[ #عشق_نامہ💌 ]
#دل_آرام_من | #قسمت_یازدهم
فردای آن شب وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد..📞
گفت:«زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده!😊برای همه دوستانم تعریف کردهام»
گفتم:«واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟»🤔
گفت:«پس چی؟اینطور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب(س)دارم خانم هم مرا قبول کرده»😊
گفتم:«خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوقات..»
خوشحالیاش واقعی بود..هیچوقت او را اینطور ندیده بودم..😕
با خوشحالی و خندان رفت..😊🚶
هر روز با من تماس میگرفت گاهی اذان صبح،گاهی 12 شب و ...به تلفن همراهام زنگ میزد..📱
روی یک تقویم برای مأموریتاش روزشمار گذاشته بودم🗓هرروز که به انتها میرسید با ذوق و شوق آن روز را خط میزدم و روزهای باقیمانده را شمارش میکردم..📆✏️
وقتی برگشت مقداری خوردنی از همانهایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود..😋 میگفت:«چون من آنجا خوردهام و خوشمزه بود،برای تو هم خریدم تا بخوری!»😊
تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود..حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود..😁
وقتی هم مأموریت میرفت اگر آنجا به او خوردنی میدادند،خوردنیها را با خودش میآورد.این درحالی بود که همیشه در خانه میوه،تنقلات و آجیل داشتیم😃
وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود.حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است.نگفته بود که چه زمانی برمیگردد.خانه مادرم بودم. پدر،مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد!همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند..😴
حدود ساعت 3-2 امین رسید.تمام این فاصله را دائماً پیامک میدادم و میگفتم «کی میرسی؟» آخرین پیامها گفتم «امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش!دیگر نمیتوانم تحمل کنم.»😢
آن شب با خودم گفتم:«همه چیز تمام شد.»آنقدر بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم وقتی او را ببینم چه میکنم؟🤔 میدوم🏃بغلش میکنم و میبوسمش..شاید ساکت میشوم😶شاید گریه میکنم😭
دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور میکردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه میکنم؟🤔
حال خودم نبودم.آن لحظات قشنگترین رؤیای بیداری من بود..😍
امینِ من،برگشته بود..🚶
سالم و سلامت..☺️
و حالا همه سختیها تمام میشد!
مطمئناً دیگر قرار نبود لحظهای از امین جدا شوم!بی او عمری گذشت..😔
وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را میدیدم!خیلی تغییر کرده بود.
قبلاً جذاب و نورانی بود،اما اینبار حقیقتاً نورانیتر شده بود..😊
👕یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او میآمد.کمی هم لاغر شده بود..☹️
تا همدیگر دیدم؛امین لبخند زد،
من هم خندیدم..😃
❤️انگار تپش قلب گرفته بودم..!
دستم را روی قلبم گذاشتم!
امین تمام دارایی من بود..❣
آن لحظه گفتم:
«آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد.. ان شاءالله دیگر هیچوقت از من دور نشوی.
اگر بدانی چه کشیدهام.»😢
سکوت کرده بود،گویا برنامه رفتن داشت اما نمیدانست با این وضعیت من چگونه بگوید!
نزدیک عصر بود که گفت«به خانه برویم. میخواهم وسیلههایم را جمع کنم،باید بروم.» جا خوردم😦حس کرختی داشتم..
گفتم:«کجا میخواهی بروی؟بس است دیگر. حداقل به من رحم کن😔تو اوضاع و احوال مرا میدانی!قیافه مرا دیدهای؟»
خودم حس میکردم خُرد شدهام..😔
گفتم:«میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم!دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن! خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی»
گفت:«زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم.دلم برایت تنگ شده بود.باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمیروم»
گفتم:«امین دست بردار عزیز دلم..من نمیتوانم تحمل کنم باور کن نمیتوانم..دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم..😔»
حرف دانشگاهام را پیش کشیدم..
گفتم:«امینم،من بدون تو نمیتوانم درس بخوانم.اگر هم درس میخوانم به خاطر تو است.»
خندید و گفت😃«بگو به خاطر خدا درس میخوانم.»
گفتم:«به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی..»
حتی من وقتی از خانه بیرون میرفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم!فقط بلوز،تیشرت،شلوار،کفش،کتتک یا هر وسیله دیگری برای امین میخریدم.او هم عادت کرده بود..
میگفت:«باز برایم چه خریدهای؟»میگفتم: «ببین اندازهات هست؟»
میگفت:«مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً اندازه برایم میخری»😊
مدتی که نبود،برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم:«امین اینها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این حرفها را به او میگفتم واقعا دلم میخواست بماند و دیگر نرود..😔
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_دهم دستش را كه دوباره شروع به لرزيدن كرده به ران ميزند و با
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_یازدهم
با خودش ميگويد:
ـ اين ديگه اينجا چه كار ميكنه؟ حتما خبر ندارن كه اين بابا كيه و چكاره هست؟ 🤔
چطوري ناصر؟
«سيدرضاي متولي » است كه تازه متوجه ناصر شده است .☺️ ناصر مـي خواهـد
خودش را از چنگ حيرتي كه بر وجودش مستولي شـده اسـت رهـا كنـد، امـا
نميتواند😁:
ـ اي... الحمدالله... خدا قوت بده آقا سيد!
سيدرضا دست هايش را بر هم مي زند و خاكشان را مي تكاند؛ بعد به طـرف
ناصر ميآ يد و ميپرسد:
ـ تا كجا اومدن ناصر؟ 🤔
داريوش حواس ناصر را پرت كرده است . همانطور كه ذهنش را پي چيزي
ميگردد، ميگويد:
ـ دور وبر شلمچه ان.😞
هنوز نگران است، كه سيدرضاي متولي ميپرسد:
ـ چيه ناصر؟ مگه خبري شده؟ ببينم، شهيد زياد دادين، نه؟ 😔
ناصر به خود مي آيد. زبانش را به زور به كار ميگيرد و ميگويد:
ـ نه، نه! حواسم پيش اين داريوشه. راستش، اين بابا وضع خوبي... 😞
سيدرضا در حالي كه مي خنـدد و دنـدان هـاي سـفيد و درشـتش را نمايـان
ميكند، وسط حرف ناصر مي دود و در حالي كه دست پرخاكش را بـر شـانه او
ميزند، ميگويد:😃
ـ به اين فكر مي كردي؟! اون به راه اومده ناصر؛ خيالت تخت ! اگه غير از ايـن
بود، يه ساعتم نميگذاشتيم اينجا بمونه. ☺️
حرف هاي سيد دل ناصر را آرام مي كند. از فكر داريوش كه بيـرون مـي آيـد
ياد شبيخون مي افتد. از سيد جدا مي شود و قدم هايش را به طرف مسجد جـامع
تند مي كند.🏃♂ از شلمچه تا ابتداي «كوي طالقـاني » و مـدخل شـهر را پيـاده آمـده
است. تا اينجا بيابان است و در و ديوار كم . تنها چيزي كه تا شـلمچه بـه چـشم
ميخورد، جاده است كه پيچ و تاب مي خورد و تا دل شلمچه و «پلنو» ميرود. 😩
خورشيد، خودش را به وسط آسمان رسانده و سـوزش گرمـايش را بـر سـر و
روي شهر مي ريزد. عرق از پيشاني و شقيقه هاي ناصر راه افتـاده اسـت . آفتـاب
چشمش را مي زند و تشنگي او را به له له انداخته است . 🌞
جلوتر كـه مـي رود، زن كوتاه و سياه چرده اي را مي بيند كه چـراغ گـازش را وسـط خيابـان «رسـتاخيز » گذاشته است . قابلمة بزرگي روي چراغ گاز مي جوشـد و از آن بخـاري بيـرون
ميزند. زن خيس عرق شده، اما سخت مشغول كـار اسـت . 😥
ناصـر، چـراغ گـاز روشن و عرق هاي پياپي زن را كه مي بينـد، تـنش داغ تـر مـي شـود و احـساس
گرماي بيشتري مي كند؛ اما قدم هايش تندت ر و سبك تر مـي شـود و كنجكـاو بـه
طرف زن ميرود.👀
لب هاي خشك و داغمه بسته اش به خنده باز ميشود: 😃
ـ مادر خدا قوت!
زن به طرف ناصر سر برميگرداند و لبخند ميزند:
ـ سلامت باشي ننه؛ خدا به تو هم قوت بده.☺️
ناصر مي ايستد و زن را كه تند و سبكبال دور و بـر چـراغ گـاز مـي چرخـد
تماشا ميكند:
ـ چه كار ميكني مادر؟
ـ آشپزي ننه؛ آشپزي!
نگاهي به قد و بالاي ناصر مياندازد و ميپرسد:
ـ از خط مي آيي؟ 🧐
ـ آره!
ـ ميگم تا كجا اومدن؟
ـ دور و بر شلمچه ان. 😞
ـ بشكنه پاشون الهي . گشنته ننه، آره؟ ... اگـه چـن دقيقـه صـبر كنـي، ناهـارم
حاضر ميشه. امروز يه خورده دير مشغول شدم.😌
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
سبک زندگی مهدوی قسمت یازدهم.mp3
4.95M
[ • #ڪبوترانہ 🔗 • ]
باموضو؏ِ:
[ #سبک_زندگی_مهدوی'استاد_ملایی
.
.
#قسمت_یازدهم
.
.
°|🍃🕊|°
• Eitaa.com/Khadem_Majazi •