eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
418 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_صد_و_دهم : دا انگار حرف هایم را نم شنید.طاقت شنیدن نداشت.ف
بسم الله الرحمن الرحیم : دا با حرص جواب داد:گیس بِري يَه،سَرِتْ داخَهْ نِه زُوني چَهْ وَه سَرِمُو يَه تي يَه.گیس بریده,سرت داغه ,نمی دونی چی به سرمون اومده. گفتم:وَرْ چَه نِه زُونِمْ ،چَه وَه سَرِ مُو یَه تی یَه؟چَه بُوکِه ای مَه اَژ امام حسین عَزیزتَرِه؟یا ای مَه اَژ حَضْرت زِنَب بیه تِریِم؟برای چی ندونم به سرمون چی اومده؟اما مگه بابا از امام حسین عزیزتره یا ما از حضرت زینب بهتریم؟ بعد بغلش کردم و از مصیبت های حضرت زینب گفتم.گریه می کرد و می گفت:بمیرم برای دل زینب. بعد زینب خانم جلو آمد.دا را بغل گرفت و سعی کرد آرامش کند.او را می بوسید و می گفت:به خاطر بچه ها آرام باش. دا هم به عربی می گفت:راح الولی .من وین أجیبه.سایه سرم رفته از کجا بیارمش.توی این فاصله نگاهی به اطرافم انداختم.همکاران پدرم,سرباز ها ,غسال ها و همه کسانی که آنجا ایستاده بودند با غمزدگی ما را نگاه می کردند.یکی از پیرمرد های غسال کنار دیوار نشسته بود و گریه می کرد.حسین عیدی هم توی خودش بود.یک گوشه کز کرده و نشسته بود.معلوم بود از شهادت بابا خیلی ناراحت است.دلم نمی خواست حسین به خاطر ما این طور غصه دار شود و زانوی غم بغل بگیرد.برای اینکه فضا را عوض کنم,رفتم جلو و به حسین گفتم: چیه,کشتی هات غرق شدن،رفتی تو خودت؟ سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.توی نگاهش هم دردی را می خواندم.به او خندیدم تا فکر نکند من نمی توانم غم شهادت بابایم را تحمل کنم.سربازی که آنجا ایستاده بود با دیدن خنده من سراغم آمد و با پرخاش گفت:دوست من شهید شده تو داری می خندی؟مگه شهادت خنده داره؟ ماندم چه بگویم.انگار این سرباز تازه از راه رسیده بود و برخورد مرا با دا و بچه ها ندیده بود.با لحنی که هم می خواستم هم متقاعدش کنم و هم دلداریش بدهم ,گفتم:نه سهادت خنده دار نیست.خیلی هم خوبه.منتها من به شهادت دوست تو نخدیدم.برای چیزه دیگه ای خندیدم.حسین عیدی هم که تا آن موقع لب باز نکرده بود,جلو پرید و گفت:اوهوی چه خبرته؟این دوست تو که شهید شده پدر این خانمه. سرباز بیچاره خشکش زد.سرش را پایین انداخت و با شرمندگی از من عذر خواهی کرد.گفتم:اشکال نداره.شما پدرم را از کجا می شناسی؟از کی با پدرم آشنا شده ای؟ گفت:این چند روزه با تفنگ ۱۰۶توی پلیس راه,جلوی عراقی ها رو گرفته بودیم.بالاخره گرای ما را گرفتند و ما رو بستند به آتیش.فرصت جا به جا شدن پیدا نکردیم.بعد گریه اش گرفت و با صدای لرزانی ادامه داد:گلوله اول خورد پشت سرمان.گلوله دوم درست جلوی قبضه منفجر شد و ترکشش خورد به آقا سید.این بعثی ها خیلی نامردند. همین طور که گریه می کرد با زحمت حرف می زد:با اینکه چند روز بیشتر با هم نبودیم.من شیفته آقا سید شده بودم.بچه ها می دونن آقا سید ,مراد من بود.اصلا نا امیدی توی این مرد راه نداشت.عراقی ها که هجوم می آوردند طرفمون,می خواستیم فرار کنیم,آقا سید آرام مان می کرد.چنان به ما روحیه می داد که فکر می کردیم,رستم هستیم.خودش هم هیچ آرام و قرار نداشت.می گفت؛لحظه ای غفلت کنیم,دشمن جرات می کنه جلو بیاد.زیر آتش توپ و تانک نمازش رو می خوند.من محو کارهای آقا سید بودم.خوش به سعادت شماها که کنار همچین مردی زندگی می کردین.بعد چیزی به طرفم گرفت.سجاده مخملی,جعبه نوارهای قر آن و ضبط بابا بود.در ضبط را که باز کردم,سرباز گفت:این چند روزه دائم نوار قرآنش روشن بود. دیگر طاقت نداشتم بایستم.دا ضجه می زد.بین حرف هایش می شنیدم:هر جا رفتی تو دل مردم پا گذاشتی.هر کی تو رو می دید مریدت می شد.کاش اینقدر خوب نبودی.بعد به عربی تکرار می کرد:حرگت گلبی ابو علی.حرگت.قلبم را سوزاندی ابو علی.سوزاندی.با حرف های دا و گریه هایش طاقتم طاق شده بود. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام است.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798