هدایت شده از 🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_سی_و_یکم:
چند روز از مراسم بزرگداشت شهدا گذشته بود.فکر می کردم علی کم کم از غصه شهادت دوستانش بیرون م ی آید و حالش رو به راه می شود.آن روز من چند ساعتی به خانه پاپا رفته بودم.وقتی برگشتم دیدیم علی کنار پنجره اتاق رو به حیاط ایستاده ,لباس مشکی تنش بود و قاب عکس بزرگی در دست داشت.عکس خودش توی قاب بود.عکسی که قبلا آن را ندیده بودم .دا هم توی ایوان نشسته بود .به دا و علی سلام کردم و پرسیدم :این چیه علی ,عکس خودت رو چرا قاب کردی ؟
با آرامشی گفت:این رو برای همون روزها می خوام.
بعد برگشت به دا نگاه کرد و لبخندی زد.از طرف دیگر نگاه عصبانی دا نشان می داد چقدر از این حرف ناراحت است. می دانستم علی عزیز ترین کس دا است.خیلی او را دوست دارد.پیش همه تعریفش را می کند و قربان قد و بالا یش می رود.حتی ما بچه ها هم پذیرفته بودیم علی خیلی بهتر از ماست.از آنجا که به درد همه می رسید و با سختی هایی که خودش کشیده بود باز سعی می کرد باری از دوش دیگران بردارد.می خواستم بدان حدسم درست است و او به فکر شهادت است یا نه.به همین خاطر ,دوباره از او پرسیدم:کدوم روز رو می گی علی؟عکس رو برای کی می خوای؟
گفت:همون روزی که همه تون باید بهش افتخار کنید.
گفتم:منظورت روز شهادته ؟
بقیه حرفم را با نگاه تند دا خوردم.علی گفت: این عکس رو گرفتمد وقتی شهید شدم تو حجله ام بذارید تا همه بفهمند راهی رو که من رفتم از دل و جون بوده.
بعد از چند دقیقیه سکوت دوباره گفت:دوست ندارم وقتی شهید شدم گریه کنید.دلم می خواهد مثل مادر عباس باشید,صبور و مقاوم با مساله برخورد کنید.شما همه رو دلداری بدهید.نمی دانستم چه جوابی به علی بدهم.فقط وقتی دیدم حال دا دگرگون شده و کم مانده شیون و زاری کند,با علی شروع به شوخی و خنده کردیم.علی از وقتی سپاهی شد برای حمل اسلحه همیشه زجر می کشید.چون دو تا از انگشتانش در هر دو دست به طور مادر زاد به هم چسبیده بودند و موقع کشیدن گمن پگدن به شیار اسلحه گیر می کرد و دستانش زخمی می شد.همیشه خدا دستان علی باند پیچی بود.دستش به هر جای می خورد خون ریزی می کرد.و برای وضو گرفتن معذب بود.گاهی که بریدگی اش عمیق می شد ,کارش به بخیه زدن هم می شکید.خودش می گفت:چیزی نیست ,نگران نباشید.دا خیلی ناراحت این مسئله بود .می گفت:چرا این بلا ها رو سر خودت میاری؟
بابا خیلی دوست داشت خرج عمل علی را تهیه کند و او را برای عمل جراحی به بیمارستان ببرد,اما آن روز ها بیشتر از هزار و سیصد تومان حقوق نمی گرفت و این عمل حدود بیست هزار تومان هزینه داشت.به هم چسبیدگی انگشتان علی فقط به دستانش محدود نمی شد .دو تا از انگشتان هر پایش هم با یک پرده به هم چسبیده بودند.وقتی مدتی طولانی پایش در پوتین می ماند,این قسمت زخم می شد.وقتی می خواست جورابش رل بیرون بکشد ,پوست پایش با جوراب ور می آمد.هر بار با دیدن این صحنه جگرم کباب می شد.می دویدم ,پماد می آوردم اما نمی گذاشت دست بزنم.بالاخره جهان آرا از او خواسته بود فکری برای این مسئله بکند.باذ هماهنگی سپاه قرا شد علی برای جراحی تهران برود.روز حرکت علی بد ترین و سیاه ترین روز عمرم بود.از این بابت که او می خواهد دستانش را عمل کند خوشحال بودم.ئلی از اینکه از پیش ما ولو برای مدتی می رفت ,می خواستم دق کنم.علی فقط برادرم نبود.دوستم و محرم رازهایم بود.در خواست ها و چیز هایی را که حتی به دا نمی توانستم بگویم,به علی می گفتم.او هم سعی می کرد خواسته ام را بر آورده کند.موقعی که کاری از دستش بر نمی آمد طوری این مساله را به بابا می گفت که او متوجه نشود این حرف یا درخواست از من بوده است.لیلا هم علی را خیلی دوست داشت .روزی که بابا برای علی کمد خرید,من و لیلا به اصرا ر کمدش را به اتاق خودمان بردیم تا به این بهانه علی بیشتر به اتاق ما بیاید.با اینکه از وقتی سپاهی شده بود .در هفته یکی,دو بار بیشتر به خانه نمی امد ,مرتب کمدش را گرد گیری می کردم و به وسایلش چشم می دوختم.این طوری با فکرش سرگرم می شدم.شبی که فردایش پرواز داشت خیلی دیر به خانه آمد.من لباس ها ,دوربین ,ضبط و سجاده و هر چه فکر می کردم یازم داشته باشد ,توی چمدان گذاشتم.وقتی آمد چمدان را نشانش دادم .گفت:خوبه,دستت درد نکنه.شب بدی گذراندم.
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798