🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_سیزدهم: سر تا پایش را خوب نگاه کردم.دنبال زخم های دیگ
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_چهاردهم :
چه روز ها و شب هایی بود.تازه داشتیم رنگ خوشی را به خودمان می دیدیم.تازه کمی از مشکلاتمان کم شده بود.سال های سختمان گذشته بود.سال هایی که بابا در بازار باربری می کرد یا توی خانه های مردم بنایی و لوله کشی انجام می داد.از آنهایی که می دانست وضع مالی خوبی ندارند,دستمزدی نمی گرفت.در خالی که خودمان به آن پول احتیاج داشتیم.کارش,قولش برای همه حجت بود.به خاطر خلق و خوی اش,حتی بعد از مدت ها که به منازل شهرداری آمده بودیم از محله های قبلی به سراغش می آمدند.همه می گفتند:سید هم دستش برمت داره هم کارش دلسوزانه تر است.
حالا سید رفته بود و من در کنارش
اشک می ریختم.
دیروز گفت؛مسؤلیت دا و بچه ها را
به تو می سپارم,درست نفهمیدم چه
می گوید و از من چه می خواهد ولی این لحظات,سنگینی کاری را که به عهده ام گذاشته بود روی شانه هایم حس می کردم.دوباره سرم را روی سینه اش گذاشتم.یاد زمانی افتادم که مرا می فرستاد سر کوچه ,می خواست ببیند مامور ها ,آنجا در کمینش,هستند یا نه.حتما در آن لحظات تشویش و اضطراب,این قلب خیلی تند می زده.
نمی دانم مرور گذشته های مان چه قدر طول کشید.سرم را برداشتم و به چهره اش نگاه کردم.احساس کردم از اینکه من این طور بی تابی می کنم ناراحت است و اذیت می شود.می دانستم روحش ناظر است و به من احاطه دارد.پیش خودم گفتم:حتما روحش الان آزرده شده.بعد دلم برای خودم سوخت.به خاطر از دست دادنش احساس بی پناهی و استیصال می کردم.از دستش عصبانی شدم.با بی رحمی گفتم:چه عیبی داره؟چرا فقط ما زجر بکشیم؟چرا ما رو گذاشت و رفت؟چرا به فکر ما نبود؟چطور می تونست؟چطور؟
اما پشت سرش جواب خودم را دادم؛او.درست عمل کرد که رفت.او به عهدی که با خدا بسته بود,عمل کرد.اگر بابا نخواهد برود.پس چه کسی باید دفاع کند؟
بعد با شرمندگی از بابا حلالیت خواستم و گفتم:بابا اگه من اون طوری که تو خواستی نبودم,اگه از من رنجیدی,اگه اذیتت کردم,مرا حلال کن.سعی می کنم با وظیفه ای
که روی دوشم گذاشتی,گذشته ها رو جبران کنم.
در بین حرف زدن هایم شنیدم یکی,دو بار به در می زنند.نمی خواستم از پیش بابا بروم.نمی توانستم از او دل بکنم.چهار زانو نشسته,روی سینه اش خم شده بودم.سینه اش ,گلویش,صورتش و پیشانی اش را می بوسیدم.به موهایش دست می کشیدم.لطافت و نرمی موهایش را زیر دست هایم حس می کردم.قشنگی تنها چشمش مبهوتم کرده بود.برق عجیبی داشت.انگار از شادی برق می زد .رنگ پوست و حالتش اصلا شبیه هیچ کدام از میت ها و شهدایی نبود که این چند روزه دیده بودم.هیچ سردی در بدنش حس نمی کردم.پوست بدنش طراوت و قرمزی خودش را داشت.انگار بابا خوابیده بود.خیلی قشنگ تر از قبل شهادتش شده بود.حتی چروک های دور چشم و پیشانی اش هم از بین رفته بود.نورانیت چهره اش آنقدر زیاد بود که وقتی کفن را باز کردم تا چند لحظه جرات نکردم به صورتش دست بزنم.
دوباره که صدای در زدن آمد,مجبور شدم کفن را ببندم.برای آخرین بار چشمش را بوسیدم و حلالیت خواستم و خداحافظی کردم.دلم نمی خواست کفن را ببندم.خیلی سخت بود.باز کردنش سخت بود ولی بستنش سخت تر بود.انگار با بستن این گره همه چیز تمام می شد.آخرین دیدار,آخرین لمس کردن ها ,آخرین بوییدن ها.به خدا گفتم:خدایا چه کار کنم؟تو کمکم کن.من چه طور از بابا دل بکنم.گفتم:خدایا همان طور که جان بابا را گرفتی مهرش را هم بگیر.محبتش را از دلم بیرون کن.بلکه بتوانم نبودش را,ندیدنش را تحمل کنم.به ناچار کفن را بستم.پیشانی ام را به حالت سجده
روی پیشانی اش گذاشتم و با دستانم دو طرف صورتش را گرفتم
و گفتم:بابا خودت از خدا بخواه به ما صبر بدهد.
ادامم دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798