🇵🇸خانواده منتظران ⚜🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_دا #قسمت_هجدهم: توی مسیر که می رفتیم , هر حرکتی باعث می شدپایم درد
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_دا
#قسمت_نوزدهم:
بابا همان سال برایم چادری خریده بود.چادر کوردی زمینه مشکی با گل های درشت زرشکی و برگ های سفید.قرار بود فقط برای توی خانه باشد. اما من خیلی دوست داشتم وقتی بیرون می روم آن را سرم کنم.چون این جور,احساس می کردم بزرگ شده ام.ولی بابا می گفت: ((نمی توانی خودت را جمع و جورکنی , توی گل می افتی و سر تا پایت را کثیف می کنی .))
من به خاطر او نمی گفتم ((نه))اما یواشکی چادر را تا می کردم و به سید علی می دادم.او زود تر از خانه بیرون می رفت.بعد من خداحافظی می کردم و دنبالش می رفتم.سر کوچه,چادر رااز علی می گرفتم و سر می کردم.
وقتی به مدرسه می رسیدم,تا کمر پر از گل و خاک شده بود.آخر غیر از خیابانهای اصلی شهر بقیه خاکی بودند و موقع بارندگی همه جا گل می شد. من هم هر روز مجبور بودمدر حوض حیاط مدرسه ,چادر,جوراب و کفش هایم را بشویم.بعد چادر را روی حفاظ پله های طبقه دوم می انداختم تا خشک شود.
مدتی هم با دختر همسایه مان که دوران راهنمایی بود.قرار گذاشتیم با مینی بوس به مدرسه برویم.کرایه تاکسی پنج ریال بود و کرایه مینی بوس سه ریال .برای همین یک روز من دو ریال می بردم و دختر همسایه یک ریال و روز دیگر او دو ریال می آوردم ومن یک ریال .راننده هم ما دو تا بچه ر ا یک نفر حساب می کرد.به این ترتیب ,دوتایی با سه ریال می رفتیم مدرسه.
در بیشتر آن سال ها توی کلاس مبصر بودم.این کار را خیلی دوست داشتم و به خوبی از عهده اش بر می آمدم.آن زمان توی مدرسه ,تغذیه رایگان می دادند. شیر و کیک یا ساندویچ تخم مرغ و گاهی هم میوه. مدتی هم پنیر های هلندی می دادند.بچه ها از آن پنیر خوششان نمی آمد.چون تا هوا به آن می خورد,خشک می شد.به همین خاطر اسمش را سنگ گذاشته بودند و به هم پرتاب می کردند.روزهایی که تغذیه ساندویچ بود ,من و معلممان ساندویچ ها را درست می کردیم.آن ها را در سبد های آبی یا قرمز مخصوص این کار می گذاشتیم و من به کلاس می آوردم.مسولین اصرا داشتند,دانش آموزان همان جا تغذیه شان را بخورند.اما اکثر بچه ها سهمیه شان را به خانه می بردند.من هم مثل بقیه دلم نمی آمد تنها بخورم.علی و محسن هم همین طور بودند.تغذیه ها مان را می آوردیم خانه و با دا و بچه ها می خوردیم.حتی برای بابا هم نگه می داشتیم.اما او چشم هایش پر از اشک می شدو می گفت: ((خودتان بخورید.من نمی خواهم.سر کارم _توی شهرداری_از این چیز ها زیاد می خورم.))در صورتی که ما می دانستیم,محال است که بابا بدون ما چیزی بخورد.
تابستان سال 1353 یکی از مهندسین شهرداری از بابا خواست تا به خانه آن ها اسباب کشی کنیم.مهندس بهروزی دنبال آدمی امینی می گشت تا در ایام تابستان که تهران می رود,خانه و زندگی اش را به او بسپارد. از طرفی چون آدم خیری بود ,به دوستانش سپرده بود ,فرد نیازمند و عیال واری را برای این کار به او معرفی کنند.
حالا دیگر سعید وزینب هم به جمع ما اضافه شده بودندو ما #هشت تا بچه شده بودیم.بابا طوری ما را بار آورده بود که هیچ وقت مزاحم همسایه ها نمی شدیمو سر و صدایی نداشتیم.مهندس بهروزی هم خیلی از ما خوشش آمد.به خاطر همین ,به جای سه ماه ,یکسال آنجا ماندیم.
خانه مهندس بهروزی ,خانه بزرگ و قشنگی بود که در محدوده میدان راه آهن قرار داشتو به سبک ویلایی ساخته شده بود. ساختمان دو تا در داشت. ما از در حیاط که به کوچه باز می شد ,رفت و آمد می کردیم و خانواده بهروزی از در اصلی که به خیابان سیزده دستگاه شهرداری راه داشت.
کتاب دا/خاطرات سیده زهرا حسینی
ادامه دارد.......
📝اجتماع و دورهمی خانواده منتظران
⭕️ارسال فقط با لینک
ارسال و کپی برداری بدون لینک از نظر شرعی حرام بوده و پیگرد الهی دارد.⛔️
📩
http://eitaa.com/joinchat/1574174720Cadfb011798