🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_یازدهم : دا با حرص جواب داد:گیس بِري يَه،سَرِتْ داخَه
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_دوازدهم:
می خواستم گریه کنم ولی نمی توانستم و همین فشار روحی ام را بیشتر می کرد.مجبور شدم برای اینکه آرامش کنم دوباره نهیب بزنم.با تندی من که آرام شد ولی لحظه ای نمی گذشت,دوباره با همان سوز مویه می کرد و خودش را می زد.چند بار محسن جلو آمد و به دا گفت:گریه نکن.ما هم مثل همه مردم.الان تو این وضعیت همه همین طوری اند.دا خوب نیست.طاقت بیار.
زمان می گذشت و من برای دیدن بابا بی تاب تر می شدم.وقتی سرباز سجاده و ضبط بابا را دستم داد و گفت:آقا سید این چند روز دائم نوار قرآنش روشن بود,دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و بایستم.فقط به این فکر می کردم که بروم بابا را ببینم.به کسانی که آنجا ایستاده بودند,رو کردم و گفتم:پدرم کجاست؟
گفتند:غسل و کفنش کردیم تو مسجده.
من که می دانستم آب نیست و توی این روزها شهدا را غسل نداده اند و با تیمم دفن کرده ایم,با ناراحتی به همکاران بابا گفتم:پارتی بازی کردید؟شهدای دیگه رو که شست و شو نمی دهیم.
گفتند:درسته.خب آب کم بود اما آقا سید همکارمون بود,باید غسلش می دادیم.
گفتم:می خوام برم پیش بابام.خواهش می کنم هیچ کس نیاد تو مسجد.
کسی چیزی نگفت ولی وقتی راه افتادم دا هم بلند شد دنبالم بیاید.به طرفش برگشتم و با بغض گفتم:دا اجازه بده چند دقیقه من باهاش تنها باشم.
رفتم به طرف مسجد.جلوی در چوبی اش که رسیدم,ایستادم.جرات نمی کردم در را باز کنم.حتی نمی توانستم از شیشه مشبک اش به داخل نگاه کنم.چند لحظه صبر کردم.بعد سرم را بالا آوردم و به فضای داخل مسجد نگاه کردم.پیکری کفن شده وسط مسجد رو به قبله روی زمین بود.با اینکه فضای مسجد مثل بیرون روشن نبود,به نظرم آمد جایی که پیکر بابا را گذاشته اند,هاله ای از نور پوشانده و روشن تر کرده است.خیلی بی تاب شدم.در را باز کردم رفتم تو.می لرزیدم.پاهایم سست شده بود و قدرت حرکت نداشتم.نتوانستم بایستم.دو زانو.روی زمین افتادم و با کمک دست هایم که به شدت می لرزید,خودم را به زحمت جلو کشیدم.در همان حال چند بار صدایش کردم:بابا,بابا,آرزو داشتم
یک بار دیگر مثل همیشه در جوابم بگوید:دالکم.
اشک تمام صورتم را پوشانده بود.هول عجیبی داشتم که بابا را چه طور می بینم.در بین بابا گفتن هایم ,اسم امام حسین را هم می آوردم.آخر تنها تکیه گاه و نقطه آرامشی که می شناختم,امام حسین
بود. با همه اشتیاقی که برای دیدن چهره مهربان بابا داشتم ولی وقتی به پیکرش رسیدم,لرزش دستان بیشتر شد و نفسم به شماره افتاد.یک لحظه احساس کردم همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته که چشمانم نمی بیند.قلبم به شدت فشرده می شد.انگار توی یک گرداب در حال دست و پا زدن بودم.داشتم خفه می شدم.از ته دل نالیدم:یا حسین به فریادم برس.با
دستانم که رمقی در آنها نبود سر بابا را بلند کردم و به سینه ام چسباندم.از روی کفن شروع کردم به بوسیدن.صدایش زدم:بابا,بابا,بابای قشنگم با من حرف بزن.چرا بی جوابم می گذاری.بلند شو ببین دا چه می کند.بلند شو بچه ها را ببین.این کار هل بی تاب ترم کرد.آرام سرش را زمین گذاشتم و با دستان ناتوان و لرزانم بند کفن بالای سر را باز کردم.اشک امانم نمی داد,درست ببینم.با این حال سعی کردم خوب نگاهش کنم.چه قدر نورانی شده بود.بابا مرد خوش چهره ای بود.موهای خرمایی رنگ ,ابروانی به هم پیوسته و چشمانی عسلی رنگ داشت.هیکلش هم ورزیده,لاغر اندام و قد بلند بود.حالا با این تلالو
صورتش قشنگ تر شده بود.سرم را نزدیک تر بردم و خوب توی صورتش دقت کردم.ترکشی گوشت
ماهیچه گونه چپش را برده و استخوان و غضروف گونه اش بیرون زده بود.یک چشم و قسمتی از پیشانی اش هم رفته بود.انگار آن قسمت را تراشیده بودند ولی خدا رو شکر له نشده و مغزش بیرون نریخته بود.هیچ خونی در محل جراحت یا روی کفنش دیده نمی شد.باز هم صورتش را نگاه کردم.سمت راست صورت سالم مانده و چشمش باز بود.چشمی خوشرنگ و قشنگ.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798