eitaa logo
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
5.8هزار ویدیو
418 فایل
❁﷽❁ 🌹وأن یَکادُالذینَ کفرولَیزلِقونَکَ بِأبصارِهِم لَمّاسَمِعوالذِکرَوَیَقولونَ إنَّهُ لَمجنونُ وَماهوَالاذِکرُللعالَمین🌹 . 🔹یه دورهمی #آخرالزمانی و #بهشتی همراه با خانواده منتظران❤ 🔹ارتباط🔻 @Sh2Barazandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_نودم: تن صدایش عوض شد و با ناراحتی گفت:ان شاءالله اجرتون ر
بسم الله الرحمن الرحیم : خودم را عقب کشیدم و گفتم:چرا این طوری می کنی؟دارم باهات حرف می زنم. به عربی فحش رکیک داد.سرش داد کشیدم:دهنت رو ببند. از دادم ترسید و گفت:اَنا خومو واياچ.من که با تو نبودم. گفتم:پس با کی بودی؟ گفت:اینا .با دست مردها را نشان داد. گفتم:اونا که اینجا نیستن.اونا اون طرفن. دوباره گفت:نه با تو نبودم. اسمش را از زبان مردها شنیده بودم و به همان اسم صدایش کردم و گفتم:گنوا چرا این طوری می کنی،چرا می خوای از اینجا بری؟ گفت:اینا می خوان منو اذیت کنن. گفتم:نه اینا آدمای خوبین.خیابون خطرناکه که بهت می گن بیا تو مسجد.خمسه خمسه می خوره بهت ها. گفت:بِتْنا با الْحُدود.خونمون تو مرزه.من می خوام برم خونمون. گفتم:الان عراقی ها اونجا هستن.اونا از مرز گذشتن. گفت:من از عراقی ها نمی ترسم.به من کاری ندارن. گفتم:مگه پسر عموهاتن. که بهت کاری ندارن؟اگه ببیننت با تیر می زنن. با آن صدای تو دماغی اش گفت:نه.صدام با ماست.عرب ها رو نمی زنه. داشتم شاخ در می آوردم.با خودم گفتم:ببین تبلیغات صدام به گوش این دیوونه هم رسیده.رادیو رژیم بعث مرتب مردم خصوصا عرب زبان ها را تشویق می کرد،شهر را ترک کنند یا طرف نیروهای عراقی بروند.می گفتند:بیایید ما از شما پذیرایی می کنیم.ما با شما کاری نداریم.شما از ما هستید.برادران مایید.ما فقط با رژیم خمینی کار داریم. من که ساکت بودم و داشتم به حرفش فکر می کردم،توی صورت من دقیق شده بود.یکدفعه انگار چیزی یادش آمده باشد،پرسید:ببینم تو دختر کی هستی؟ خنده ام گرفت،گفتم:حالا اگه من بگم دختر کی ام،تو پدر منو می شناسی؟ بی توجه به حرف من دوباره پرسید:تو دختر حاج خلف نیستی؟ سربه سرش گذاشتم و گفتم:من دختر حاج صلبوخ هستم.این اسم را توی طنز ها شنیده بودم.صلبوخ به معنای سنگ و ریگ درشت است.ما همیشه توی شوخی هایمان همدیگر را به این اسم صدا می کردیم. با تعجب گفت:من حاجی صلبوخ رو نمی شناسم خواهر! خندیدم و بغلش کردم.در حالی که تنم مور مور می شد،گفتم:بیا بریم توی مسجد. سطح ناصاف و تاول تاول و پر از جوش پوست گنوا را که حتی از زیر پیراهن و شلوار گشادش مشخص بود،حس می کردم و چندشم می شد.نمی دانم گنوا چرا علاوه بر ظاهر وحشتناکش این قدر کثیف و بدبو بود.معلوم نبود کی حمام کرده یا اصلا تا به حال آبی به تنش خورده یا نه.پاهای برهنه اش کبره بسته و زمخت شده بود.موهای به تن چسبیده اش که مثل گون شده بود،از زیر شله اش بیرون آمده بود.از همه چندش آور تر شپش هایی بودند که روی پیشانی اش جولان می دادند.با دیدن آنها حالم بدتر شد. با همه این اوصاف مجبور بودم،برای اینکه او را به زبان بگیرم و توی مسجد بیاورم،پیه این کار را به تنم بمالم.گنوا هم از این اظهار محبت خوشش آمده بود و مرا که دیگر طاقت استشمام آن بو را نداشتم،سفت توی بغل فشار می داد و می گفت:إنْتي عَيني.فَدوه ارو حلچ .اِنتي حَبيبتي،عيني.تو نور چشم منی.فدات بشم.عزیز منی.نور چشمم. گفتم:خب دیگه بسه.قول بده اینجا بمونی.چرا می خوای بری؟ گفت:آخه گرسنمه. گفتم:اینجا هم آب هست،هم غذا.نرو بیرون. گفت:به کی بگم غذا می خوام. گفتم:اینجا به هر کی بگی بهت غذا می ده.بیسکوییت می ده. یکدفعه دوباره قاطی کرد و گفت:من کعک می خوام. خنده ام گرفت و گفتم:تو این هیر و ویر از کجا برات کعک بیارم.تو چته.چی می خوای .مگه اینجا ما عروسی داریم برات کعک بیارم.ما الان تو آتیشیم.جنگه.می فهمی؟کعک کجا بود؟ مثل بچه ها شانه هایش را بالا انداخت و گفت:من چی کار کنم.من چی کار کنم.من کعک می خوام. دیگر داشت دیوانه ام می کرد.می خواستم به حال خودش رهایش کنم که یک نفر یک بسته بیسکوییت پتی بور دستش داد.گنوا به محض گرفتن بیسکوییت روی زمین ولو شد و شروع به خوردن کرد.دوباره بهش گفتم:ببین اینجا همه چی هست.نرو بیرون.زن های دیگر هم هستن.اونا هم اینور و اون ور نمی رن.هر چی خواستی به همینا بگو. اصلا واکنشی به حرف هایم نشان نداد.سرش به خوردنش گرم بود. ادامه دارد... کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی ⭕️ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️ 📩 http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798