#قسمت_اول
#کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت😊
گذرایام🕒4⃣
با اینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم .
راننده پیکان داد زد :آهای مطمئنی سالمی ؟🤔
بعد با ماشین به دنبال من آمد. 🚗
او فکر میکرد هر لحظه ممکن است که من به زمین بخورم . کاروان زائران مشهد حرکت کردند . 🚊
درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت .
بعد آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم .
هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد ، اما همیشه دعا میکردم مرگ ما با شهادت باشد . 🤲
در آن ایام ، تلاش زیادی کردم تا مانند برخی رفقایم ، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم . اعتقاد داشتم که لباس لباس سبز سپاه👕 ،همان لباس یاران آخر الزمانی غایب از نظر است .
تلاش من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دوره های آموزشی ،
در اوایل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه شدم .🙃
این راهم باید اضافه کنم که ؛من از نظر دوستان و هم کارانم ، یک شخصیت شوخ ، ولی پر کار دارم .
یهنی سعی میکنم کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم ، اما همه رفقا میدانند که حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سر کار گذاشتن و.....هستم .
رفقا میگفتند که هیچ کس از همنشین شدن با من خسته نمیشوند .
در مانور های عملیاتی و در اردو های آموزشی ، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش میرسید .
مدتی بعد ، ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم .
خلاصه اینکه روزگار ما مثل خیلی از مردم ، به روزمرگی دچار شد و طی میشد .
روز ها محل کار بودن و معمولا شب ها با خانواده .
برخی از شب ها در مسجد یا هیئت محل حضور داشتیم.
حدود هیجده سال از حضور من در سپاه گذشت .یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید .
#پایان_قسمت_اول
#ادامه_دارد 😀
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡@hamivelayk
#گل_نرگس