🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نود_و_یکم: خودم را عقب کشیدم و گفتم:چرا این طوری می کنی؟دا
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_نود_و_دوم:
از مسجد بیرون آمدم و راه افتادم به طرف جنت آباد.ذهنم مشغول حرف های جهان آرا و کارهای گنوا بود.به چهل متری نرسیده،از پشت سرم شنیدم:خواهر ،خواهر.
ایستادم به عقب برگشتم.دو تا پسر لاغر استخوانی کم سن و سال کمی عقب تر از من داشتند به طرفم می آمدند.روی شانه پسری که قد بلند تر و سبزه تربود،اسلحه ام_یک بود.این دو نفر را صبح موقعی که با ابراهیمی حرف می زدم،توی حیاط مسجد دیده بودم.وقتی صدایم بالا رفته بود،آمده بودند و به جر و بحث من و ابراهیمی گوش می کردند.به من که رسیدند،سلام کردند.یکی از آنها پرسید:شما برای جنت آباد نیرو می خواید؟
گفتم:آره
گفتند:ما حاضریم باهات بیایم اونجا.
نگاهی بهشان کردم و با خودم گفتم:اینا به این لاغری و ضعیفی چطور می خوان جنازه های سنگین رو جا به جا کنن.اصلا با این سن و سال کم شان می شه انتظار داشت،جنازه ها رو که می بینند،طاقت بیارن و جا نزنن؟خیلی از بزرگتر ها و گنده تر هاش آمدند و رفتند.دیگه هم پشت سرشون رو نگاه نکردند.بعد خودم را سرزنش کردم که:آخه دختره مغرور و خودخواه مگه خودت روز اول دچار غش و ضعف نشدی؟داشت روح از بدنت پر می کشید.از کجا می دونی این ها بهتر از تو نباشن.از تو قوی تر نباشن.هر چی باشه اینا مرداند و تو دیدن این چیزها از زن ها با طاقت ترند.بعد از این مکث گفتم:اونجا کارها خیلی سنگینه.شهدا رو باید غسل بدید و کفن کنید.جنازه جا به جا کنید به خاک بسپارید.اگه دلش رو دارید ،بسم الله.
پسری که ام_یک ذوی دوشش بود،گفت:ولی شما گفتید چند نفر مسلح برای نگهبانی می خواید.
گفتم:آره.نیروی مسلح هم می خوایم.
گفت:خب ما می آییم برای نگهبانی.اگه تونستیم تو کارهای دیگه هم کمکتون می کنیم.
گفتم:دستتون درد نکنه،حالا الان می آیید؟
گفتند:آره.
برای اینکه خیال ابراهیمی را کمی آرام کنم ,گفتم:پس بریم مسجد.من اطلاع بدم شما دارید می آیید جنت آباد.
برگشتیم مسجد و دوباره رفتم سراغ ابراهیم.باز مشغول بود.با این حرف می زد.با اون حرف می زد.تلفن را جواب می داد و در جواب بعضی ها که مثل من سرش می ریختند و داد و بیداد می کردند،فقط,لبخند می زد و جواب می داد.گاهی هم داغ می کرد.اما این حالتش یک لحظه بیشتر طول نمی کشید و دوباره آرام می شد.به خودم گفتم:چه آدم با ظرفیتی یه.چقدر طاقت داره.
در بین آن هیاهو صدایم را به ابراهیمی رساندم که:این دو تا بنده خدا می خوان همراه من بیان جنت آباد.گفتم بهتون گفته باشم.ولی این نباشه دیگه فکر اونجا نباشین،نیرو نفرستین.
گفت:خیالت راحت.من سعی خودم رو می کنم به اونجا رسیدگی بشه.
توی مسیر جنت آباد پسر ها درباره وضعیت جنت آباد سؤال می کردند.من همه چیز را مفصل برایشان تعریف کردم.وقتی گفتم شهدا جمع شدند،کسی نیست غسلشان بدهد و دفن کند،خیلی ناراحت شدند و گفتند:اگر ما می دونستیم،زودتر می اومدیم.این چند روز توی مسجد کار زیادی نبود انجام بدیم.خیلی علاف بودیم.کاش می اومدیم جنت آباد.
بعد پرسیدند:شما خواهر حسینی هستی؟
تعجب کردم و گفتم:چطور مگه؟
گفتند:اسمتون رو زیاد شنیدیم.
نپرسیدم چه جوری و از کجا اسم مرا شنیده اید.فقط توی دلم به خودم گفتم:از بس اومدم داد و بیداد کردم،شدم گاو پیشونی سفید.چون آنها اسم مرا می دانستند من هم اسمشان را پرسیدم.پسری که کوتاه تر بود گفت:من عبدالله معاوی هستم.برادرم حسن هم تو سپاهه.
اون یکی گفت:اسم من حسین عیدی یه.
قیافه حسین عیدی برایم آشنا بود.تو دلم گفتم:من اینو یه جایی دیدم.ولی کجا؟
بالاخره گفتم:قیافت خیلی برام آشناست.ولی یادم نمی یاد کجا دیدمت.
با حجب و حیای خاصی گفت:ما خونمون تو خیابون میناست.روبه روی نانوایی.
یادم افتاد.این یکی از پسر بچه های محله میناست که حالا قد کشیده.
گفتم:تو همون حسینی که بچه ها بهت می گفتن؛سیاه مو فرفری ؟
خندید وگفت :ها خودمم.
ادامه دارد....
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798