🍁🍁🍁🍁🍁
امشب اگر خدا بخواد یه قسمت از رمان خوشه ی ماه رو دارم مینویسم، ان شاء الله تقدیمتون میشه😊
ممنون که صبوری میکنید و غُر نمیزنید😉
🍁🍁🍁🍁
خودنویس
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃 #مَردِرویِپشتبام15 اون شب فهیمه با اصرار پیشم موند. توی تب میسوختم .خوابم پر از تاریک
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃
#مَردِرویِپشتبام16
کار مهم سینا چی بود که در این دوره حساس درسیش یک روز میخواست از دانشگاهش صرف نظر کنه؟!
از همگی خداحافظی کرد.
موقع رفتن زیر لبی گفت: مواظب خودت باشواز خونه زد بیرون.
بعد از اذان مغرب بابا همراه حاج یحیی بعد از نماز از راه مسجد عازم خونه جهان شدن
مامان به خاطر ترسم از بیرون رفتن نماز رو همراهم تو خونه خوندیم.
یک ربع بعد در حال تدارک شام بودیم که در خونه رو زدن رنگ از روم پرید.
میثم درو باز کرد .
فهیمه اومد. داخل مامان تو اشپزخونه ومنم داشتم تمرینهای عربی رو مینوشتم
بعد از سلام وپرسیدن حالم اشاره کرد که تنها نیست .
سینا باهاشه.
چادر نمازم پوشیدم سینا یالله گویان وارد شد.
قبلا راحت تر جواب سلامش رو میدادم ولی حالا فرق داشت هیچ چیز مثل بچگیم نبود ۰
فهیمه به بهانه دیدن مامان به اشپزخونه رفت.
سینا همونطور که ایستاده بود اومد نزدیکم و پاکت قهوه ای رنگی رو از داخل پالتوی سیاهش در آورد و گرفت طرفم .
وای خدا الانه که بچه ها بیان داخل ومامان از اشپزخونه بیاد بیرون.
هیچ حرکتی برای گرفتنش نکردم.
یعنی اصلا نمیتونستم از شدت هیجان وترس حرکت کنم .
رنگ گونه ها وچانه ام صورتی شده بود. سینا وقتی لرزش دستهام و رنگ صورتمو دید خم شد و پاکت رو زیر کتابم گذاشت. بدون هیچ حرفی برگشت که بره.،
نگاهم دنبال قدمهاش کشیده شد یک دفعه سرشو برگردوند.
انچنان نگاه پر از محبت و معنا داری بهم انداخت که دل بی خیال وشادم رو اسیر چشمان سبز زمردیش کرد.
وقتی از در بیرون رفت انگار خورشید از بالای سرم رفت.
فهیمه وقت رفتن چشمکی بهم زد .
دم گوشم گفت: روز و شب واسه دل برادرم نذاشتی .
لبخند زنان از در زد بیرون.
مامان ازم پرسید: سینا هم باهاش بود ؟ با حرکت سر جواب دادم.
خدا خدا میکردم چیزی ازم نپرسه. تمام فکر و ذکرم پیش اون پاکت بود .
ماجرای دیشب برام کمرنگ شده بود.
یعنی دختر سر به زیری نبودم که سینا باهام اینجوری رفتار میکرد؟
یعنی اصول اخلاقی خانواده رو زیر پا گذاشته بودم؟
من که کاری نکردم هرگز در پی توجه سینا نبودم یک دختر۱۵ساله که هنوز تو دنیای کودکانه خودش غرق بود.
چرا سینا دل من ودنیای رنگارنگمو درگیر خودش کرده بود؟
تومدرسه میدیدم دخترها به خاطر پسری گریه میکنن.
بعضیها با اه و حسرت از تشکیل زندگی با کسی که دوست دارن میگن.
بعضیها موقع تعطیلی مدرسه هیجان رسیدن دیدار یادشون رو دارن.
ولی من بر خلاف خیلیهامنتظر رسیدن به خونه و بازی با خواهر وبرادرم ودیدن تلویزیون بودم.
یکدفعه چی شد چه بلایی داره سرم میاد؟
میخواستم هر چه زودتر پاکت باز کنم نباید.
ولی دست خودم نبود .
به بهانه مرتب کردن کتابهای وجمع وجور کردن برنامه فردا تو اتاق مشترک با خواهرام شدم .
مریم سخت مشغول خوندن درسهاش بود
پشتش به من بود پاکت رو از بین دفتر وکتابم در اوردم اهسته سرشو باز کردم
خدایا اینها نقاشیهای ۷سالگی تا تابستون پارسال منه .
چطور به دستش رسیده بعضیاشون تو عالم بچگی برای خودم کشیده بودم ولی بقیه چی؟
دفترچه نسبتا کوچکی هم باهاشون بود بازش کردم نوشته بود:
تمام دلدادگی یک مرد !!!
دومین صفحش خط قشنگ سینا بود بالاش نوشته بود ۱۵سالگی
چطوری میتونم تو روی بهترین دوستم نگاه کنم بگم از خواهر کوچولوی ۸سالش خوشم میاد ؟
چطوری دختری رو که هنوز منو میبینه به طرفم پرواز میکنه رو نادیده بگیرم؟
اون هنوز بچه است کاش زود بزرگ بشه
هرصفحه تارخ داشت .
صفحه بعدمال یک سال بعد بود.
امروز پسر داییش اومده بود خونشون ازش متنفرم .
اسمش از بچگی روی نفس منه. کاش زود برن چه روز نکبتی .
با اینکه ۹سالشه هنوز نمیدونه نباید با این لندهور بازی نکنه .
دلم میخواد پسر داییش رو با لگد بندازم بیرون باید کاری بکنم .
این ماجرا رو خوب یادمه سینا به بهانه دیدن مسعود اومد خونمون.
با دیدنش دویدم طرفش با دستهای پراز گل وخاکم دستشو گرفتم وگفتم بیا گلهامو درست کن .
خودم نمیتونم. برادرم اومد وباسینا برام گل درست کردن و بیخیال پسر دایی مشغول بازیم شدم .
نوشته بود وقتی با اون سروصورت خاکی وگل الود دیدمش که چطوری باخوشحالی کودکانه میدوه طرفم نزدیک بود دستامو باز کنم وتا اخر دنیا تواغوشم نگهش دارم این دختر مال منه .
خدا رو شکر برادرش رسید دوست نداشتم حرمت این گل پاک ونازنینمو بشکنم.
خدایا با دلم چکار کنم.
#فادیا
کپی شرعا حرامه
نویسنده خاطره گفتند اصلا راضی نیستند ممنون که رعایت میکنید.
خاطره ارسالی اعضا 👆👆
💠شما هم دوست داشتید میتونید خاطرات زندگی و یا تحول معنوی تون رو بنویسید و برامون بفرستید. با قلم خودتون در کانال قرار میگیره.
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃
@Khoodneviss
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
💟خدایا "
به زندگَیمان سرسبزی
و خرمی ببخش
از نعمتهای بیکرانت
سیرابمان کن
به قلبمان مهربانی
به روحمان آرامش
و به زندگیمان
💟محبت عطا کن
☀️صبح بخیر
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
خانه داری و اداره کردن همسر خانه داری و مطلوب ترین کار برای زنان است.ام این امر هرگز توانایی زنان را در میدان های علمی، عملی و معنوی نفی نمی کند. وجود حضرت فاطمه زهرا (س) با آن حکمت، گویندگی، قدرت تحلیل سیاسی و اجتماعی و آینده نگری و نیز قدرت برخورد با عظیم ترین مسائل زمان خود نشان دهنده ی این واقعیت است که یک زن مسلمان می تواند در سنین جوانی هم به مقامات عالی معنوی، عرفانی دست یابد.
مقام معظم رهبری
۱۳۷۲/۰۹/۰۸
🇮🇷@khoodneviss🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احتمالا این کلیپ رو زیاد دیدید.
این تیکه از حرف های حاج مهدی رسولی به حضرت آقا ...
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
بغضت که میشکند💔 ...
دل من هزار تکه میشود حضرت ماه
میشود بغض نکنی ؟
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
دیدن گریه هایت در فراق سردار و شهادت به خوبی های آن عزیز، دل مارا راهی کربلا کرد.
غم آن اشک ها طوفانی در وجودمان بوجود آورد که هیچ گاه آرام نمیشود.
سایه تون مستدام آقا جان ❤️
╭─┅═♥️═┅╮
@khoodneviss
╰─┅═♥️═┅╯
اینها مگه قرار نبود جشنواره فیلم فجر رو تحریم کنن.
پس چرا پاشدن اومدن 😏
اونهم با لباس مشکی که مثلا بگن ما عزاداریم.
کاش یکی اونجا بود میپرسید شما که شجاعت ندارید رو حرفتون بمونید چرا چرت و پرت میگید. لااقل یه بار رو حرفتون بمونید.
قیافه ی اون امریکایی گرین کارت دار خیلی جالبه ...
کسی اونجا نیست توییتشون رو پرینت بگیره بندازه تو صورتشون😒😒
واقعا وزارت ارشاد چرا باید اینقدر بی درو پیکر باشه.
انقلابی ها اینقدر از جهرمی مینالید یه بار هم یقه ی این دارودسته ی نیویورکی رو بگیرید (وزارت بی فرهنگ ) که جلوی خزئبل گویی این جماعت آفتاب پرست که گاهی سبز میپوشند و گاهی بنفش و گاهی سیاه، بایستند. لابد بعد هم بعنوان بهترین بازیگر و کارگردان انتخابش میکنند.
تازه لطف میفرمایند و مالیاتشان را حذف میکنند.
آخی چقدر شما مهربونید😏😉
#وزارتبیفرهنگ
🇮🇷 @khoodneviss 🇮🇷
📸 پیام رهبر معظم انقلاب به تشکلهای دانشجویی:
امروز کشور بیش از همیشه به عنصر مومنِ حزباللهی نیاز دارد. هرچه میتوانید روی مبانی پافشاری کنید.
✾•┈┈••✾•┈┈••✾•┈┈••✾
حقیقتا کشور به نیروی جوان و مومن نیاز دارد. مبانی اندیشه ی اسلامی مهمترین کار در شرایط موجود برای تفکر و اندیشه ی جوان هاهست.
مبانی اندیشه ی اسلامی #طرحولایت را جدی بگیریم!
خداوند به دست اندرکاران آن توفیق عنایت کند.
تا میتوانید جوانان را ترغیب به شرکت در این طرح کنید.
#مبانیاندیشهیاسلامی
#طرحولایت
🇮🇷 @khoodneviss 🇮🇷
خودنویس
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃 #مَردِرویِپشتبام16 کار مهم سینا چی بود که در این دوره حساس درسیش یک روز میخواست از دانش
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃
#مَردِرویِپشتبام17
با چکیدن قطرات اشکم روی صفحه دفتر به خود اومدم .
با شنیدن صدای بابا دفتر رو بستم گذاشتمش لابه لای کتابهام .
خواهر بینوام گفت :
چقدر تو درس میخونی خبر از حال و روزم نداشت.
با هم وارد هال شدیم .بابا همراه حاجی روی کناره کنار بخاری نفتی نشسته بودن واز چهره هاشون خستگی می بارید.
مامان هم عصبی بود.
چه اتفاقی افتاده بود ؟
بابا بهم گفت:
بیا بشین دخترم باید باهات حرف بزنیم چرا صدای بابا اینقدرخسته است ؟چرا قیافه حاجی درهمه ؟
_چند وقته هیرو رو میشناسی؟چند بار دیدیش؟
هنوز لبهام برای جواب دادن باز نکرده بودم که سینا با مادرش هم به ماپیوستن مادرش آشفته بود .
جواب سلامم رو صفورا خانم بانگرانی وسینا باخشم داد.
بابامنتظر جواب سوالاش بود.
_بابا جون درست نمیشناسمش برخوردی باهاش نداشتم.
همون دو سه باری که با پسرجهان اومده بود اینجا گذرا دیدمش .
ولی دخترم اون ادعا داشت تو دیشب میخواستی ببینیش حتی اشرف و تمنا هم شاهد بودن .
گفتن شما به هم علاقه دارین وبه زودی میان برای خواستگاری..
خیره به دهن بابا بودم که بازوبسته میشه نمیفهمیدم چی میگه.
گوش هام داغ شده بود وصدای ناقوس میداد.
دوباره لرز کردم ودندونهام محکم بهم میخورد و چانه ولبهام می لرزید.
هرچی تلاش میکردم بتونم حرف بزنم نمیشد
نفس بریده بودم.
سینه وگلوم رو مشت میزدم که راه تنفسم باز شه ولی نمیشد.
دستهایی منو به طرف خودشون کشیدن روم پتو انداختن تربت امام حسین رو با آب تو گلوم ریختن.
میدیدمش لبخند زشتش جلوی صورتم بود .
با وحشت مادرمو صدا میزدم دست سردی که محکم تو صورتم خورد آرومترم کرد.
سینااز بس ترسیده بود، از حال بدم، بدون فکر وتوجه به جمع سیلی زده بود تو صورتم که از این وضعیت دربیام .
هنوز لرزش بدنم اروم نشده بود .
چشمهای اشکی پدر ومادرم ،صفورا خانم وفهیمه بغض رو مهمون گلوم کرد.
نمیبایست گریه کنم جلوی جمع اینهم از اخلاق های گندم بود.
از روز قبل تا امشب فشار زیادی تحمل کرده بودم.
ترس دیشب ،نوشته های اون دفتر ، حرفهای سنگین بابا از پا درم اورد.
تمام نیرومو جمع کردم اومدم حرف بزنم که سینا با لحن عصبی گفت:
اینها همش دروغه!
دیشب وقتی دیدم فادیا با مریم دارن میرن لامپ تیر چراغ برق هم سوخته دنبالشون رفتم که تنها نباشن.
با عصبانیت ادامه داد:
مردک پشت سرشون رسید خودم شنیدم که فادیا پرسید با کی کار داری اگه بابام رو میخواهی الان نیست.
منم اول فکر کردم از اهالیه.
وقتی گفت با تو کار دارم....خوشگله فهمیدم نیتش خیر نیست. بقیشو که خودتون میدونین .
مثل اینکه نمی فهمید کجاست وتوجه موقعیتیه .
_ چطور حرف اون دوتا عفریته رو باور کردین ؟
امروز بعد رفتن اینجا مردک رو تو کارگاه جهان پیدا کردم.
اساسی باهاش حرف زدم .
خودش الان میاد اینجا .
با دلهره تو صورتش خیره شدم وگفتم من میترسم .
مامان دلداریم داد :
_نترس ما همه پیشتیم ،زنگ رو که زدن، پریدم طرف بابا سینا رفت وبا هیرو برگشت .
سرمو فرو کردم توبغل بابا چه احساس امنیتیه اغوش پرمهر پدر.
بابا گفت: دخترم مقاوم باش کسی کاریت نداره من که هستم.
آهسته رومو برگردوندم از صورتش مشخص بود چطوری سینا باهاش حرف زده.
اعتراف کرد که دختر شما روحش از این ماجرا خبر نداره پول بهم دادن .
قسم میخورم که دیگه دور وبر این خانم پیدام نشه .
بلند شد و عقب عقب از خونه بیرون رفت..
خوشحال بودم که بیگناهم.
#فادیا
کپی شرعا حرامه
نویسنده خاطره گفتند اصلا راضی نیستند ممنون که رعایت میکنید.
خاطره ارسالی اعضا 👆👆
💠شما هم دوست داشتید میتونید خاطرات زندگی و یا تحول معنوی تون رو بنویسید و برامون بفرستید. با قلم خودتون در کانال قرار میگیره.
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃
@Khoodneviss
💙🍃💙🍃💙🍃💙🍃
خدای مهربانم 🙏
امشب یه نیمنگاهی
به زندگیِ ما بکن
از اون نگاهایی که
زندگیمونو از اینروبهاون رو کنه
آرامشی از جنس خودت❣✨❣
#شبتون_آروم✨
•┈••✾•❄️🌖❄️•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•❄️🌖❄️•✾•┈•
يه آدمهایی هستن تو زندگی
که باعث میشن یه کم بلندتر بخندی,
یه کم بيشتر لبخند بزنی
و یه کم بهتر زندگی کنی!
صبح تان بخیر و روزتان پر از شادی و نشاط
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚
💚🍃💚
🍃💚
💚
#داستانهای_کوتاه
📝 داستانی از احوال دیوانگان
💢 ابناثیر (مورخ بزرگ) نقل میکند که: در تیمارستان بغداد، جوانی دیوانه نگهداری میشد.
ما با او به شوخی پرداختیم و او با زبانی شیوا، جواب داد و گفت «موهای آراسته و بدنهای معطّر را ببینید که خوشگذرانی را بازیچه و سرمایه خود قرار دادهاند و بهکلی از کسب علم، دوری جستهاند.»
من به او گفتم «معلوماتی داری تا از تو سوالی بکنیم؟»
گفت «علم فراوانی دارم. آنچه میخواهید بپرسید!»
یکی از ما پرسید «بخشنده حقیقی کیست؟»
جوان پاسخ داد «بخشنده حقیقی کسی است که به امثال شما که به قدر یک پیاز هم ارزش ندارید، روزی میدهد.»
💚🍃💚🍃💚🍃💚
@Khoodneviss
🍃💚🍃💚🍃💚🍃