خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۶۲ تو هیچ نیستی؛ نکند به خودت غِره شوی که دستت را گرفتند و تو را ن
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۶۳
چه تلاشها کردم و چه حرفها شنیدم. قلبم از کردهام شاد بود اما غمی که در دل داشتم دایما من را به آن روزها میبرد و من باید تلاش میکردم راز بودن این تلخیها را در زندگی خود کشف کنم.
روزی که خطبه عقد محدثه خوانده شد با همه توان تلاش کردم تا محدثه و نامزدش، نهایت لذت را از این ایام ببرند.
سعیام بر این بود که کدورتی ایجاد نشود.
آنچه وظیفه مادر داماد بود و کوتاهی میکرد عامدانه یا ناآگاهانه، همه و همه را انجام دادم تا محدثه و شوهرش اذیت نشوند.
توقعاتمان حداقلها بود، هر چند توان مالیشان عالی بود.
چرا آخر کار، من آدم بده شدم و این همه رنج کشیدم.
گاهی مرور جز به جز خاطرات کمک می کند زوایای مختلف موضوع شکافته شود؛
آن روز بعد از عقد، زیبا نظر نهایی آقا جمال را به مادر داماد و سیما اطلاع داده بود.
سفره ناهار پهن شد، تنها جای خالی سفره نزدیک خانم موسوی بود.
کنارش نشستم؛
قبل از اینکه اولین قاشق از غذایم را قورت بدهم؛ سرش را کنار گوشم آورد؛
_پس اینا چشونه؟
با تعجب پرسیدم:
_کیا؟!
_برادر شوهرت؛
_نمیدونم، این هفته سرم شلوغ بوده، تماس نداشتم؛ چطور؟
جوابشون منفیه؛
پس دلیلش این بود که آقا جمال برای عقد محدثه نیامد. نخواست با خانواده داماد روبرو شود.
_چه عرض کنم! کلا این هفته در جریان کارهاشون نبودم. فقط یکبار با دخترتون صحبت کردند؟
_نه بعد برگشتن شما مجدد اومدن و آقا جمال دوباره با دخترم صحبت کرد.
اما خیلی زود از اتاق اومد بیرون.
از دخترم پرسیدم چی شد؟ گفت نمیدونم خیلی حرف نداشت بیشتر به حرفا من گوش میکرد.
آقا جمال به خاطر حرفهای من رفته بود وگرنه تصمیمش برای نپذیرفتن، قطعی بوده است.
_ان شاالله هر چی خیر دخترتونه همون پیش بیاد.
_ان شاالله
به سیما نگاه کردم، کسل گوشهی سفره با اکراه غذا میخورد.
زیبا هم گاهگاهی به من نگاه میکرد و لبش را به تاسف گاز میگرفت.
فهمیدم از پاسخ منفی برادرش ناراحت بود و سیما را پسندیده بودند.
یکی دو ساعت بعد از ناهار همه به سمت شهرکرد رفتند الا داماد که به درخواست من مانده بود تا محدثه کمی انس بگیرد و فردا عصر با هم بروند.
مهری و مهدیه هم قبل از رفتن به بیچارگی محدثه غصه میخوردند؛
_با این مادر شوهر و خواهرشوهرا بیچارهاش کردی.
ای کاش قبول نمیکردی تو خونه مادر شوهر زندگی کنه.
از تعجب شاخ در آورده بودم؛
_این حرفا چیه؟ من تو این دو هفته بدیی ازشون ندیدم شما چطور تو دو سه ساعت به این نتیجه رسیدید؟
دو تایی با هم، هم نظر:
_سیما از اول تا آخر چسبیده بود به زیبا که نکنه ما بدزدیمش.
فکر کنم آقا جمال ردش کرد بعد عقد میخواست از دیوار بالا بره.
کافی بود ما دو تا با خواهر شوهرت حرف میزدیم میخواست خفه بشه. دندوناشو رو هم فشار میداد و کجکی نگامون میکرد.
نمیدونه اگه آقا جمال میخواست بیاد خواستگاری یکی از ماها، یازده سال وقت داشته، پس ماها رقیبش نیستیم.
مادرشم با چشماش داشت ما را میخورد.
تو متوجه نبودی گاهی اونقدر تیز و چپ چپ نگات میکرد.
_کوتاه بیایین این حرفا چیه؟
_باورت نمیشه؟
کم کم باور میکنی حالا ببین کی بهت گفتیم.
عجب حرفهایی میشنیدم!
_پس چرا من نفهمیدم؟
البته من استرسم زیاد بود، اما فکر نکنم این طور باشه که شما میگین. خانواده متدینیان.
مهری با پوزخندی ادامه داد:
_آره خیلی، مدام دنبال یه دبه میگشتند که باهاش بزنن و برقصن، داماد چشم غره رفت نذاشت.
_ای بابا پس من کجا بودم که متوجه نشدم؟
_تو آشپزخونه با اون خانومه خدمتکار حرف میزدی.
_خلاصه حواست به محدثه باشه، اگه از من میشنوی تو عقد زیاد نذار بره اونجا. محدثه ساده و خوش قلبه، ازش سو استفاده میکنن.
_نمیدونم چی بگم! ان شاالله اینجوری نباشه.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۶۴
قبل از شام محدثه و داماد برای هوا خوری، بیرون رفتند.
فرصت را مناسب دانستم ضمن تماس با زیبا در جریان اتفاقات قرار بگیرم.
شادمان گوشی را پاسخ داد و ضمن چاق سلامتی، ابراز خوشحالی از خوشبختی محدثه کرد؛
_خب زنداداش گلم، عروس و دامادمون چیکار میکنن؟
_رفتن بیرون یه گشتی بزنن؛ گفتم زنگ بزنم ببینم احوالی بپرسم.
اقا جمال سیما رو رد کرد؟
_آره دیوونه، دختر به این خوبی!
_ظاهراً هفته پیش یه دفعه دیگه رفتین خونشون؟
_آره، میگه رفتم که وجدانم راحت باشه. بعدشم گذاشتم حرف بزنه تا هر چی تو چنتهاش داره بریزه بیرون.
_خب؟
_هیچی دیگه، میگه اصلا اونی نیست که تلاش میکنه خودشو نشون بده.
_عجب که این طور!
مادرش ظهر سر سفره از من پرسید چرا رد کردن؟
من این هفته خیلی فکرم درگیر بود، بیخبر بودم.
پس دلایل آقا جمال همونهاییه که به من گفت.
_دقیقا چی گفت؟
من هم همه حرفهای آقا جمال را برای زیبا توضیح دادم.
اما زیبا مصر بود که این دختر مناسب است و بخاطرش آقا جمال را سرزنش میکرد.
عصر شنبه محدثه به همراه داماد، به سمت شهرکرد رفت.
با خانم موسوی تماس گرفتم و از ساعت حرکت محدثه و آقا مهدی مطلعشان کردم.
خانم موسوی که ظاهراً خیلی آقا جمال به دلش نشسته بود پرسید:
_متوجه نشدید دلیلشون چی بود؟
با کمی مکث گفتم؛
_ببخشید شما شرایط مادر شوهر منو میدونید؟
_نه چه شرایطی؟
_ناراحتی اعصاب داره، از طرف دیگه از آقا جمال هم جدا نمیشه.
میگه یتیم بزرگش کردم نمیتونم ازش دل بکنم.
بقیه هم که سر زندگی خودشونن؛
آقا جمال برا ازدواج شرایط سختی داره چون مادرش بهش وابسته است. بیمار هم هست نیاز به پیگیری داره.
تا جایی که من میدونم آقا جمال روزی یک ساعت مادرشو از خونه بیرون میبره که شبا تو خواب کابوس نبینه.
کار خودش هم خب خیلی حساسه.
صبح دادگاه، عصر دفتر، بعد هم اول رسیدگی به مادر؛
دختر شما میتونه یه همچین شرایطیو بپذیره؟
_وای نه اصلاً.
_خب دقیقا همینه، آقا جمال شرایطش سخته.
_شما هیچ مسولیتی نمیپذیرین؟
بالاخره حاج آقا پسر بزرگشه.
فکر کنم بیشتر موظف باشه کمک مادرش کنه.
_خود مادر نمیپذیره؛ ما مشکلی نداریم. از شهر ما خوشش نمیآد.
به سختی برای سر زدن به ما، میاد.
مهمتر همه اینه که به آقا جمال وابسته است.
_میخواد حتما تو خونه پیش مادرش باشه؟
_تقریبا اینجوری میشه.
_خب دو تا خونه کنار هم بگیرن که هم مواظب مادرش باشه هم زندگی خودش راحت باشه.
_ والا تا جایی که من میدونم قصد داره یه خونه دو طبقه بگیره، مادر پایین باشه خودش بره بالا. کنار هم هم که بگیره فرق نداره مهم میزان وقتیه که می ذاره.
مادر واقعا رسیدگی میخواد.
_ باشه خوشبخت باشه. نه من دخترم نمی اونه این شرایطو بپذیره.
_بعله...ان شاالله همه جوونا خوشبخت بشن.
تصورم این بود که با صحبتهای من کاملا توجیه شده است و با توجه به سختی راه پیش روی آقا جمال، همه چیز تمام شده است.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
اردک را دیدهاید که تو لجن میچرد و کیف میکند؟
مردم، شیرینی را به آن خوشمزگی نمیخورند که اردک لجن را با حرص و ولع میبلعد.
هرچه آب لجنتر اردک خوشحالتر!
کجاست یک نفر که ما را بگیرد و از این لجنزار دنیا بیرون بیاورد و ما را توی آب زلال ببرد؟
آیتالله حائری شیرازی
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۶۴ قبل از شام محدثه و داماد برای هوا خوری، بیرون رفتند. فرصت را م
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۶۵
آقا جواد که تازه مهرنامه را از دفتر ازدواج گرفته بود، دفترچه را ورق می زد و چیزی نظرش را جلب کرد، رو به من پرسید؛
_خانوم گفتی قراره مبلغی کمک جهیزیه بدن؛ حواسم نبود یادم رفت بگم اینجا بنویسن.
_اِ چطور یادت رفت؟ پس آقایون تو اتاق چیکار میکردن؟
_نمیدونم. اونقدر اضطراب داشتم یادم رفت بگم. ظاهراً کسی دیگه نگفته.
نظرت چیه به خانم موسوی زنگ بزنی بگی قرارشون یادشون نره؟
_باشه زنگ میزنم؛ یه احوالی هم از محدثه میپرسم.
هیچ وقت فکر نمیکردم به محدثه وابسته شده باشم. هنوز یک هفته از رفتنش نگذشته بود که چند بار تماس گرفتم اما دلم آرام نمیگرفت.
تماس گرفتم، خانم موسوی گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی جویای محدثه شدم
_تو حیاط کنار باغچه نشسته منتظره اقاشون بیاد.
_عزیزم، خوشبخت باشن.
_ان شاالله، ان شاالله؛
_خانوم موسوی جان مزاحمتون شدم، اگه خاطرتون باشه اون هفته قبل از عقد که درباره مهریه و رسم و رسومات صحبت کردیم، من گفتم رسم داریم چند تا از تیکههای جهیزیه را داماد به عهده بگیره، شما گفتید نه ما یه مبلغ پول میدیم شما خودتون خرید کنید.
قرار شد مبلغ ده میلیون شما تقبل کنید. ظاهراً روز عقد از قلم افتاده.
_خب باید همون روز قطعیش میکردید ما دیگه نمیتونیم قبول کنیم.
از حرفش ناراحت شدم اما بخاطر اینکه کدورتی پیش نیاید چیزی نگفتم.
بعد از احوال پرسی و صحبت با محدثه گوشی را گذاشتم و به آقا جواد قضیه را منتقل کردم.
به ذهنم رسید از زیبا سوال کنم چرا همسرش توی جمع چیزی نگفته است.
یه سوال، شوهرت روز عقد درباره مبلغ پول حرف نزد؟
_چرا گفته اما دایی داماد گفته بود این رسم ور افتاده، این بنده خدا هم میدونسته داره دروغ میگه اما داداش که ساکت بوده شوهر منم اصرار نکرده.
_عجب! این بنده خدا از بس استرس داشته متوجه بحث نشده.
آخر هفته محدثه، برگشت.
داماد بعد از پایان تعطیلاتش رفت.
حوالی ساعت ده صبح شنبه، خانم موسوی تماس گرفت؛ احوالپرسی معمولیی کرد؛
_اگه ممکنه دیگه محدثه اینجا نیاد بیشتر پسر من بیاد خونه شما.
دخترام بزرگن.
محدثه هم چون بیسواده یکسری مسایل را رعایت نمیکنه.
از اینکه گفت پسر من بیشتر بیاید خوشحال شدم.
دوست داشتم انس بیشتری پیدا کنیم. اینکه دخترهایش بزرگ بودند، هم قابل درک بود؛
اما از اینکه گفت چون بیسواد است و کارهایی میکند ناراحت شدم، اما با کنترل کامل روی خودم پرسیدم:
_ببخشید میشه بگید چه کار بدی انجام داده که بخاطر بیسوادیش بوده؟
_آره، ایستاده روبرو دخترام آرایش میکنه.
_عجب! محدثه؟ اون اصلا بلد نیست آرایش کنه. چطور این کارو کرده؟!
_آره شیما میگه مامان ببین زن داداش داره آرایش میکنه. من بچههام از این کارا بلد نیستن.
محدثه مشغول پوشیدن لباس بود و میخواست به مدرسه برود و پروندهاش را برای ادامه تحصیل در دبیرستان بزرگسالان بگیرد؛
متوجه تماس مادر شوهرش هم نشد.
_خونه مادر شوهرت چطور بود؟
_خوب بود. دختراش مهربون بودن اما مامان، فکر کنم سیما هنوز دلش پیش عمو گیره. تو اتاق به مامانش میگفت اگه این نشه باید منو بفرستید خارج نمیخوام مدام محدثه جلو چشمم باشه.
مامانش هم کلی باهام درد دل کرد.
میگفت اول ازدواجشون، شوهرش همیشه پیش پدر مادر خودش بود و به من محل نمیداد. وقتی هم که مردند، بیشتر مواقع میرفت سر مزار اونا یا اینکه جدا زندگی کرده پیش من نبوده. الآنم طبقه سوم زندگی میکنه.
_که این طور؛ میگم تو اونجا آرایشم میکردی؟
_نه...
من بلد نیستم، فقط یه دفعه سیما و شیما اومدن گفتن داداش گناه داره.
حالا از کار میآد از صبح تا الان تو رو ندیده؛ بیا ارایشت کنیم خوشحال بشه.
بردنم تو اتاق آرایشم کردن؛
چیزی شده؟
_نه... برو و زود برگرد.
_ باشه....سیما مسلط آرایشو بلده؛ خودش با یه مقدار آرایش میره بیرون.
و از گوشیی که داماد برایش خریده بود عکسی از سیما در حال انجام آزمایش توی دانشگاه نشانم داد که گفتهاش را تایید میکرد.
عجب آدم هایی!
بعد از بیرون رفتن محدثه با آقا مهدی تماس گرفتم؛
_آقا مهدی جان شما میدونستید محدثه کم درس خونده درسته؟
_بله
_شرایط محدثه را هم پذیرفتید درسته؟
_بله چیزی شده؟
_نه فقط دوست ندارم بشنوم کسی بهش بگه بیسواد. این وظیفه شماست که مواظبش باشی.
_حتما خیالتون راحت باشه کسی چیزی گفته؟
دلم نمیخواست از مادرش گله کنم اما باید حساسیت من را میفهمید.
_نه فقط میخوام مطمئن بشم کسی تحقیرش نمیکنه.
ضمناً اگه سوالی درباره مادرش داشتی از من بپرس.
ضمنا چه خودت و چه خانوادهات هیچ وقت بخاطر چیزی که در اختیار محدثه نبوده سرزنشش نکنید.
دوست ندارم بفهمم کسی بدی مادرشو به رخش کشیده.
_چشم خیالتون راحت باشه.
برا من مهمه که شما بزرگش کردید.
_زنده باشی عزیزم.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
گفت؛
تویی که هیچ تکانی
به خودَت نمی دهی ،
شب و روزَت مشخص نیست ،
حساب و کتاب اعمال خودَت را نداری ،
از کنارِ ثانیه های عمرَت
به آسانی گذشت می کنی ،
چگونه به فکر این هستی که
آسمان ها را هم طی کنی ؟!
زمان ، منتظر هیچ کس نمی ماند
ما به پایان می رسیم
و اوست که همچنان می رود...
#عمرترادریاب
✨💚✨
#پروفایل_امام_حسن(ع)
💛پیشاپیش ولادت با سعادت کريم اهل بيت،💛
💛امام حسن مجتبی(ع) مبارک باد💛
با سلام
کریم کسی رو دست خالی رد نمی کنه...
شده با تغییر عکس پروفایلتون 🖼
استوری گذاشتن✨
چندتا دونه لقمه نذری 🌮🥖
شیرینی 🎂🍰
جشن خانگی 🎋🎊
پخش مولودی توی خونه یا محله 🎤🎧
یا حتی پوشیدن یه لباس رنگ روشن و تبریک میلاد آقامون 👚🎁
خودتونو از سر سفره ی کریمانه امام حسن(ع) جآنمون -❤- محروم نکنید
بچه شیعه باید زرنگ باشه😉
با کوچکترین کارها در شادی اهل بیت(ع) شریک باشیم...😍😍😍
#رمضان_کریم
#نیمه_رمضان
#مولود_رمضان
#کریم_اهل_بیت"ع"
#امام_حسنیام
#لبیک_یا_حسن"ع"
#پروفایل_امام_حسن"ع"
#فقط_به_عشق_حسن"ع"
💚✨ #اللهمعجللولیڪالفرج✨💚
14.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷حال دلتون کمی عوض شود...
🌸ما سینه زدیم بی صدا باریدند...
از هرچه که دم زدیم آن ها چیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از اخر مجلس شهدا را چیدند ... 😭
قربون اشکات حضرت ماه ❤️
#هیام
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۱۶۵ آقا جواد که تازه مهرنامه را از دفتر ازدواج گرفته بود، دفترچه را
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۶۶
چند هفته از عقد محدثه گذشت.
آخر هفتهها، همگی منتظر آمدن آقا مهدی بودیم.
آنقدر مهرش به دل همهمان نشسته بود که بعد از دو روز ندیدن، دلتنگش میشدیم.
محدثه نسبت به مسایل ازدواج ذهن خامی داشت.
رفتار گذشته مادرش سبب شده بود نسبت به جزییات روابط همسران، حس مثبتی نداشته باشد.
وقتی کودکی، نادیدنیها را ببیند، در ایام بزرگ سالی با مشکلات زیادی مواجه میشود و عمدتا به بیراهه کشیده میشوند.
خیلی ها به انحرافات جنسی مبتلا میشوند و عده ای اعتیاد و عدهای جنایتکار.
عدهای هم با عنایت خاص خدا، بهترین و پاکترین حالت نصیبشان میشود.
محدثه زیر سایه لطف خدا و عنایت اهل بیت و دعاهای آقا جواد در سجدههای زیارت عاشورا و زیارت جامعه، و در طول این سیر سختگیریهای من، بهترین حالت ممکن برایش پیش آمد.
اما ناخواسته از یک سوی دیگر بام، در حال افتادن بود و من وظیفه داشتم ادامه راه را همچنان، همراهش باشم تا انشاالله بهترین و زیباترین زندگی نصیبش شود.
این موضوع را متوجه شده بودم و باید نهایت تلاشم را برای زیبا گذشتن این دوران، که مقدمه ورود به زندگی مشترکشان بود، داشته باشم.
با محدثه درباره میزان روابط عاطفیشان صحبت کردم و نیازهای این دوره را، برایش معرفی کردم و توضیح دادم.
از بین صحبت هایش متوجه شدم، هر دو بشدت پاستوریزه و محتاط و... هستند.
کنارش نشستم و با دقت نکاتی را که برای یک عروس جوان لازم بود مو به مو توضیح دادم.
محدثه از حرفهایم، سرخ و سفید میشد و سر به زیر نشسته بود و سعی میکرد سکوتش را نشکند.
خوشحال از حجب و حیایش بودم و راه و رسم همسرداری و قواعد دوران عقد را برایش توضیح دادم.
برای رفتن به بازار و خرید یکسری وسایل خاص آماده شدیم.
محدثه مدام نق میزد؛
_مامان تو را خدا من خجالت میکشم، خودت برو بازار منو نبر؛
منو داخل نبر خودت برو؛
اقلا از من نظر نگیر خودت انتخاب کن. وای مامان من چطور این لباسا را پیش آقا مهدی بپوشم؟.....
به زور داخل مغازه بردمش؛
_وای محدثه! چقدر غر می زنی؟
_مامان بخدا خجالت میکشم.
زشته این کارا؛
_زشت کاریه که خلاف دین و اخلاق و عرف باشه؛ کار ما جز کدوم دستهاس؟
_من نمی دونم اما زشته؛
خانم فروشنده که دختر جوانی بود متوجه بحث ما شد و با خنده پرسید:
_چند وقته ازدواج کردی؟
_یه ماهه
_هنوزم از داماد خجالت میکشی؟
اگه من بودم تو همون دو سه روز اول قورتش داده بودم یعنی چی این کارا؟
ماها اصلا مامانامون به این کارا بها نمیدن. ببین تا کجا داره نازتو میکشه.
_دختر من حجب و حیاش زیاده اما اشتباهه.
بهش میگم همون طور که تو مجردی یه وظایفی داشتی الان تو متاهلی هم یه وظایفی داری.
_آره بابا! خدا هر چیزیو جا خودش قشنگ قرار داده.
این حیای تو میتونه به زندگیت آسیب برسونه.
به لطف همراهی فروشنده توانستیم کمی محدثه را به راه بیاوریم و مقداری خرید کنیم.
دایما برایش از وظایفش میگفتم و راههای جذب همسرش.
راههای عمیق شدن محبت و ایجاد مودت و رحمت بین همسران را برایش مو به مو، روزانه برایش مرور میکردم.
مواقعی که با پیامک، تلاش به ایجاد روابط عاطفی میکردند، کنار دستش مینشستم و کمی بیش از حد، قدم به حریمشان میگذاشتم و با الفبای روابط عاشقانه، اشنایشان میکردم.
گاهی هم دست درازی میکردم و سختی کار محدثه را آسان میکردم.
محدثه التماس میکرد اما من، کارهایی که میدانستم درست است انجام دادم.
گاهی کتاب برایشان تهیه کردم؛
سی دی مناسب ازدواج تهیه کردم.و...
کمکم محدثه راه افتاد و مسیر پیش رویش را طی کرد.
من هم رهایش نکردم، ناظر رفتارشان بودم تا جایی که مطمئن شدم هر دوبه وظایفشان اگاه شدهاند.
از صحبت های محدثه متوجه پاستوریزه بودن داماد شدم و از خداوند متعال که پاداش زندگی پاک محدثه را با مقدر نمودن، چنین همسری داد، تشکر کردم.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۱۶۷
دوران شش ماهه عقد محدثه به آرامی و با مهر و محبت میگذشت.
نشاط بین عروس و داماد جوان ما، به همه اعضا خانواده سرایت کرده بود اما ریحانه به شدت افسرده شد و گاهی نیمه شبها با گریه از خواب بیدار میشد و توی خواب راه میرفت و با خودش حرف می زد اما در طول روز چیزی به خاطر نمیآورد.
روزها گله میکرد؛
_مامان منو دوست نداره فقط محدثه و عمو مهدیو دوست داره.
_نه عزیزم! چرا اینطوری فکر میکنی؟
_آخه شب و روز، همهش کنار محدثه میشینی و باهاش درباره عمو حرف میزنی؟
به من توجه نمیکنی. معلم من بد اخلاقه؛ بهم میگه لوس نازک نارنجی.
_چرا اینجوری میگه؟
_ازش میترسم، قیافهاش وحشتناکه؛ میاد جلوم میایسته همه بدنم میلرزه. همیشه هم بیادبانه، حرف میزنه.
ازش خوشم نمیاد. برا همینم درسشو نمی فهمم پیش دوستام دعوام میکنه، میگه تنبل.
_عزیزم چرا بهم زودتر نگفتی؟
_ای بابا! خوبه تا الان چند بار بهت گفتم بیا مدرسه اصلا اهمیت ندادی.
_اما من متوجه نشدم یادم نیست گفته باشی.
_من که میگم همه حواست پیش محدثه اس.
_خب عزیزم گاهی لازمه.
چشم فردا میام مدرسه با معلمت حرف میزنم.
_حتما بهش بگو پیش دوستام خوردم نکنه، حرف بد هم بهم نزنه.
_چشم قربونت برم
و در آغوش گرفتمش دختر حساس و زود رنجم را و محکم به خودم فشردمش.
دلش نمیخواست از آغوشم خارج شود. نفسهای عمیق و آه مانند میکشید.
آن زمان فهمیدم چقدر از بچههایم غافل شده بودم.
اما واقعا چارهای هم نداشتم محدثه به شدت به توجه و کمک من نیاز داشت.
از خدا خواستم خودش کوتاهیهای من را جبران کند، چرا که میداند برای رضای خودش تمام حواسم را به محدثه و زندگیاش سپردم.
وارد دفتر مدرسه شدم و سراغ معلم محدثه را از مدیر مدرسه گرفتم.
_ده دقیقه دیگه کلاس تموم میشه میاد؛
_دخترم ازشون راضی نیست میگه تو جمع مسخرهام میکنه و بهم میگه نازک نارنجی؛ ظاهرا تو کلاس خشن رفتار میکنن.
یکی از معاون های مدرسه که صحبت های من را میشنید خطاب به مدیر، حرف من را تایید کرد؛
_خانم سلیمی جان تا الان چند تا از مادرا این شکایتو داشتن.
اگه صلاح میدونی یه تذکر بهشون بدید.
مدیر تاکید کرد حتما این کار را انجام می دهد و با این وجود از من خواست خودم هم شخصا با ایشان صحبت کنم.
زنگ تفریح زده شد و معلم ها یکی یکی، وارد دفتر میشدند.
خانم مسنی با چهره ی پر آبله و سیاه چهره، با هیکلی دو برابر خودم و ابروهای گره کرده وارد شد. با توجه به توضیحاتی که ریحانه داده بود، فهمیدم خودش است.
برای لحظاتی وحشت تمام وجودم را گرفت. آب دهانم را به سختی قورت دادم و سلام کردم.
توی دلم گفتم؛ طفلک ریحانه چه میکشه!
خواهش کردم گوشه کناری، تنها صحبت کنیم و خودم را معرفی کردم.
از همان اول غر میزد و ریحانه را لوس خطاب میکند.
کمی عصبانی شدم، اما آرام گفتم؛
_برا من شخصیت بچه هام از درسشون بیشتر اهمیت داره.
مواظب باشید توهین نکنید نه به من و نه به دخترم؛ بالاخص پیش دوستاش.
_از بس من بد شانسم هر چی بچه لوسه، گیر من میاد.
از حرف هایش متوجه شدم ریحانه کاملا حق دارد شب ها کابوس ببیند و در خواب گریه کند.
حسابی سفارش دخترم را کردم و از مدرسه خارج شدم.
چارهای نبود و ریحانه میبایست بسازد چرا که این معلم قابل تغییر نبود.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
#بی_فرهنگی_یعنی...
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
به بچه هامون بگیم دروغگو دشمن خداست ❌
بعد ....👇👇
بچه ات میاد میگه چرا نمیتونیم بریم پارک؟
دروغ بگیم که پارک بسته است .
از کنار پارک رد میشه و میگه این که بازه ...😑
دروغ نگو ، بگو حال ندارم ببرمت 😩
#زندگی_رازیبابسازیم_وازلحظاتمان_لذت_ببریم😇☆▪☆
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•