eitaa logo
خادم مجازی
145 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 💌 ] | فکر کنم یکی از آنها امین است.پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود! او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد..😢 😭با گریه و جیغ و داد مرا به بیمارستان بردند. تلفن همراهم را بالای سرم گذاشته بودم..📱 6 روز بود که با امین حرف نزده بودم،باید منتظر تماس او می‌ماندم.می‌گفتم:«صدای زنگ را بالا ببرید.امین می‌داند که من چقدر منتظرش هستم حتماً تماس می‌گیرد..! باید زود جواب تلفن را بدهم.» پدرم که متوجه شده بود دائماً می‌گفت: «نمی‌شود که گوشی بالای سر شما باشد. از اینجا دور باشد بهتر است.» می‌گفتم:«نه! شما که می‌دانید او نمی‌تواند هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیرد.الآن اگر زنگ بزند باید بتوانم سریع جواب بدهم!من دلم برای امین تنگ شده😔یعنی چه که حالم بد است...» بابا راضی شد که گوشی کنار من بماند.شارژ باطری تلفن همراهم به اتمام رسید. به سرعت سیم‌کارت را با گوشی برادرم جابه‌جا کردم.دیوانه شده بودم. گفتم:«زود باش،زود باش،ممکن است در حین عوض‌کردن گوشی شوهرم تماس بگیرد.» برادرم رضااسم شهدا را دیده بود و می‌دانست که امین شهید شده..😢 هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود.به جز من و مادر همه خبر داشتند. 😢خواهرم شروع به گریه کرد همانجا نشستم و با ناباوری به پدرم گفتم: «بابا شوهر من شهید شده؟»😢 گفت:«هیچ نگو!مادر امین چیزی نمی‌داند.» مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت💔 مراعات مادر را می‌کردند.. فقط یادم است به سمت مادرم دویدم و گفتم «مامان شوهرم شهید شده»و بیهوش شدم.. دیگر هیچ چیز را به خاطر نمی‌آورم..😔 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سیزدهم ناصر سوار مي شود و ماشين به راه مي افتد. به خيابان ب
[ 💌 ] ميان غلغله جمعيت، گاري اي را مي بيند كه چند زن و مرد فرتوت و چند دختر و پسر قد و نيم قد، بالاي آن روي هم چپيده انـد و بـه طـرف آبـادان ميروند.😟 چند نفر مي خواهند از گاري بالا برونـد، امـا آنقـدر چـراغ زنبـوري و جانفتي و اثاث و دبه آب به آن آويزان شده اسـت كـه جـايي بـراي گيـر دادن دست پيدا نميكنند. 😁 بچه اي از تشنگي له له مي زند و دنبال زن سيه چردهاي به گريه افتـاده اسـت . 😭 زن او را تند به دنبال خود ميكشاند و نهيبش ميزند: ـ دِ، بيا چزجيگرزده! تشنگي بكشي بهتره يا يه «قمپاره» بياد نفله ات كنه؟! 😠 ناگهان تريلري نفس چاق از راه مي رسد و همانجا سر و ته مي كند. همه بـه طرفش هجوم مي برند و مي خواهند سوار شوند . چند صداي گريـه و فريـاد، از ميانشان به گوش ميرسد: 😞 ـ آي پام، پام! ـ واي، خدايا خفه شدم! ـ دستم، نامسلمونا دستم شكست! مرد شكمبرآمدهاي از تريلر پايين ميپرد و با خنده ميگويد: 😃 ـ دِ نشد ... شلوغش نكنين . اول نفري دويست تومن تونو بدين، بعد سوار بشين . 😁 هركسم نداره بياد پايين. راننده كمربندش را - كه مرتب از شكم بزرگش پايين مـي آيـد - جابـه جـا ميكند و به وسط جمعيت مي آيد. راه كه مي رود گوشت هاي صورت و سـينه و شكمش تكان ميخورد: 🤨 ـ دارم مي گم ها، هركه نداره بياد پايين . همينجا هم دويست تومنـو مـي گيـرم😌 بعد راه ميافتم. گوش هيچكس بدهكار نيست . فقط مي خواهند سوار شوند و ناگهان تريلـر مملو از زن و مرد و بچه هاي قد و نيم قد ميشود. ناصر راننده تريلر را نگاه نگـاه ميكند.👀 ولولة بچه هايي كه لاي فشار جمعيت به گريـه افتـاده انـد نگـاهش را از راننده مي كند. تازه ياد تدارك شبيخون مي افتد. از جا كنده مي شود و بـه سـمت مسجد جامع به راه مي افتد.😱 جلوتر كه مي رود، بـراي اولـين بـار چنـد «ريـو »ي ارتشي مي بيند كه پشت سر هم سينه جاده را مي درند و به طرف شهر مي رونـد . ناصر قوت قلب مي گيرد و چشمش را روي تك تك ژ -3هايي كه ميـان پاهـاي آنها كاشته شده و با تكان ريو به اين طرف و آن طرف مي روند مي دواند و آرزو ميكند كاش يكي از آنها مال او بود .🙁 بـراي سـربازها دسـت تكـان مـي دهـد و لبخندي خشك درز لب هايش را باز مي كند. مردم هم ارتشي ها را نگاه مي كننـد 😊👋 و چند دست رو به آنها بلند ميشود و تكان ميخورد. نگاه ناصر دوباره به سيل مردمي مي افتد كه جاد ة آبادان را پر كـرده انـد و از خرمشهر بيرون مي آيند. 👀 مردي كنار جاده، با زنش كلنجـار مـي رود. بـسته اي بـه دست مردي است و ميخواهد آن را دور بيندازد كه صداي زن بلند ميشود: ـ مرد، مگه ديوونه شدي؟ ـ آخه باباجون، دست هامو از كار انداخت. از ماشينم كه ميبيني خبري نيس.😤 زن بسته را از دست شوهر مي قاپد. بچه اي را كه بر كول بسته اسـت بـالاتر مياندازد و ميگويد: «بدش من؛ خودم ميآرمش!». 😤 به طرف مرد چشم غره ميرود و به راه ميافتد. مرد بقيـة اثـاثش را از زمـين ميكند و به دنبال زن حركت مي كند. آفتاب، صورت بچه اي را كه به پـشت زن بسته شده ميسوزاند و نميگذارد چشمهايش باز شود. 👶 به چهرة گوشتالوي ناصر غم مي دود و قدم هايش بـه طـرف مـسجد تنـدتر ميشود. دلش ميخواهد چندتا تانك و تيربار داشت؛ جلوي عراقي ها ميايـستاد و از شلمچه و «پل نو » بيرونشان مي كرد؛ بعد تند به سمت جاد ه اهواز - آبـادان مي آمد و به مردم مي گفت: «برگرديد! بچه ها را توي ايـن آفتـاب، گرمـا ندهيـد ! دشمن سرجايش نشست.» اما دستش بسته است.😞 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi