[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_هشتادهشتم
زن قدري ساكت ميماند و دوباره واگويه ميكند:
ـ بچه ام نمي دونم علاجش چيه؟ روزي كه خواستيم بخوابونيمش، گفـت مـن ميآم، ولي دواي درد من يه چيز ديگه اس و بيمارستانمم يه جاي ديگه.😔
مرد ميگويد:
ـ علاجش غصه نخوردنه، كه ناصر نمي تونه نخوره . يا به ياد خرمشهره، يا بـه ياد بچه هاي اونجا. ضعيف هم هس، از همه بدتر.😤
ـ باز هم ميگم، اگه بره خرمشهر براش بهتره . ما اونو آورديم اينجا كه از يـاد بچه ها بره و يه مدت اونجا رو فراموش كنه . وقتي اين كارو نمـي كنـه، چـه بهتره كه بره تا اقلاً غصة آد مهاي بي تفاوت و پرت اينجا رو نخوره!😞
ـ در باز شده و بيمارستان جمعيت را مي بلعد. مرد، دست زنش را مي گيـرد و آرام او را به داخل مي برد. قدمهاي زن تند و باشتاب است و مرد او را نگـه ميدارد.🏃♀
ـ يواشتر؛ فكر پاي شكسته ات رو هم بكن!
ـ چيزي نيس؛ چيزي نيس؛ تند بريم تا چن دقيقه بيـشتر پـيش بچـه ام باشـم . 🥺
ميدوني چن روزه نديدهمش؟!
همين كه ناصر را مي بيند، بستة مغز بادام و گردو را روي تخت مي انـدازد و او را بغل ميكند:
ـ ننه، ناصرجون؟
هم اطاقي ناصر بيرون رفته و تختش خالي است . ناصر از بغل مـادر بيـرون مي آيد و سر و روي مادر و پدر را بوسه ميزند.🥺
پدر ميگويد:
ميبيني باباجون كه چيزيش نيس؟ آ... هان.
و با دست به قد و بالاي ناصر اشاره ميكند. ناصر ميخندد. 😄
ـ مگه بيقراري ميكنه؟
ـ ساعت دوازده ما رو راه انداخته.
ناصر ميگويد:
ـ شنيدم رفته بودي خرمشهر . خيلي دلم هواي بچه ها رو كرده؛ خيلي ! راسـتي عكس ها كو؟ آوردينشون؟ 😍
پدر ساكت مانده اما مادر ميگويد: آره ننه، آورديمشون.
به شوهر ميگويد:
ـ بده، عكساشو.
مرد التماس ميكند و ميگويد:
ـ ناصرجون، عكس ها پيش منه . بذار خوب بشي، عكس ها رو هم بهت مي دم. ☺️
خودم برايت نگهشون مي دارم. يه كم ديگه صـبر كـن، خـوب كـه شـدي و اومدي بيرون...
مادر واسطه ميشود:
ـ حالا بهش بده. ولي ننه جون، دوباره نري تو فكر و خيال ها؟ 🤨
ـ زن اگه منم بهش بدم، دكتر ازش ميگيره!
ـ خو... خو... خو... خود دكتر گفت بهتر شدي . ديگه اونارو بـه ديـوار اطـاقم
نميزنم كه بكندشون . ميذارمشون زير تختم و بعـضي وقـت هـا نگاهـشون ميكنم.👀
مادر، دوباره بناي التماس ميگذارد:
ـ ولي ننه، ناصرجون، اگه زيادي بـري تـو فكـر و خيـال، دوبـاره حالـت بـد ميشه ها؟ 😭
ـ نه ننه؛ مطمئن باش.
ـ آ، قربونت برم.
و رو به مرد ميكند:
ـ پس بهش بده.
مرد دست در جيب مي برد و با بي ميلي، سه عكس بيرون مـي آورد و بـه زن ميدهد. او عكسها را ميگيرد و به ناصر ميگويد: 😍
ـ ننه ناصر، ديگه سفارش نكنيم ها. 😢
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi