eitaa logo
ﺧاﻧه‍ ﻤادࢪے¹²⁸!🌱
67 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
122 ویدیو
7 فایل
بِسم رَبّ الحُسَین❤ تو در درون منی به اندازه‌ای که دستم را بر سینه‌ام میگذارم و تو را میانِ قفسه سینه‌ام حس میکنم #حسین؛ - صلوات بفرس مسلمون - کپی؟ ‌خوشحال‌میشم‌کپی‌کنین(: حواستون به این پست باشه🌱 https://eitaa.com/khaneye_madari/6
مشاهده در ایتا
دانلود
خيلے از شب ها آدم تو منطقہ خوابش نمے برد وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد بقیہ بخوابن😌😂 یہ شب یکے از بچہ‌ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود... تو همين اوضاع یکے از بچہ‌ها رفت بالا سرشو گفت: ↶ رسووول! رسووول! رسووووووول!😱😁 رسول با ترس بلند شد و گفت:↶ - چیہ؟؟؟ چے شده؟؟😰💔 گفت: هيچے... محمد مےخواست بيدارت کنہ من نذاشتم!😐😂
خاطرات 😄 دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟» عصبی شده بودم😠. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم» دیدم بد هم نمي‌گويند! 🤔خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند! 👻👻 فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد. گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»😣 یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» 😖 دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟» یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد! 😩 در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا كه فكر مي‌كردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.» رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!» بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم. 🤣😆😁 شادی روح شهدای که رفتند وخاطرات آنها به جاماند صلوات
سرهنگ عراقی گفت: برای صدام صلوات بفرستید😒 برخاستم با صدای بلند داد زدم سرکرده اینها بمیرد صلوات😎 طوفان صلوات برخاست🤣😂 "قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات"😀 سرهنگ با لبخند😁گفت بسیار خوب است. همین طور صلوات بفرستید عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات...طه یاسین زیر ماشین له شود صلوات طوفان صلوات بود که راه افتاد... در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂 🌱
😂🤣 موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین ، آماده بخوابین😢😢 همه به هول و ولا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم😁😁 تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود... ... نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد💥💥 با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم💥💥 بچه ها مثل قرقی از چادر پریدند بیرون و به صف شدیم😐😐😐😐 خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم و کارمون بی نقص بوده😎 اما یهو چشامون افتاد به پاهای بی پوتینمون😳😳 تنها کسی که پوتینش پاش بود حسین بود😃 از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم😳 آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین🤯 به بچه ها نگاه کردم ، داشتن از تعجب کُپ می کردند😵 فرمانده با عصبانیت گفت: مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتین هاتون رو دم در چادر بذارین؟😡😡 این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعه دیگه حواستون جمع باشه😧 زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین...😵   ... صبح روز بعد همه داشتیم پاهامون رو از درد می مالیدیم🤕 مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده🤔 یهو حسین وارد شد و گفت: پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟😊😁 همه با حیرت نگاش کردیم و گفتیم: آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم شب بزنن و ما تصمیم گرفتیم آماده بخوابیم؟😲 حسین با تعجب گفت: نه! من خواب بودم ، نشنیدم😱😳 بچه ها که شاکی شده بودند گفتند: راستی چرا دیشب همه ی ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟🤨🤨🧐 حسین که عقب عقب راه می رفت گفت: راستش من نصف شب بیدار شدم☺️ خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن 🙄گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتون رو در بیارین☺️ واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم ، بد کاری کردم؟😊😊😁😁 آه از نهاد بچه ها در نمی اومد حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم🤣🤣
😂🤣 ﺷﺐ‌ﺟﻤﻌﻪ‌بوﺩ‌ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ‌ﺟﻤﻊ‌ﺷﺪﻩ‌ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ‌ﺳﻨﮕࢪ‌بࢪاے‌‌دعاے‌ڪﻤﯿﻞ📖 ﭼࢪﺍﻏﺎࢪو‌ﺧﺎﻣﻮﺵ‌ﮐࢪﺩﻧﺪ... ﻣﺠﻠﺲ‌ﺣـﺎﻝ‌ﻭ‌ﻫﻮﺍے‌ﺧﺎﺻــے‌ﮔࢪﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ‌ﻫࢪ‌کسے‌ﺯﯾࢪ‌ﻟﺐ‌ﺯﻣﺰمہ‌مے‌‌ڪࢪﺩو ﺍشڪﻣﯿࢪﯾﺨـﺖ...😢 -ﯾﻪ‌ﺩﻓﻌـﻪ‌ﺍﻭﻣـﺪ‌ﮔﻔﺖ:اخـوے‌بـﻔࢪﻣﺎﻋﻄـࢪﺑﺰنـ🔮ﺛـﻮﺍﺏﺩﺍࢪﻩ –ﺍﺧﻪﺍﻻ‌ﻥ‌ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐 -ﺑﺰﻥ‌اﺧـﻮے،ﺑﻮﺑﺪ‌ﻣﯿـﺪے،ﺍﻣﺎﻡ‌ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ‌ﺗﻮ‌ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓 -ﺑﺰﻥ‌ﺑﻪ‌ﺻـﻮࢪﺗﺖکلےﻫﻢﺛـﻮﺍﺏﺩﺍࢪﻩ ﺑﻌﺪ‌ﺩﻋـﺎ‌ﮐﻪ‌ﭼࢪاﻏﺎ‌ࢪﻭ‌ ࢪﻭﺷﻦ ڪࢪﺩﻧﺪ‌ﺻﻮࢪﺕ‌ھمہﺳـﯿﺎﻩ‌ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ‌ﻋﻄـࢪ‌ﺟﻮﻫࢪ‌ریختہﺑﻮﺩ😂 ﺑﭽـﻪ‌ﻫﺎ‌هم‌یہﺟﺸـﻦ‌ﭘﺘﻮے‌ﺣﺴــﺎﺑے‌ ﺑࢪﺍﺵ‌گࢪﻓﺘﻨﺪ…😅  📿
رزمنده اے تعریف میڪرد،میگفت: تو یڪی از عملیاتها بهمون گفته بودن موقع بمب بارون بخوابین زمین و هر آیه اے ڪه بلدین بلند بخونین ... . . . منم ڪه چیزے بلد نبودم،از ترس داد میزدم؛ النظافة من الایمان!😂
😁 اول که رفته بودیم گفتند: «کسے حق ورزش‌کردن نداره.»☝️🏾•. یه روز یکے از بچه‌ها رفت ورزش کرد🤸🏻‍♂•. مامورعراقے تا دید اومد، درحالے که خودکار و کاغذ دستش بود📝•. برایِ نوشتن اسم دوستمون جلو اومد و گفت:«ما اسمک؟اسمت چیه؟»🙄•. رفیقمونم که شوخ بود برگشت گفت: «گچ پژ.»😎•. باور نمےکنید، تا چنددقیقه اون مامور عراقے هرکاری کرد این اسمو تلفظ کنه، نتونست ول کرد گذاشت رفت🚶🏻‍♂•. و ما هِی مےخندیدیم..😂😂
آش صدام روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پس كوچه‌هاي شهر براي خودمان صفا مي‌كرديم. پشت ديوار خانه مخروبه‌اي به عربي نوشته بود: « عاش الصدام. » يك دفعه راننده زد روي ترمز و انگشت به دهان گزيد كه: پس اين مرتيكه آش فروشه! آن وقت به ما مي‌گويند جاني و خائن و متجاوز!😳 كسي كه بغل دستش نشسته بود، گفت: پاك آبرومون رو بردي پسر، عاش، بيسواد يعني زند باد!😂
"😂" - محافظ‌آقا«مـقـٰام‌مـعظّم‌رهـبرے»تعریف‌میڪرد.. میگفت‌رفته‌بودیم‌مناطق‌جنگے‌براےبازدید.🔎☘ توےمسیرخلوت‌آقاگفتن‌اگه‌امڪان‌داره‌ڪمےهم‌من‌رانندگےڪنم.🚗♥️ من‌هم‌ازماشین‌پیاده‌شدم‌وآقااومدن‌پشت‌فرمون‌ وشروع‌ڪردندبه‌رانندگے...🌻 میگفت‌بعدچندڪیلومتررسیدیم‌به‌یڪ‌دژبانے‌ ڪه‌یڪ‌سربازآنجابودمانزدیڪ‌شدیم‌ وتاآقارودیدهل‌شد.😅😍 زنگ‌زدمرڪزشون‌گفت:📞✨... قربان:یه‌شخصیت‌اومده‌اینجا... ازمرڪزگفتن‌ڪه‌ڪدوم‌شخصیت؟! گفت:قربان‌نمیدونم‌ڪیه‌ولےگویاڪه‌آدم‌خیلےمهمیه☺️🌸 گفتن‌چه‌آدم‌مهمیه‌ڪه‌نمیدونےڪیه؟! گفت:قربان؛نمیدونم‌ڪیه‌ولےحتماآدم‌خیلےمهمیه‌ ڪه‌حضرت‌آیت‌الله‌خامنه‌ایےرانندشه!!😂😂
😂 یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک بعثی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط بعثی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب بعثی ها. چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از بعثی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: «منم!😁» ترق! ماجد کله پا شد 😌و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: «یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!😂 چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از بعثی ها به نام جاسم برخورد.🤣😜 فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: «حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین.😔 یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: «کی با حسین 😂😐کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: «🤩من!» ترق! جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!😂
‍😂 شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده . نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ...، (آهنگ پلنگ صورتی!) معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته😂
دڪتر با خنده بهش گفت: برادر مگه پشتِ لباست ننوشتے ورود هر گونه تیر و ترکش ممنوع؟🤨 پس چرا مجروح شدی ؟! گفت: دڪتر جآن؛ ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه !🤷‍♂😂😂
🌱در‌زمان‌اشغال‌خرمشهر..!! عراقۍ‌ها‌روۍ‌دیۅار‌ نوشتھ‌بودند:«جئنا‌ لنبقے‌‌!!"😐 آمدیم‌تآ‌بمانیم"🙄» بعد‌از،‌آزادے‌خرمشهر🌱 «آمدیم ‌نبودید! 🤨🚶🏼‍♂😂»