eitaa logo
❲ خـآدمیـن‌‍شـھدا³¹³࿒ ❳🇵🇸
289 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
106 فایل
•﷽• ⇠مَـن‌بی‌حُسیـن؏ گُمشـده‌ای‌بی‌نِشـانَم، پَس‌بنویس‌تَمـام مَـراخـادم‌الحسیـن‌؏(:" #تو_دعوت_شده_از_مولایی🕊🌿 #خآدمین‌شہدا‌💕 #اطلاعاتمونـ☟︎︎︎ @info_khademin 🌸لینک ناشناسمونه☟︎︎︎ https://harfeto.timefriend.net/16838546674978
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 دلمان گرفته..‌.💔 این همه شوق داشتیم برای اسفند ماه برای چشم دوختن به جاده❄️ تا رسیدن به !😭 ما نه تنها کوله بار بسته بودیم بلکه کوله بار دل هم ..! دلمان از شوق قدم زدن روی خاک پاک 🚶‍♀🚶‍♂ از شوق چشم دوختن به غروب 👀 و از ذوق چشم دوختن به گنبد طلائی رنگ نمیدانست چه کند...! ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ @hamivelayk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با موتور به خط آمده بود...❗️ حاج قاسم گفت: من می‌دانم کی شهید می‌شوم🕊، نگران نباش... 💔 ♦️خدا را چه دیده ای...؟! شاید باهمین حسرتِ خوب بودن یک روز ما هم رفتیم پیش خوب ها...!🌹 ...😔 ڪلامم طعم 💔 سڪوتم رنگ دارد!!😔 🕜 ۱:۲۰
✍️ 💠 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. دوباره طنین سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» 💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. 💠 محله‌های مختلف هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت‌مان در می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. 💠 شب عید مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو بدی؟» 💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» 💠 موج مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!» 💠 کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از تا با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. 💠 دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»... ✍️نویسنده: @khademin_shohada_313
💔🥀 _______________________ گفتم: تا ڪربلا چقدر راه است؟ گفت: چند لحظه ... هر ڪجا باشے مهمان اویی! رو به قبله بایست و سه بار بگو: صلے الله علیک یا ابا عبدالله @khademin_shohada_313
<🕊☁️> - - باز دلم یاد تو افتاد و شکست....💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌ - - 🔗⃟🐚¦⇢ 🔗⃟🐚¦⇢ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @khademin_shohada_313
بســم ربِّ المہـــدے✨ سلام آقا جانــم سلام مولاے مݩ سلام فرمـانده ✋ سہ مـاه اسٺ ڪه دلدادگانٺ بر سلام میڪنند ... ابراز ارادٺ میڪنند ... و ڪودڪانماݩ در فــراقٺ دیده خیس میڪنند ! گــونہ هایمــاݩ را نذر اشڪ‌هایماݩ در غم فــراقٺ ڪردیم تا شــاهد جویبار دلتنگــی‌هایمــان باشــند ! امــروز نیز ندا سر دادیم با اشڪ هاے توأمــان با درد جــدایے الٺمــاس ڪردیم و تو را خواســٺیم 💔 بس اسٺ مارا فــراق ! بس اسٺ مارا اندوه ! بس اسٺ مارا ندیدݩ یوسـف زهرا ! پس ڪی میرســد لحظه وصـال؟! آرے ، من بدم ... آنقــدر ڪه در صحــراے محــشر روے دیدار این خانــداݩ را ندارم ... بر گناهڪاری و جفــا کردݩ در حــق شما اعتراف میڪنم و شرمسارم ... اما ... فسمٺان میدهــم بر اشڪ های پاڪ کودڪانمان بر دسٺ‌هاے ڪوچڪے ڪه بر فراز آسمــاݩ ها بلـند اسٺ پایاݩ دهــید این دورے را گلسٺاݩ ڪنید این شهــر پر از خار را رحــم ڪنید بر ایݩ بندگاݩ دور از ماه ! آقاے ما ! بیا ڪه دیگــر چشمـانماݩ سو ندارد ! درهراســیم از آنڪه دیگر دیدگانماݩ مارا در تماشاے جمالٺاݩ یارے ندهــد ... هرچہ ڪردم ... هرڪہ باشــم ... ٺنهــا ٺویے فــرماند‌ه‌ا‌م💚 ✍ر.واو
چشم من نیست لایق دیدار دل من را به کربلا ببرید... ┏━━━🍃🌺🍃━━━┓ 🕌 @khademin_shohada_313 ┗━━━🌼🍂🌼━━
هدایت شده از خاطراتانه
هیچ احساس تنهایی نکن همین الان خدا نزدیک تر از هر کسی به توعه و اگه صداش بزنی صداتو میشنوه ‌ حتی اگر توی دلت صداش کنی ... چه خوبه که خدا اجازه داده بی واسطه باهاش حرف بزنیم نه؟ چه خوبه که خدا مهربونه ....