خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_چهلم تاريكي از كوچه هاي تنگ خرمشهر برچيده شـده اسـت . سـينه
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_چهل_یکم
صالح تانكي را كه غرش كنان پيش مي آيد و تيربارش، باران فشنگ بر سر و
رويشان مي ريزد، از پاي درمي آورد. خدمـه اش بيـرون مـي ريزنـد و بنـاي فـرار
ميگذارند كه دست ناصر به ماشة سلاحش مي رود و آن هـا را روي زمـين ولـو
ميكند. رضا دشتي ذوقكنان به طرف تانك ميدود و ميگويد: 😃
ـ بچه ها، كي رانندگي تانك بلده؟
هيچ كس جواب نميدهد. صالح ميگويد:
ـ اقلاً بريم مهماتشو بياريم!
صالح به طرف تانك مي دود. ميخواهد داخل آن شود و مهماتش را بيـرون
بياورد كه زني از تانك بالا ميآيد؛ لخت و مست.
زن از تانك كه پايين مي آيد به زمين ميخورد و هرچه مـي خواهـد روي پـا
بايستد، نمي تواند. پف كرده و تلوتلو مي خورد. صـالح، تنـد چـشمش را از زن
ميكند؛👀 با غيظ آب دهان بر زمين مي انـدازد و بـه درون تانـك مـي رود. ناصـر
ناگهان از پنجرة ساختمان كشتارگاه متوجه آتش دشمن مي شود. به بچه ها نهيب
ميزند:
ـ بچه ها سنگر بگيرين؛ اومدن توي كشتارگاه!
هركدام جان پناهي پيدا مي كنند و تن كوفته و سنگين خـود را بـه پـشت آن ميكشند. رگبار كلاشي كه از كشتارگاه بيرون مي آيد هر لحظه بيشتر مـي شـود. ☄
زن همچنان جان مي كند كه روي پا بايستد، امـا نمـي توانـد . عاقبـت هـم آتـش
كلاشهاي دشمن بدنش را سوراخ سوراخ ميكند و بر زمينش ميزند.
صالح با بغل پر، از دهانة تانك بيرون ميآيد كه ناصر نهيب ميزند: 🗣
ـ مواظب باش، توي كشتارگاهن!
دوباره گلوله هاي توپ و خمپاره وسط جنت آباد بر زمين مي خورد و زمـين
را شكاف مي دهد. چند تركش بر شكم شـهيدي مـي خـ ورد كـه روي برانكـارد
خوابيده است و سينه اش را مي شكافد. جمعيـت، درازكـش مـي كننـد و منتظـر
خاموش شدن آتش دشمن ميمانند اما گلوله ها تمامي ندارد.😞
شهدا را برمي دارند و به داخل شهر فرار مي كنند. فرياد كشدار «ياحسين»، از
ميان جمعيت مضطرب، بلند شده است . جنازه ها و زخمي ها را برداشته اند و بـه
سمت مسجد جامع ميدوند. 🏃♂
تانكي مي غرد و به سمت بچه ها مي آيد. ناصر صالح را نگاه مي كنـد . صـالح
تنها گلولة باقيمانده را با حسرت نگاه مـ يكنـد و آن را بـه گلـوي آر .پـي .جـي
ميگذارد. ميخواهد به سمت تانك نشانه رود كه رضا ميگويد:
ـ صالح مواظب باش، اين آخرين گلوله است!
صالح چشمهايش را روي تانك ريزتر ميكند و با التماس ميگويد: 👀
ـ اي دست، تو را به جان مهدي اين بار نلرز.
و آرامتر زمزمه ميكند:
- اي چشم تو را به جان حسين اين بار دقيقتر ببين.
نفس ناصر و رضا و فرهاد در سينه حبس شده و نگران قد و بـالاي ريـز و
كوچك صالح را نگاه مي كنند. دست صالح آرام بر ماشه مي رود و گلولة سرخ و
داغ آر .پي.جي را به سمت تانك رها مي كند. بچهها هيجان زده گلوله را تعقيـب
ميكنند. گلوله سينة تانك را سوراخ ميكند و آتش و دودش را به هوا ميدهد😍
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi