eitaa logo
خادم مجازی
161 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 💌 ] زن قدري ساكت ميماند و دوباره واگويه ميكند: ـ بچه ام نمي دونم علاجش چيه؟ روزي كه خواستيم بخوابونيمش، گفـت مـن ميآم، ولي دواي درد من يه چيز ديگه اس و بيمارستانمم يه جاي ديگه.😔 مرد ميگويد: ـ علاجش غصه نخوردنه، كه ناصر نمي تونه نخوره . يا به ياد خرمشهره، يا بـه ياد بچه هاي اونجا. ضعيف هم هس، از همه بدتر.😤 ـ باز هم ميگم، اگه بره خرمشهر براش بهتره . ما اونو آورديم اينجا كه از يـاد بچه ها بره و يه مدت اونجا رو فراموش كنه . وقتي اين كارو نمـي كنـه، چـه بهتره كه بره تا اقلاً غصة آد مهاي بي تفاوت و پرت اينجا رو نخوره!😞 ـ در باز شده و بيمارستان جمعيت را مي بلعد. مرد، دست زنش را مي گيـرد و آرام او را به داخل مي برد. قدمهاي زن تند و باشتاب است و مرد او را نگـه ميدارد.🏃‍♀ ـ يواشتر؛ فكر پاي شكسته ات رو هم بكن! ـ چيزي نيس؛ چيزي نيس؛ تند بريم تا چن دقيقه بيـشتر پـيش بچـه ام باشـم . 🥺 ميدوني چن روزه نديدهمش؟! همين كه ناصر را مي بيند، بستة مغز بادام و گردو را روي تخت مي انـدازد و او را بغل ميكند: ـ ننه، ناصرجون؟ هم اطاقي ناصر بيرون رفته و تختش خالي است . ناصر از بغل مـادر بيـرون مي آيد و سر و روي مادر و پدر را بوسه ميزند.🥺 پدر ميگويد: ميبيني باباجون كه چيزيش نيس؟ آ... هان. و با دست به قد و بالاي ناصر اشاره ميكند. ناصر ميخندد. 😄 ـ مگه بيقراري ميكنه؟ ـ ساعت دوازده ما رو راه انداخته. ناصر ميگويد: ـ شنيدم رفته بودي خرمشهر . خيلي دلم هواي بچه ها رو كرده؛ خيلي ! راسـتي عكس ها كو؟ آوردينشون؟ 😍 پدر ساكت مانده اما مادر ميگويد: آره ننه، آورديمشون. به شوهر ميگويد: ـ بده، عكساشو. مرد التماس ميكند و ميگويد: ـ ناصرجون، عكس ها پيش منه . بذار خوب بشي، عكس ها رو هم بهت مي دم. ☺️ خودم برايت نگهشون مي دارم. يه كم ديگه صـبر كـن، خـوب كـه شـدي و اومدي بيرون... مادر واسطه ميشود: ـ حالا بهش بده. ولي ننه جون، دوباره نري تو فكر و خيال ها؟ 🤨 ـ زن اگه منم بهش بدم، دكتر ازش ميگيره! ـ خو... خو... خو... خود دكتر گفت بهتر شدي . ديگه اونارو بـه ديـوار اطـاقم نميزنم كه بكندشون . ميذارمشون زير تختم و بعـضي وقـت هـا نگاهـشون ميكنم.👀 مادر، دوباره بناي التماس ميگذارد: ـ ولي ننه، ناصرجون، اگه زيادي بـري تـو فكـر و خيـال، دوبـاره حالـت بـد ميشه ها؟ 😭 ـ نه ننه؛ مطمئن باش. ـ آ، قربونت برم. و رو به مرد ميكند: ـ پس بهش بده. مرد دست در جيب مي برد و با بي ميلي، سه عكس بيرون مـي آورد و بـه زن ميدهد. او عكسها را ميگيرد و به ناصر ميگويد: 😍 ـ ننه ناصر، ديگه سفارش نكنيم ها. 😢 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi