فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب قدری از علی برامون گفت💔
ان شاءالله امشب سر سفره امیرالمؤمنین مهمان باشی🙏
#هیام
@khoodneviss
۱ فروردین
در این شب ها زیاد بخوانید:
🌙یا مُلَینَ الْحَدِیدِ لِداوُدَ عَلَیهِ السَّلامُ، یا کاشِفَ الضُّرِّ وَالْکرَبِ الْعِظامِ عَنْ أَیوبَ عَلَیهِ السَّلامُ، أَی مُفَرِّجَ هَمِّ یعْقُوبَ عَلَیهِ السَّلامُ، أَی مُنَفِّسَ غَمِّ یوسُفَ عَلَیهِ السَّلامُ، صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ کما أَنْتَ أَهْلُهُ أَنْ تُصَلِّی عَلَیهِمْ أَجْمَعِینَ، وَافْعَلْ بِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ، وَلَا تَفْعَلْ بِی مَا أَنَا أَهْلُهُ.
ای نرم کننده آهن برای داود (درود بر او)، ای بردارنده بدحالی و بلاهای بزرگ از ایوب (درود بر او)، ای از بین برنده اندوه شدید یعقوب (درود بر او)، ای نابود کننده غم یوسف (درود بر او)، درود فرست بر محمّد و خاندان محمّد، چنان که تو سزاواری که درود فرستی بر جمله آنان و با من چنان کن که تو شایسته آنی نه چنان که من سزاوار آنم.
۱ فروردین
هدایت شده از خودنویس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگر نگفتی علی جان «فمن یمت یرنی»
«هرکس بمیرد مرا میبیند.»
تمام دلخوشی زندگی من این است که وقت مرگ می آیی و مرگ شیرین است...
#حاجمنصور
#هیام
@khoodneviss
۲ فروردین
گفت:« میتونی بگی کدوم لحظه از ماجرای شهادت امام علی(ع) حزن انگیزتره؟!»
هرچی فکر کردم کدوم قسمتش؟! مثلا بیقراری امام و نگاه کردن به آسمان حین سحر؟!
مثلا اونجایی که روی ابن ملجم پارچه ای انداخته و او را برای نماز بیدار کرده؟! یا دقیقا وسط نماز و وقت شق القمر...
نه راستش همهی این ها زیباست و همینطور حزن انگیز. زیبا چون، لایق امام بوده و به آن رسیدند.
اما هیچ کدام از این ها برای من حزن انگیزتر از این جمله نیست:
«سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی»
🌱از من بپرسید، پیش از آنکه مرا از دست بدهید.
چطور میشود دریای علم لایتنهایی را رها کرد؟! 😭
وحشت دنیای بی علی یعنی همین. یعنی بستن دریچه های علم و حکمت و معرفت!
حق با علیست که او علیست. ❤️
#هیام
@khoodneviss
۲ فروردین
رزق امسال من دیدن همین پرچم و بس...
السلام علیک یا اباعبدالله ❤️
#هیام
@khoodneviss
۲ فروردین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال نو از سحرامروز شروع می شود
صوت دلنشین شهیدسید حسن نصرالله💔
#هیام
@khoodneviss
۴ فروردین
کتاب بیبی بسته شد.
داستان بی بی، داستان همهی مادربزرگ هاست. از وقتی یادم میآید برای دیدنش و در کنارش نشستن بین ما و دخترخاله ها و بچه های دایی همیشه دعوا بود. همیشه ما میگفتیم بی بی باید پیش ما باشد. دخترخاله ام میگفت نه خونهی ما!
گاهی حتی برای رفتنش مانع تراشی میکردیم. مثلا ساک یا چادرش را قایم میکردیم.
بارها چادر بی بی را پنهان کردم که نرود.
بی بی شیرین سخن بود. هرکس پای صحبت هایش مینشست دیگر نمیتوانست بلند شود.
با هر کلمه ای که به زبان میآورد، ما را پرت میکرد در دنیای کهن و روزگاران قدیم!
بی بیِ قصه گوی قهاری بود. همین که مینشستیم دورش و اصرار میکردیم برایمان قصه بگوید، شروع میکرد.
اولین قصه ای که از او به یاد دارم شعر خاله سوسکه بود. خیلی خردسال بودم اما کاملا به یاد دارم. بعدتر قصهی هفت خواهر و دختر پادشاه و...
آن قدر قصه بلد بود که ساعت ها مارا سرگرم میکرد.
غیر از قصه خیلی از حرف ها را با شعر جواب میداد. خیلی از داستان هایش هم با شعر بود. و برای منِ کودکِ نوجوانِ بزرگسال همیشه حظی بود وصف ناشدنی.
بی بی حافظهی عجیبی داشت. بیشترِ شعرها را از بَر بود. از فایز گرفته تا باباطاهر.
تا یکی دو سالِ پیش یعنی در سن نود سالگی، حتی حوادث ده الی پانزده سال قبل را با جزییات تمام بیان میکرد. مثلا فلان روز ناهار چی خورده بود. من رفته بودم بازار. برای خودم کفش خریده بودم. یا مادرم چه لباسی تنش بود.
همه را یادش بود. مثل یک ضبط صوت روزگار را ضبط میکرد.
حافظه اش عجیب بود. خب البته نه اهل موبایل بود و نه اهل تلویزیون! پاکِ پاک بود. ذهنش را درگیر قصه های هزار و یک شب آدم ها و کتاب ها کرده بود.
هرچه یاد گرفته بود در بچگی اش بود. پدرش مُلا بود. همسرش هم آخوند!
اما قصهی مادربزرگ همین جا تمام نمیشود. قصهی مادربزرگ با فرستادن حبیباش، پسر نوجوانش به جبهه تازه شروع میشود.
حبیب نوجوان بود که دلش می خواست برود جبهه. اما برادر بزرگش یعنی داییِ من، مخالف بود. بی بی خودش یواشکی نصف شبی ساکش را به دور از چشم پسر بزرگش، دست حبیبش داد و گفت برو! خودش پارهی تنش را فرستاد جبهه!
ماه رمضان بود و عملیات رمضان! از اینجا می خواهم از زبان بی بی بگویم.
این خاطره را بارها و بارها برایم گفته بود، طوری که آن را از بَرم.
:
۲۲ رمضان بود دلشوره ای عجیب وجودم را در بر گرفته بود. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. علتش را نمیدانستم. تا ظهر سردرگم بودم. وسط های ظهر بود که دیگر طاقت نیاوردم و به حیاط پناه بردم. احساس کردم عرصه برم تنگ شده. انگار یکی داشت خفه ام میکرد. انگار آسمان داشت روی سرم خراب میشد. بی هوا توی حیاط دور میزدم. همسرم میگفت:«معصومه خانم چرا اینجوری شدی. چت شده؟!»
با دلشوره بهش میگفتم:«آقا! مطمئنم یه چیزی شده.»
آقا جواب میداد: «دلت بد راه نده.»
شیخ مینشست و مشغول قرآن خواندن میشد. اما من حالم دست خودم نبود.
به یک باره انگار ته دلم خالی شد. انگار آسمان نشست وسط قلبم. و من خوردم زمین.
گفتم:« آقا! حالا دیگه مطمئنم حبیب شهید شده.»
شیخ با حالتی اخم آلود جواب داد:« دلت بد راه نده. نفوس بد نزن.»
گفتم:«نه! مطمئنم حبیبم شهید شده.»
یک هفته شاید هم بیشتر که خبر شهادت حبیب را آوردند مشخص شد دقیقا همان روز و در همان زمان و همان ساعت حبیب به شهادت رسیده.
بی بی هر بار این داستان را برایم میگفت من از ارتباط عمیق او با شهیدش تعجب می کردم. فرسنگ ها دوری اما ارتباط قلبی بین مادر و فرزند چقدر قوی و عجیب بوده.
وقتی جنازه حبیب را آوردند. همه متعجب بودند که چرا بی بی، گریه نمی کند.
بی بی گفته بود: «مگر پسر من از علی اکبرِ امام حسین بالاتره؟! من حبیب را در راه علی اکبر دادم. امانت خدا بود. خودش داد و خودش هم گرفت.»
همین! همینقدر مستحکم. همین قدر صبور. بی بی مجسمهی حلم و صبر و زندگی بود.
مادربزرگ ها همه یک جایی در قصه هایمان جا میمانند اما یاد و خاطرهشان در ذهن ما به نیکی باقی خواهد ماند.
و ۲۴ رمضان امسال بعد از عمری صبوری و زندگی نزدیک به یک قرن با قلبی مطمئن به دیدار حبیبش شتافت.
لطفا برای شادی روح مادربزرگم،(مادرِ شهید فاتحه ای همراه با صلوات قرائت کنید.)
#هیام
@khoodneviss
۷ فروردین
۸ فروردین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید بندگی مبارک💗🎇🎉🎊
#هیام
@khoodneviss
۱۰ فروردین