eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
5.7هزار ویدیو
413 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم : از این حرف ها خجالت می کشیدم.دوست نداشتم این طور در باره ام بگویند.مشغول حرف زدن با مردم بودم که پاسداری جلو آمد و گفت:خواهر تشریف بیارید,امام جمعه می خوان با شما صحبت کنند. تعجب کردم.کمی هم هول شدم,امام جمعه چه می خواهد بگوید.چه چیزی می خواهدبپرسد.من چه باید بگویم؟توی دلم گفتم:خدایا خودت کمک کن.راه افتادم و به طرف امام جمعه رفتم.بغل دست او فرمانده سپاه ماهشهر,فرماندار,رییس ژاندارمری و شهردار بیخ تا بیخ کنار غسالخانه قبرستان ایستاده بودند.به محض دیدن من جلو آمدند.سلام کردند پ ضمن معرفی خودشان هر کدام چیزی گفتند و تشکر کردند.امام جمعه گفت:ما افتخار می کنیم به شیرزن هایی مثل شما.شما رسالت زینبی انجام می دهید.بعد پرسید:چه کاری از ما بر می آید؟شما چی لازم دارید؟ما در خدمت هستیم. گفتم:الان هیچی.ففط تنها خواهشم اینه که به جسد سرباز عراقی که بین شهدای ماست بی حرمتی نشه.چون این بنده خدا در حال تسلیم شدن به نیروهای ما بوده که توسط نیروهای عراقی کشته می شه. گفت:نگران نباشید.او هم مسلمانه و ما طبق آداب اسلامی دفنش می کنیم.راننده و پاسدارهای خرمشهر هم با مسؤلین صحبت کردند.توی دلم باز به درایت برادر جهان آرا آفرین گفتم و خدا را شکر کردم. بعد همه به امامت امام جمعه ماهشهر به شهدا نماز خواندیم.توی برداشتن و گذاشتن شهدا اجازه ندادند ما دست بزنیم و گفتند:همه کارها به عهده ما.هر چه گفتیم؛ما هم برای دفن کمک کنیم,گفتند:نه ما هستیم. بعد یک سطل شربت آبلیمو آوردند و به ما شربت تعارف کردند.با اینکه روی شربت کلی گرد و خاک نشسته بود,ولی شربت خنکی بود و در آن گرما خیلی چسبید.وقتی لیوان شربت را سر می کشیدم به خاطر داد و بیداد های توی پمپ بنزین و بعد حرف زدن و گاهی داد زدن موقع صحبت بالای وانت گلویم درد گرفته بود و می سوخت.از آن طرف دلم می خواست بچه های جنت آباد هم از این شربت می خوردند. بعد ما را به سپاه ماهشهر بردند.سفره صبحانه مفصلی پهن بود.نان,پنیر,کره,مربا و ...را که دیدیم ,خنده مان گرفت که اینجا اصلا قابل مقایسه با خرمشهر نیست.چون برای برگشت عجله داشتیم,خورده نخورده از سر سفره بلند شدیم.موقع بیرون آمدن,فرمانده سپاه که از قبرستان بر می گشت ما را دید.تعارف کرد بمانیم و استراحت کنیم.ما هم تشکر کردیم و گفتیم:زودتر باید بر گردیم.آمدیم سوار ماشین بشویم که دیدیم وانت را شسته اند و باک آن را هم پر از بنزین کرده اند. از همان موقع که سپار ماشین شدم,دلشوره عجیبی توی دلم افتاد.هم دوست داشتم زودتر برسیم,هم دلم نمی خواست ماشین راه بیفتد.فکر کردم شاید این بی قراری مال این باشد که قرار است توی راه اتفاقی بیفتد.هدف راکت هواپیماها قرار بگیریم,تصادف کنیم یا توی جاده آبادان_خرمشهر توپ و خمپاره عراقی ها به ما اصابت کند. ادامه دارد.... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و.کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798