eitaa logo
خادم مجازی
145 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 💌 ] | امین آنکارد کرده👱و خیلی نورانی با لباس سبز،از جایش بلند شد،پیشانی مرا بوسید و گفت:«زهرا جان!من شهید شدم..😊 در خواب😴همه چیز برایم مرور شد و یادم آمد که شهید شده.. گفت:«من باید زود برگردم و نمی‌توانم زیاد حرف بزنم.»☹️ گفتم:«باشه حرف نزن😤من از حضرت زینب (سلام الله علیها)‌و از خدا خواسته‌ام که بیایی و جواب سؤالات مرا بدهی!پس زیاد حرف نزن دلم می‌خواهد بیشتر پیش من بمانی» گفت:«یک خودکار🖊بده تا بنویسم» گفتم:«تو به من نگفته بودی می‌روی شهید می‌شوی،گفتی می‌روی تا دِینَت را ادا کنی. به من قول داده بودی مراقب خودت باشی» خندید😀وگفت:«من در آن دنیا مذهبی زندگی کرده بودم.اسمم جزء لیست شهدا بود...📃 » می‌خواستم سریع همه سؤالاتم را بپرسم! گفتم:«در قبال این مصیبتی که روی قلب من گذاشتی و می‌دانی که دردی بزرگ‌تر از این برای من نبود،چطور دلت آمد مرا تنها بگذاری؟»😢(همیشه وقتی خبر شهادت همسر کسی را می‌شنیدم به شوهرم می‌گفتم ان‌شاءالله هیچ‌وقت هیچ‌کس چنین مصیبتی نبیند😔حاضر بودم بمیرم اما خدای نکرده هیچ وقت چنین داغی را نبینم) امین یک برگه از جیب‌اش در آورد که دور تا دور آن شبیه آیات قرآن،اسم خداوند و ..نوشته شده بود خودکار را از من گرفت🖊نوشت "همسر مهربانم،"دقیقاً عین این دو کلمه به همراه ویرگول را روی کاغذ نوشت.بعد گفت: «آره می‌دانم خیلی سخت است.ما در این دنیا آبرو داریم.خودم در این دنیا شفاعتت می‌کنم.»😊 انگار در لیستی که قرار بود شفاعت کند اسم مرا هم نوشت..😍 گفتم:«در این دنیا چی؟»🤔 گفت:«من نباید زیاد حرف بزنم..»😶 با این‌ حال انگار خودش هم طاقت نداشت حرف نزند☹️ احساس می‌کردم بیشتر دلش می‌خواهد حرف بزند تا بنویسد. گفت:«در این دنیا هم خودم مراقبت هستم. حواسم به تو هست» یک دفعه از خواب پریدم!اذان صبح بود.. بعد آن خواب آرام شدم. با خودم می‌گفتم:اگر شوهرم به مرگ عادی می‌مُرد چه می‌کردم؟الآن می‌دانم شهیده و شهید زنده است و همیشه کنارم می‌ماند، صدایم را می‌شنود😊 آن دنیا هم دستش باز است و شفاعتم می‌کند. چه بهتر از اینکه در آن دنیا چنین مجوزی دارم. چه چیزی از این می‌تواند بالاتر باشد؟ آرام و قرار گرفتم..😌 شوهر من به آرزویش رسیده بود و همین مرا آرام می‌کرد.. از طرفی اگر امین به مرگ طبیعی می‌مُرد باید برایش ناراحتی می‌کردم.خصوصاً اینکه در آن‌ صورت نمی‌دانستم وضعیت‌اش خوب است یا نه! اما اکنون می‌دانم خوش است و من به خوشی او خوشم و فقط ناراحتی‌ام از این است که امینم در کنارم نیست..😔 دیگران هم بعد از شهادتش خواب او را دیدند😴یکی از افراد می‌گفت:خواب دیدم تشییع شهید در سوریه برگزار شد و به جای اینکه تابوت او در دست مردم باشد،پیکر امین با لباس سفید و شال سیاه عزای اباعبدالله بر گردن،در دستانشان بود. می‌گفت:دیدم یک دختر بچه 3تا4 ساله در جلوی تشییع‌کنندگان به صورتی که صورتش رو به شهید بود،برخلاف مسیر حرکت دیگران حرکت می‌کرد و شعر می‌خواند..😢 می‌گفتاز شهید پرسیدم:«این دختر بچه کیست؟» امین لبخند زد و گفت:«این دختر از خاندان اهلبیت است!» انگار که به پیشواز شهید آمده بود! می‌گفت دیدم مردم مشایعت کننده هم به جای اینکه گریه کنند،کل می‌کشیدند و شادی می‌کردند! شخص دیگری هم خواب دیده بود امین مداح امام حسین (علیه السلام)‌ شده است!😦 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_شانزدهم . مرد به راننده ميگويد: ـ بي انصاف، اگه صدمتر اون
[ 💌 ] ناصر مي خواهد از پيش خواهر برود تا گرية او را نبيند؛ اما تفنگي كه انگـار قرباني شده و هر تكه اش به يكي از دوست هاي خـواهر رسـيده،😞 پاهـايش را از حركت باز ميدارد: ببينم شهناز، اين تفنگ مال كيه؟ 😱 ـ نميدونم! «شيخ شريف » آورده كه بچه ها طرز كارشو ياد بگيرن و اگـه لازم شد بتونن از خودشون دفاع كنن.☺️ ناصر ذهنش را پي اين اسم ميكاود و پيشانياش گره ميافتد: 😩 ـ شيخ شريف؟! شهناز كه بغضش فروكش كرده، ميگويد: ـ آره! يه روحاني يه. از دهات لرسـتان اومـده، دلاوريـه ! زهـرة شـير داره ! اول نميگذاشت ما اينجا باشيم . ميگفت مي ترسم اين بي شرفا بيـان جلـو و بـه شما دست پيدا كنن. خيلي عزوچز كرديم تا راضي شد بمونيم. 😍 شهناز به گوشه و كنار مسجد اشاره ميكند و ميگويد: ـ ببين مسجد رو چه كار كرده؛ مثل مسجد پيغمبـر ! تـازه، بـالاي مـسجد هـم شهردار رو گذاشته كه از تو گلدسته ديده باني بده. ☺️ با شنيدن اوصاف شيخ شريف چهرة ناصر شكفته ميشود: ـ كجاس؟ دوست دارم ببينمش. 😁 ـ الان اينجا بود؛ اما آروم و قرار كه نـداره . يـه دقيقـه اينجاسـت، دقيقـه بعـد آبادان. يه وقتم مي بيني نيم ساعت بعد، سر از خط در مي آره. ايـن طـور كـه ميگه، حالاحالاها اينجاست؛ حتماً ميبينيش.😄 خورشيد در آخرين لحظه ها، خود را تسليم خاكريزهاي بلند دشمن كـرده و سيم هاي خاردار ناجوانمردانه تيزي تيغه هايش را به شـكم نـرم او فـرو بـرده و خونش را بر كرانه غربي آسمان پاشيده است .😞 آسمان مغـرب، هالـه اي از خـون دارد؛ سرخي اش آن قدر گسترده است كـه نگـاه هـا را بـي اراده بـه سـوي خـود يكشد... هرجا نگاهي مي بيند، ميكَند و به طرف خود ميبـرد .👀 بـالاي خـاكريز دشمن آنجا كه در شكم خورشيد فرو رفته، خون رنگ است؛ رنگ خون بچه هـا؛ اما بالاتر كه مي آيد سرخي اش رنگ ميبازد و زرد و نارنجي ميشود💥. حرف هاي رضا تمام شده است . حالا ديگر همه مي داننـد كـه از كجـا بايـد بروند و كوكتل ها را كجا بايد پرتاب كنند . صالح و فرهاد و ناصر، براي شبيخون عجله دارند، اما رضا ميگويد: ـ بايد هوا كاملاً تاريك بشه، والّا با اين همه سلاحي كه دارن دودمون مي كنن و هوامون ميدهن. ☄ صالح دست هايش را تندتند به هم مي مالد و به هواي اين كه امشب، كـلاش به غنيمت مي گيرد، دلش غش و ريسه مي رود. احمد شـوش هـم كـه تـازه بـه گروهشان آمده از شبيخون شادمان است و دوست دارد هرچه زودتر بـه سـلاح دست يابد و حساب عراقي ها را برسد .😌 از ميان صداي شليك هاي پياپي دشـمن، صداي دلخراشي شنيده مي شود. چيزي سوت زنان از بالاي سر گروه رضا دشتي ميگذرد و پس از مدتي، گرومب صدا مي كند. بچه ها سرخم مي كنند و با تمـام شدن صدا، آهن هشتپري را ميبينند كه در كنارشان افتاده است.😱 صالح با ترس و دلهره برش ميدارد و آن را به بچه ها نشان ميدهد: ـ اين ديگه چيه؟ فرهاد ميگويد: ـ بندازش دور. رضا آهن هشتپر را از صالح ميگيرد و نگاهش ميكند؛ ميگويد: ـ ته خمپارهس. صالح ميخندد و ميپرسد: ـ خمپاره ديگه چيه؟ ـ باهاش آشنا ميشين😄 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi