بازي ميكردند. 🏃♂
آن روز، ناصر جلوي پارك، از رفتن ماند . قدري به آن ها نگاه كـرد و ناگهـان چشمش از آنها كنده شد؛ به دوردست هاي پارك زل زد و با انگشت بـه جـايي اشاره كرد . ناصر فقط انگشتش را به آن سمت گرفته بود و هيچ چيز نمي گفـت . 👆
انگار دنبال چيزي مي گشت. پدر و مادر، حيرت زده و نگران نگاهش مي كردنـد . 👀
ناگهان خوابيد و گفت:
ـ بخوابين؛ عراقيا، عراقيا دارن ميآن!
دخترها و پسرها خنديدند و گفتند: عراقيا! عراقيا!
پدر، تندتند، حرف ميزند:
ـ ناصر ديگه بهتر شده . اون دفعه جـات خيلـي خـالي بـود، نشـستيم و كلـي برامون صحبت كرد. خيلي حالش بهتر شده؛ خيلي! پدر هنوز صحبت مي كند و نگاهش به زن است، اما زن حواسش جاي ديگر است.👀
روبه روي پارك كه ميرسند، ميان حرف هاي پياپي شوهر ميگويد:
ـ همينجا بود؛ همينجا.
جايي را كه ناصرش درازكش خوابيد، به شوهر نـشان مـي دهـد و بـه آنجـا چشم مي دوزد. مرد حرف هايش را قطع مي كند و در خود فـرو مـي رود. 😞
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi