🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هفتاد_و_نهم: فکر می کردم اینجا رها شده است و من هر طور که
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_هشتادم:
مریم امجدی مرا به آنها معرفی کرد .من هم با آنها آشنا شدم.صباح وطن خواه،دختر لاغر اندام و سبزه رویی بود با قدی بلند و ابروانی به هم پیوسته و چشمانی بادامی که مانتوی گلبهی چهارخانه ای با خطوط طوسی و سفید به تن داشت.روسری بزرگ شیری رنگش را هم زیر گلویش گره زده بود.
زهره فرهادی هم مثل صباح قد بلند و قلمی بود ولی بر خلاف او خیلی ساکت و آرام بود.وقتی حرف زد احساس کردم چه دختر متین بت شخصیتی است.با اینکه ساکت است ولی اصلا خجالتی نیست و خیلی اعتماد به نفس دارد.با رعنا نجار،الهه حجاب،اشرف فرهادی و افسانه قاضی زاده هم سلام و علیک کردم.
این ها هم که حرف هایم را شنیدند ،دلداری ام دادند و گفتند:نگران نباش درست میشه.چرا حرص می خوری.تو داری زحمت خودت رو می کشی.خوش به سعادتت این شهدا شفیع تو میشن.ما چی،دلمون خوشه اینجا داریم کار می کنیم.کاش ما هم شجاعت تو رو داشتیم.
پرسیدم:شما اینجا چی کار می کنید؟
گفتند:ما اینجا منتظریم مجروح که میارن به مجروح ها رسیدگی می کنیم.
توی سرک کشیدن هایم دیده بودم دست راست مسجد یک تخت و یک پاراوان،یک میز کوچک،کمد دیواری و یک ترالی گذاشته اند درمانگاه مختصری راه اندازی کرده اند.
گفتم:شما که الان کاری ندارید.بیاید بریم جنت آباد.اونجا کلی کار ریخته.بیاید اونجا کمک کنید.
یک لحظه ساکت ماندند و مرا نگاه کردند.صباح گفت:راستش من که می ترسم.یعنی شاید واقعا هم ترس نباشه ها.چندشم میشه.فکر کنم بچه ها هم روی همین حساب نتونن بیان جنت آباد.
گفتم:چرا می گید نمی تونید .امتحان نکرده می گید نمی تونید.منم اولش سختم بود.ولی رفتم موندم کار کردم.شما حالا بیاید ببینید،شاید تونستید.
دوباره صباح که خیلی راحت و صریح حرف می زد،گفت:چرا زور می گی؟می ترسیم.می فهمی؟
گفتم:تو الان از من می ترسی؟
گفت:نه.برای چی الان بترسم؟
گفتم:همین الان بیفتم،بمیرم اون وقت چی،ازم می ترسی؟
گفت:آره می ترسم.
گفتم:آخه چرا؟من تا وقتی زنده ام می تونم تو رو آزار بدم.زمانی که مردم ،آزاری ندارم.
با خنده گفت:اون موقع رنگ و روت فرق می کنه.میشی قالب یخ.اون موقع دیگه اصلا طرفت هم نمی یام.
عصبی شدم و گفتم:شما که ادعا می کنید برای کار کردن اینجا هستید ،بیاید بریم.کار،کاره.چه فرقی می کنه؟چرا بهونه میارید؟می خواید از زیر کار در برید.
دختر های دیگر هم گفتند:نه از عهده ما بر نمی یاد.
فشار روحی ام باعث می شد ملاحظه نکنم.برایم مهم نبود دختر ها ناراحت می شوند یا نه.فقط شهدا را می دیدم که آنجا افتاده اند.به همین خاطر بی مهابا حرف می زدم.بر می گشتم جنت آباد،دوباره طاقتم نمی گرفت.می آمدم مسجد .بالاخره بعد این رفت و آمد ها ،زورم فقط به دختر ها رسید.بعضی از آنها را متقاعد کردم و به جنت آباد کشاندم.فقط مریم امجدی بود که به هیچ وجه حاضر نشد بیاید.گفت:من نمی تونم اینجا رو رها کنم.او جلوی راه پله ای که به طرف طبقه دوم می رفت ،ایستاده بود.این طور که فهمیدم آنجا انبار مختصری از اسلحه و مهمات بود و مریم از آنجا نگهبانی می کرد و با مجوز اسلحه می داد.
ادامه دارد...
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
⭕️ارسال فقط بالینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798