eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
993 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠حرم مطهر حضرت معصومه(س) و مسجد جمکران تعطیل می‌شود معاون هماهنگی امور زائرین استانداری قم منبع: خبرگزاری فارس •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• این روزها حتی جای پناه بردن هم نداریم.😔 یارب برسان مهدی را @khoodneviss
دوستان گرامی: از امشب با یه خاطره جدید همراهتون هستیم. 💜🍃💜🍃
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 🍃💜🍃💜🍃💜🍃 💜🍃💜🍃💜🍃 🍃💜🍃💜🍃 💜🍃💜🍃 🍃💜🍃 💜🍃 🍃 مادرم کارمند بود و پدرم بنا دو خواهر و یک برادر بودیم من در یکی از روستا های شمال به دنیا اومدم. من دختر دوم خونه بودم، از بچه‎گی پدرم رفتار خوبی با من نداشت پدرم ناراحتی اعصاب داشت و هر وقت اعصابش بهم می‎ریخت یک بهانه پیدا می‌کرد و سر من خالی می‎کرد. برای همین بیشتر اوقات خونه مادربزرگم بودم مادربزرگ مادری ام، طوری که خواهرام بهم میگفتن خاله و هروقت خونه پیش مادر و پدرم بودم بلاخره اونها سر من دعواشون می‎شد. مادرم خیلی بهم علاقه داشت و به همین دلیل همیشه طرف منو می‎گرفت. بعدها وقتی بزرگ شدم فهمیدم، پدرم قبل ازدواج با مادرم یک بار ازدواج کرده و خواهر بزرگم در حقیقت فرزند اون همسر پدرم هست شایدم یکی از دلایل بد رفتاری های پدرم این بود. با خواهر بزرگم رابطه خیلی خوبی داشتیم و اون یک سال و نیم از من بزرگ‎تر بود و شاید یکی از صمیمی‌ترین دوستانم بود، خیلی علاقه به درس و مدرسه نداشتم، خواهر بزرگم بدتر از من، طوری یک سال مردود شد و با من که در پایه پایین تر بودم، همکلاس شد. روزگار سختی بود بزرگ‎تر که شدم پدر و مادرم دیگه بهم اجازه ندادند خونه مادر بزرگم بمونم و باز همون مشکلات قدیمی شروع شد. نه مدرسه را دوست داشتم و نه دوست داشتم یک ساعت تو خونه باشم، خونه برام جهنم بود. بعد‎ها که بزرگ‎تر شدیم و دبیرستان رفتیم محال بود جایی بریم و خاستگار نداشته باشم، برعکس خواهر بزرگم دختر باحجابی بودم و خیلی سنگین برخورد می‎کردم و این باعث می‎شد هر جا حرف ازدواج می‎شه من گزینه روی میز باشم و این شروع مشکلات جدید من بود پدرم به محض اینکه می‎فهمید خواستگار دارم سر موضوعات مختلف تلافی‎اش را سرم در می‎آورد، طوری که توی جمع و مهمونی از ترس آبرو ریزی و ضایع شدن اصلا کنارش نمی‎رفتم. زیاد خونه خالم می‎رفتیم، من از بچگی خیلی با بقیه فرق داشتم یادمه از اول دبستان چادری بودم و به شدت با حجاب، یک پسر خاله داشتم که از راهنمایی وقتی می‎دیدمش بدنم میلرزید و اصلا روم نمیشد بهش سلام کنم البته اونم دست کم از من نداشت، البته بعد‎ها فهمیدم خاله‎ام هم همیشه منو عرس خودش می‎دونست. خواهر بزرگم تا دوم دبیرستان بیشتر درس نخوند، منم وقتی دیپلم گرفتم نه به دانشگاه فکر می‎کردم و نه علاقه داشتم، اون موقع ها توی خانواده ما دانشگاه برای دختر خیلی بد بود. رفتم کلاس قرآن اونجا با یک دختر به نام ریحانه آشنا شدم که دو سال از من بزرگ تر بود، طوری که شب و روز بهش فکر می‎کردم و واقعا الگو بود برام. ریحانه با این سنش معلم قرآن هم بود یک روز بهم گفت زهرا تو قنوت نمازت همیشه از خدا بخواه همسر خوب بهت عنایت کنه، از اون به بعد من شبی نبود که گریه نکنم و در قنوت نمازم از خدا نخوام که همسر خوب و مومن بهم بده. کم کم از فکر پسر خاله ام هم بیرون اومدم با اینکه حس خاصی بهش داشتم ولی کم کم معیارهام عوض شد نگاهم به دنیا تغییر کرد. من دیگه اصلا رفتارهای پدرم را نمی‎دیدم من در این دنیا نبودم ریحانه به من کمک کرد اعتماد به نفسم بیشتر بشه دروغ چرا رفتار پدرم هم با من کمی تغییر کرد. بیشتر روزها می‎رفتم سر قبر شهدای گمنام و توسل می‎کردم تنها راه نجات را از اون خونه ازدواج می‎دیدم، به کمک دوستم قرآن را خوب یاد گرفتم و توی یک موسسه قرآنی مشغول شدم، این باعث شد سیر خواستگارها بیشتر بشه؛ بعضی‎ها خونه های چند طبقه و آدم های مرفه، ولی خاله‏ام همیشه طوری برخورد می‏کرد که تو عروس منی، البته به زبون نمی‎آورد ولی توی رفتارش مشخص بود. پسر خاله‎ام هم هر وقت منو می‎دید مثل دخترا کلی رنگ به رنگ می‎شد و به لکنت می‎افتاد، خودم هم با اینکه میدونستم به درد هم نمی‎خوریم ولی ته دلم علاقه زیادی بهش داشتم. دو سال بعد با اینکه سنم هم کم بود شدم مدیر همان موسسه قرآنی. دوستم براش یک خواستگار سمج اومد بعد ده بار خواستگاری بالاخره قبول کردن و بعد مدتی ازدواج کرد با مردی ثروتمند. این یعنی تنهایی دوباره من و از بین رفن تنها روزنه امیدم، بعد ازدواج ریحانه با همسرش مشهد رفتند و خدا می‎دونه تواین مدت چقدر به من سخت گذشت. یک ماهی بعد ازدواجشون بهم گفت زهرا یک نفر اومده از تو تحقیق پسرش طلبه هست و قم درس می‎خونه و اینکه خانواده خوبی هستند، من این قضیه را اصلا فراموش کردم به این دلیل که خواهر بزرگم هنوز خونه بود و اینکه درسته خیلی سختی کشیدم ولی هنوز 18 سال بیشتر نداشتم مطمئن بودم پدرم قبول نمیکنه با اینکه خانواده مذهبی بودیم پدرم دید خوبی به طلبه ها نداشت...... یک روز وقتی سر کار بودم مادرم زنگ زد و گفت که خاستگار ها رفته‎اند خونه و پدرم قبول کرده باورم نمی‎شد پدر من اصلا میونه خوبی با روحانیت نداشت و اینکه قبول کنه من برم قم و بد تر اینکه قبول کنه زود تر از خواهرم ازدواج کنم؟ چیزی شبیه معجزه بود 👇👇
برای من همون شب اومدن خواستگاری پسری مودب و آرام وقتی حرف می‎زدیم هیچ حسی بهش نداشتم معیار خاصی نداشت و فقط گفت زندگی‎ام زیر صفر است طلبه‎ام و زندگی سختی خواهید داشت، دانشجوی کارشناسی هم هستم. فقط پدر مادرم وضع خوبی دارند ولی به دلایلی من اصلا نمی خواهم از اونها کمک مالی بگیرم. منکه وضع خواستگار‎های دیگه ام خیلی خوب بود و حتی درامد خودم دو برابر دریافتی اون بود علاقه‎ای هم نبود فقط ایمان و تقوا و صداقتش بود و کسی که بتونه منو از این زندگی راحت کنه خیلی زود تر از اونکه فکر کنید عقد کردیم بماند که خاله‎ام وقتی موضوع را فهمید چقدر گریه کرد و اشک ریخت. بعد از عقد، محمود حلقه سبکی که خریده بودیم را دستم کرد و آروم توی گوشم گفت: ان شالله خوشبختت کنم نفسم. این اولین جوانه عشق بود که در دلم سبز شد. کمتر از یک ماه قرار عروسی گذاشته شد، ریحانه بی قراری می‎کرد از اینکه قرار هست از هم دور بشیم و کم کم دعوا و سرکوفت های پدرم شروع شد، بعد از عقد روزی نبود که دعوا نکند و سرکوفت بی پولی و ... شوهرم را نزند این یک ماه گذشت ولی به خون دل، خیلی اشک ریختم و خیلی اذیت شدم در این میان محبت های همسرم من را نسبت به انتخابم مطمئن تر می‎کرد، آنقدر درگیر عشق و محبت بیکرانش بودم که نیش و کنایه فامیل از جمله پدر و خاله ام و دوست برایم فرقی نداشت. محمود بعد از عقد تمام حساب بانکی‎اش را به من داد در تمام مدت عقد با اینکه پسر جوانی بود دست به من نزد و گفت دوست دارم تا شب عروسی دست نخورده باشی. این برای من ارزشمند بود. و هرچه پول دستش می‎آمد و خلاصه همه و همه مال من بود من ملکه زندگی اش بودم به معنای واقعی و حمایت‎های بی دریغ مادرم دل گرم ترم می‎کرد. اینقدر در گوش من حرفهای عاشقانه میزد که من در دنیای دیگر بودم انگار خواب بودم. البته نا گفته نماند راهنمایی مادرم هم خیلی کمک کرد مادرم همش بهم می‎گفت زهرا زندگی سخته باید صبر کنید واقعا راست می‎گفت اون طعم صبر را به معنای واقعی در زندگی چشیده بود. خرید نکردیم عروسی فوق مختصر که شبیه مهمونی بود، همه چیز خیلی خیلی ساده خانواده همسرم به دلایلی که هیچ وقت نفهمیدم با اینکه وضع مالی خوبی داشتند به ما کمک نکردند. البته خانواده محترمی هستند و هیچ بی احترامی ندارند ولی هیچ کمک مالی ندادند البته همسرم هم هیچ وقت از اونها کمک نخواست. و خونه‎ای سی متری که شامل یک حال و حمام دستشویی بود خدا می‎داند محمود با چه سختی همین خونه را اجاره کرد، من وقتی برای اولین بار خونه را دیدم مونده بودم چه طور توی این خونه میشه زندگی کرد الحمدلله پدرم هیچ وقت به خاطر حالی که داشت نیومد و اون خونه را ندید، که مطمئن بودم اگر می‎دید طلاق منو می‎گرفت. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
🌺🌼قرارچله مان دعای فرج 🌺🌸 @khoodneviss
💠🌸💠🌸💠🌸 دوستان گویا ایتا برای خیلی ها پیام ها رو بالا نمیاره. از کانال خارج بشید روی اسم کانال خودنویس نگه دارید و بزنید حذف از حافظه موقت و دوباره با لینک زیر وارد بشید. (لینک رو کپی کنید بعد عضو شید) 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ‏از نیل رد شده ای و به ساحل رسیده ای ما غرق فتنه ایم دعاکن برای ما •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• عکس امروز یکی از اعضای کانال 🌸@khoodneviss🌸
🌸قمی های عزیز حالتون خوبه؟ زلزله شدید بود؟ ان شاء الله که چیزیتون نشده!؟ بد دارید تکون میخورید !😢☺️ شماها باید از همه جا آماده تر باشید. خدا داره آماده تون میکنه که جلودار و میدون دار قیام امام زمان عج الله باشید. (ان شاء الله) آیت الکرسی بخونید.🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂😂😂 کی بشه کرونا تموم بشه ۱۳به‌در این‌جوری بریم بیرون😁😁😁😁 @khoodneviss
💠🌸💠🌸💠🌸 دوستان گویا ایتا برای خیلی ها پیام ها رو بالا نمیاره. از کانال خارج بشید روی اسم کانال خودنویس نگه دارید و بزنید حذف از حافظه موقت و دوباره با لینک زیر وارد بشید. (لینک رو کپی کنید بعد عضو شید) 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁 سلام به همگی شب تون بخیر چی کار کردید امروز با قطعی ایتا؟ امروز متوجه شدید چقدر به این ایتا معتاد شدیم😊 امیدوارم این اعتیاد یه جایی کار دستمون نده . امروز چون روز فرد بود نوبت رمان رویای وصال بود . اما نشد بفرستیم.ان شاء الله فردا بعضی ها دیشب هم رمام خوشه ی ماه براشون نیومده . ان شاء الله كه تا فردا درست شه.