🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_سی_نه: این دومین سالی بود که برای همه بچه ها لباس عید
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_صد_و_چهل:
حالا این خانه,ولی صاحبش کجا بود؟بلند شدم.دنبال کلید کمد بابا گشتم.می خواستم لباس هایش را بردارم و در بغل بگیرم.ولی کلید کمدش را پیدا نکردم.تا لیلا رفت توی اتاق بابا و در را بست,فرصت را غنیمت شمردم و رفتم سراغ کمد علی.لباس فرم سپاهش را برداشتم.بوسیدم و توی بغل گرفتم.با اینکه لباس هایش شسته و اتو کشیده بود,بازهم آن ها را بو کردم.رنگ سلز لباس با آن قداستی که برایم داشت خیلی آرامم کرد.از خودم می پرسیدم:یعنی الان علی کجاست؟آیا خبر شهادت بابا را شنیده؟حالش آنقدر خوب شده که بیاید؟بعد از خدا خواستم علی را برساند.مطمئن بودم وقتی انتظارم به سر بیاید و علی را ببینم می توانم همه حرف هایم را بگویم.این طوری هم آرامش می گرفتم هم از زیر بار سنگین مسوولیت رها می شدم.در کمد علی را بستم و رفنم پنجره پذیرایی را که رو به حیاط بود باز کردم.همانجا ایستادم.جایی که بابا می ایستاد و به باغچه چشم می دوخت.ایستادنش که طولانی می شد ,می فهمیدم باز موضوعی ذهنش را آزار می دهد.خیلی دوست داشتم بدانم توی فکرش چه می گذرد.از همان زاویه به باغچه نگاه کردم.می خواستم بدانم او از آنجا حیاط را چطور می دیده,شاید بتوانم بفهمم به چه چیزهایی فکر می کرده.این اواخر خیلی ساکت تر شده بود. حتی آن روزی که از جنت آباد آمدم و دیدم اینجا ایستاده و ازم پرسید:کجا بودی؟خیلی توی فکر بود.آن روز حس می کردم پر از حرف است ولی انگار نمی تواند چیزی بگوید.حالا به خودم می گفتم:حتما به مساله رفتنش فکر می کرد و اینکه چطور می تواند ما را تنها بگذارد و برود.اینکه ما بعد از او چه سرنوشتی پیدا می کنیم.یادم افتاد وقتی به این خانه آمدیم,هوا سرد بود.برای گرم کردن خانه اول منقل را توی حیاط روشن می کردیم و وقتی گاز و دودش می رفت آن را توی خانه می آوردیم.همه دورش می نشستیم تا گرم شویم,گاهی بابا در بین نصیحت هایش حرف هایی به من می زد:ببین بابا من از بچگی پدر و مادر بالا سرم نبوده.خودم خیلی تلاش کردم ,خدا هم خیلی کمکم کرد,من راه خطا نرفتم و مسیر درست رو تو زندگیم انتخاب کردم.خیلی سخت بود تا به اینجا رسیدم.شما هم باید تلاش کنید و به خدا توکل کنید.نباید از کسی انتظار کمک داشنه باشید ولی تا می تونید به بقیه کمک کنید و دست دیگران را بگیرید.
حالا می فهمیدم این حرف ها را برای این روزها می زد.روزهایی که باید در نبود او سختی بکشیم و از هیچ کس انتظاری نداشته باشیم الا خدا.
این یادآوری ها خیلی دلم را می سوزاند.همه چیز را به خوبی بیاد می آوردم.حتی اینکه یکبار همه دور آتش نشسته بودیم.همین که سر دا و بچه ها به کاری مشغول شد بابا همان طور که به آن ها نگاه می کرد,آهسته طوری که آن ها نشنوند گفت:من نتوانستم پدر خوبی برای شماها باشم.نتوانستم وسایل راحتی شما را فراهم کنم.من پیش خودم شرمنده ام.اگه شما توی یک خانواده دیگری بزرگ می شدید این قدر سختی نمی کشیدید و ...
ادامه دارد...
رمان دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
خاطره نگار/سیده اعظم حسینی
⭕️ارسال و کپی,برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798