eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
996 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
426 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هشتاد_و_نهم: سپاهی ها نگاهی به هم کردند.به نظر می رسید متأ
بسم الله الرحمن الرحیم : تن صدایش عوض شد و با ناراحتی گفت:ان شاءالله اجرتون رو سید الشهدا و شهدا بدن.من حتما پیگیری می کنم یه کاری برای اونجا صورت بدم.نیرو بفرستم.برای آب و کفن هم باید فکری کرد. تشکر کردم و گفتم:من امیدم به شماست. گفت:من پیگیری می کنم .شما هم به نتیجه که رسیدید به من اطلاع بدید. خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.پاسدارها پرسیدند:چی شد؟ایشالا که به نتیجه رسیدید به گفتم:آره قرار شد پبگیری کنن وضع اونجا سر و سامونی بگیره. ابراهیمی که شاهد گفت و گوی ما بود ،به طنز و کنایه دست هایش را به حالت دعا بالا آورد و با خنده گفت:خدا را شکر.خدایا شکرت که وضع جنت آباد سر و سامون می گیره. من هم خنده ام گرفت.بیچاره انگار خیلی از دست من عاصی شده بود.به پاسدارها گفتم:بی زحمت شماره برادر جهان آرا را بدهید.خودشون گفتند؛من پیگیری کنم. شماره را روی کاغذی نوشتند و.دستم دادند.قلبم کمی آرام شده بود و احساس رضایت می کردم.از مسجد بیرون آمدم.پایم به خیابان نرسیده،دیدم دختری جلوی مسجد دارد جیغ می کشد و داد و هوار می کند.چند نفری از آقایان مسجد که سن و سالی هم ازشان گذشته بود و توی این رفت و آمد ها فهمیده بودم به امور مسجد رسیدگی می کنند،به او اصرار می کردند به مسجد برگردد و این ساعت که هوا رو له تاریکی می رود،جایی نرود.معلوم بود،دختر تنها و آواره است و این ها می خواهند او را توی مسجد نگه دارند ولی دختر که به نظر عقب مانده ذهنی بود،حرف آن ها را قبول نمی کرد.مردها هم مستاصل یک کلمه فارسی و یک کلمه عربی می گفتند.علی الظاهر زبان عربی نمی دانستند.دختر که انگار حالش خوب نبود،شروع کرد له فحش دادن. با تعجب نگاهش کردم.به نظرم موجود عجیبی می آمد.حدود سی سال سن داشت.سر و وضعش هم فوق العاده نا مرتب بود.توی صورت لاغر و کشیده اش پر بود از آبله های درشت که حالت تاول های آبدار داشتند.چشم هایش آنقدر ریز بود که اول فکر کردم نابیناست. همان طور که به دختر نگاه می کردم،صدای ابراهیمی را شنیدم که می گفت:خواهر حسینی ،قبل رفتن تون اونو می یارید تو؟ پرسیدم:این کیه؟ گفت:یه خل و چله.صبخ تا حالا پدرمون رو در آورده.زبون آدمیزاد حالیش نیست.هی جیغ و داد راه می اندازه.حرف هیچ کس رو گوش نمی ده.راه می افته میره این ور و اون ور .بعد برمی گرده مسجد.شکوکه.نمی دونیم واقعا دیوونه ست یا خودش رو زده به دیوونگی.فارسی هم حالیش نیست. سر تکان دادم و.رفتم طرف دختر.فکر می کردم با حرف زدن ،می توانم آرامش کنم.همین که گفتم:بیا بریم مسجد.به طرفم حمله کرد و صورتم را چنگ انداخت. ادامه دارد.... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و.پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798