eitaa logo
خادم مجازی
161 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 💌 ] آخه تا بيايم حاضر بشيم و ماشين بگيريم، كلي طول ميكشه. 😞 مرد نصف ماندة سيگارش را در زيرسيگاري له ميكند و تند، از جا ميپرد🚬 ـ بريم باباجون، بيا بريم! انگار ما هرچه بگيم بيفايده است. 😔 دنبال شلوارش ميرود و همچنان ميغرد: ـ آخه زن، يه خرده صبر كن . ميخواي بري پشت در بيمارستان وايسي، اينجا وايسا. 🤨 دِ، آخه تو كه پاي سالمي هم نداري كه بتوني روش وايسي. شلوار را به پا مي كشد، عينكش را بـر چـشم مـي گـذارد و زن را بـه رفـتن ميخواند🗣 ـ بريم! حالا كه اينقدر عجله داري و گوش نميدي بريم! زن چادرش را برمي دارد و راه مي افتد. دست هاي مرد، زير بغلش مي آيـد و او را كمك مي كند تـا سـنگيني اش روي پـاي شكـسته نيفتـد .😞 بـه در هتـل كـه ميرسند، هاجر را ميبينند. مادر به او ميگويد: ـ ننه هاجر، ما ميريم پيش داداش ناصرت، تـو ناهـارت و بخـور و مـشق هـاتو بنويس. ☺️ از هاجر دور مي شوند و به خيابان مي رسند. خورشيد، خودش را بـه بـالاي آسمان كشيده تا تازگي و طراوتي را كه باران ديشب بـه شـهر داده بهتـر نـشان دهد.🌧 چنارهاي كنار خيابان، باران خورده اند و سبزي روشـن آنهـا را هنـوز دود ماشين ها كدر نكرده است . باران ديشب چهـرة شـهر را شستـشو داده و هـواي بهاري را تازگي بيشتر. 😍 مرد، براي تاكسي اي كه جلوي پايشان نيش ترمز مي زند، دست بلند مي كند و ميگويد: 🗣 ـ بيمارستان. تاكسي، همانجا از پا درمي آيد و مـرد، زيـر بغـل زنـش را مـي گيـرد و آرام سوارش مي كند. خودش هم سوار مي شود و تاكسي، به طـرف بيمارسـتان نالـه ميكند. 🚖 مادر بادام ها و گردوهايي را كه پدر خريده، مغز كرده است و روي ميـوه هـا گذاشته و براي ناصر مي برد. خيابان خلـوت اسـت و تاكـسي ويـراژ مـي دهـد . 🚕 دوباره به پارك نزديك مي شوند و پدر بـراي سـرگرم كـردن مـادر، شـروع بـه صحبت مي كند. هربار كه به اينجا مي رسند، پدر سر صحبت را بـاز مـي كنـد تـا زنش ياد آن روز نيفتد . 😞 روزي كه ناصـر را بـراي بـستري شـدن بـه بيمارسـتان ميبردند وقتي به اينجا رسيدند، چند دختر و پسر جـوان را ديدنـد كـه بـستني ميخوردند و در حالي كه قاه قاه ميخنديدند، دنبال هم ميكردند و «پريـا پـوچ » بازي ميكردند. 🏃‍♂ آن روز، ناصر جلوي پارك، از رفتن ماند . قدري به آن ها نگاه كـرد و ناگهـان چشمش از آنها كنده شد؛ به دوردست هاي پارك زل زد و با انگشت بـه جـايي اشاره كرد . ناصر فقط انگشتش را به آن سمت گرفته بود و هيچ چيز نمي گفـت . 👆 انگار دنبال چيزي مي گشت. پدر و مادر، حيرت زده و نگران نگاهش مي كردنـد . 👀 ناگهان خوابيد و گفت: ـ بخوابين؛ عراقيا، عراقيا دارن ميآن! دخترها و پسرها خنديدند و گفتند: عراقيا! عراقيا! پدر، تندتند، حرف ميزند: ـ ناصر ديگه بهتر شده . اون دفعه جـات خيلـي خـالي بـود، نشـستيم و كلـي برامون صحبت كرد. خيلي حالش بهتر شده؛ خيلي! پدر هنوز صحبت مي كند و نگاهش به زن است، اما زن حواسش جاي ديگر است.👀 روبه روي پارك كه ميرسند، ميان حرف هاي پياپي شوهر ميگويد: ـ همينجا بود؛ همينجا. جايي را كه ناصرش درازكش خوابيد، به شوهر نـشان مـي دهـد و بـه آنجـا چشم مي دوزد. مرد حرف هايش را قطع مي كند و در خود فـرو مـي رود. 😞 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi